همین‌جا بمان عشقم

همین‌جا بمان عشقم
همین‌گونه که هستی
بمان
و تنها
به من نگاه کن

نگاه کردن
عشق است

و ببوس مرا
بی وفقه
باز هم بلند بلند ببوس مرا

آری
عشق
همین سفرهای طولانی را
می‌طلبد

هر لحظه سوی خود
بِکش مرا

بِکش تا بدانم
سهم توام
تا بدانی سهم منی
این گونه محکم
این‌گونه گرم
سمت خود بِکش مرا

ایلهان برک
مترجم :  سیامک تقی‌زاده

در دلم جنگلی دارد می سوزد

در دلم جنگلی دارد می سوزد
که روی تن تمام درختانش
زخم هایی هست
که نام تو را تکرار می کنند
من در این جنگل
دلم دارد
می سوزد

کامران رسول زاده

زندگیِ من از روزی آغاز شد

زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذر نیکی می‌پاشند

تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشن انگشتانت
می‌سوختم از اشتیاق
من از لب‌های تو متولد شده‌ام
و زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود

لویی آراگون
ترجمه : سارا سمیعی

تقصیر چشم های تو نیست

تقصیر چشم های تو نیست
که در نقطه های کور خانه زندگی می کنم
و تکرار می شوم هر روز
شبیه عطر بهار نارنج ، روی میز صبحانه
شبیه خطوط قهوه ای چای ، ته فنجان ها
و شبیه زنی در آینه که ابروهایش را برمی دارد و
فکر می کند دنیا در چشم های تو تغییر خواهد کرد
تقصیر چشم های تو نیست ، می دانم
این خانه تاریک تر از آن است
که چهره ام را به خاطر بسپاری
و ببینی چگونه بوی مرگ از انگشت هایم چکه می کند
هر بار که نمی پرسی شعر تازه چه دارم
حق با توست
پوشیدن پیراهن حریر
و آویختن گوشواره های مروارید
حس شاعرانه نمی خواهد
و می شود آنقدر به نقطه های کور زندگی عادت کرد
که با عصای سپید کنار هم راه برویم
و با خطوط بریل باهم حرف بزنیم

لیلا کردبچه

تجربه عاشقی

می گفتند
تنها چیزی که
همه ی درد ها را دوا میکند
عشق است
پیدا بود که هنوز
مبتلا نشده بودند

رومن گاری

دلم تا برایت تنگ می شود

دلم تا برایت تنگ می شود
نه شعر می خوانم
نه ترانه گوش می دهم
نه حرفهایمان را تکرار می کنم

دلم تا برایت تنگ می شود
می نشینم
اسمت را
می نویسم
می نویسم
می نویسم
بعد می گویم
این همه او
پس دلتنگی چرا ؟

دلم تا برایت تنگ می شود
میمِ مالکیت به آخرِ اسمت اضافه می کنم
و باز  عاشقت می شوم

گروس عبدالملکیان

در پسِ چیزهای ساده پنهان می شوم

در پسِ چیزهای ساده پنهان می شوم
تا تـو مرا بیابی
اگر مرا نیافتی
چیزهای ساده را می یابی
و هر آن چه را که مَـن لمـس کرده ام
لمس خواهی کرد
این گونه
ردِ دست های مَـن و تـو
بر هم ترسیم می شود

یانیس ریتسوس

با من بگو چگونه فراموشت کنم

آن قدر دلتنگم
که می توانم هزار دریا را
به شوق دیدارت وارونه شنا کنم
و آن قدر بی رمق
که گاه ِ رسیدن به یاد بیاورم
ضربه های تبری را
که با دستهایت بر تنم فرود آمده اند

آن قدر به ما شدنی دوباره خوشبینم
که می توانم جوانه هایی
که بر زخم هایم روییده اند را هم ببینم
و آن قدر ناامید
که خواب ِ آخرین برگ ِ مانده بر شاخه هایم را
دلیلی برای سررسیدن زمستان تعبیر کنم

با من بگو چگونه فراموشت کنم
وقتی که زخم های عمیق ترم
بیشتر تو را به یادم می آورند
و بهار را چگونه باور کنم
وقتی که زمستانت در من
شکوفه داده است

مصطفی زاهدی

وقتی که عشق فراموش می شود

آه ها
بادند و با باد می روند
اشک ها
آب اند و به دریا می پیوندند
اما به من بگو
وقتی که عشق
فراموش می شود
به کجا می رود ؟

گوستاو آدولفو بکر

هجران پیشانی‌نوشت مقدر آدمی‌ست

تابوت اگر دو مرده را جا می‌داشت
من آن‌جا می‌بودم کنار تو
ما بندگان ناگزیریم اما
حالا که هجران ، پیشانی‌نوشت مقدر آدمی‌ست

این درخت که اینک تکیه‌گاه توست
امروز منم
این درخت که امروز منم
فردا تابوت‌ات
بمانی درخت‌ات می‌شوم
بمیری تابوت‌ات

علیرضا روشن

در آغاز عاشق شدم

در آغاز عاشق شدم
به برق نگاهت
به خنده ات
به اشتیاقت به زندگی

اکنون نیز دوست می دارم گریه ات را
و بیم ات را و نگرانی ات را
از فردا
و درماندگی نهفته
در چشمانت را

اما در برابر هراسی که داری
می خواهم یاری ات دهم
زیرا شوقم به زندگی
هنوز در برق نگاهت نهفته است

اریش فرید

مترجم : اعظم کمالی

تا صورت زیبای تو از پرده عیان شد

تا صورت زیبای تو از پرده عیان شد
یک باره پری از نظر خلق نهان شد

گر مطرب عشاق تویی رقص توان کرد
ور ساقی مشتاق تویی مست توان کرد

گیسوی دلاویز تو زنجیر جنون گشت
بالای بلا خیز تو آشوب جهان شد

نقدی که به بازار تو بردیم تلف گشت
سودی که ز سودای تو کردیم زیان شد

جان از الم هجر تو بی صبر و سکوت گشت
تن از ستم عشق تو بی تاب و توان شد

هم قاصد جانان سبک از راه نیامد
هم جان گرانمایه به تن سخت گران شد

چشمم همه دم در ره آن ماه گهر ریخت
اشکم همه جا در پی آن سرو روان شد

فروغی بسطامی

چشمان تو گل آفتابگردانند

برایم دعا کن
چشمان تو گل آفتابگردانند
به هر کجا که نگاه کنی
خدا آنجاست
هزارمین سیگارم را روشن می کنم
پس چرا سکته نمی کنم ؟
نمی دانم

حسین پناهی

بوسه ها

بوسه‌ها
آواره‌ترین مخلوقات پروردگارند
بر باد
بر در
بر خود
بر حسرت
و گاهی بر لب

احمدرضا احمدی

دست خودم اگر بود

دست خودم اگر بود
دستت را می گرفتم
می بردمت
جایی که دست هیچکسی به ما نرسد
دست خودم اگر بود
تا آخر عمر
دست از از سرت برنمی داشتم
دست خودم اگر بود
دست به دامنت می شدم
که بمانی و نروی

دست خودم اگر بود
دست خودم نبود
دست تو بود که دست به سرم کرد
دست تو بود که دست پیش گرفت
دست تو بود که  همدست شد با دلتنگی
حالا هم دست روی دلم نگذار
که خون است از دستت

محسن حسینخانی

عاشقانه ترین شعرم را

عاشقانه ترین شعرم را
روزی در آغوش تو خواهم سرود
آنروز که طبیعت
به احترام ما سکوت خواهد کرد
و تو دوستت دارم را
به لهجه ی باران
و عشق را
به زبان بوسه
بر بند بند تنم
جاری می کنی
من فریاد زنان این راز را
به جهانیان خواهم گفت

اگر چشم های تو نبود
تمام شعر های عاشقانه
دروغی بیش نبود

محمد شیرین زاده

چقدر دوستت دارم

مردم
دوست دارند شعر بخوانند
اما
عاشقانه
کوتاه
ساده
پس بی مقدمه
سرت را روی سینه ام بگذار
مردم عجله دارند
باید خیلی زود بگویم
چقدر دوستت دارم

فلورا تاجیکی

اسم تو

وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بلند گفت
طوری شدم
که انگار گُل رُزی از پنجره ی باز
به اتاق پرت شده باشد

ویسلاوا شیمبورسکا

سه عاشقانه زیبا

آغوش من
فرودگاه ِفرودهای اضطراریِ توست
هر جا آسمانت ابری شد
یا که بالت زخمی
بازوهای من
به روی تو باز است هنوز
فرود بیا پرنده ام
فرود بیا

========

عاقلانه کنارگذاشتمت اما
هر بار که
مژه ای می افتد
روی گونه ام
بی اختیار تو را آرزو می کنم

مثل بعضی صبح ها
که یادم می رود نیستی
وَ بلند می گویم
صبح به خیر
========

جای دقیق
زخم های مرا
تو فقط می دانستی
بی انصاف
چرا با رفتنت
زخم روی زخم گذاشتی ؟

مینا آقازاده

اگر نه عاشق اویم چه می‌پویم به کوی او

اگر نه عاشق اویم چه می‌پویم به کوی او
وگر نه تشنه اویم چه می‌جویم به جوی او

بر این مجنون چه می‌بندم مگر بر خویش می‌خندم
که او زنجیر نپذیرد مگر زنجیر موی او

ببر عقلم ببر هوشم که چون پنبه‌ست در گوشم
چو گوشم رست از این پنبه درآید های هوی او

همی‌گوید دل زارم که با خود عهدها دارم
نیاشامم شراب خوش مگر خون عدوی او

دلم را می‌کند پرخون سرم را پرمی و افیون
دل من شد تغار او سر من شد کدوی او

چه باشد ماه یا زهره چو او بگشود آن چهره
چه دارد قند یا حلوا ز شیرینی خوی او

مرا گوید چرا زاری ز ذوق آن شکرباری
مرا گوید چرا زردی ز لاله ستان روی او

مرا هر دم برانگیزی به سوی شمس تبریزی
بگو در گوش من ای دل چه می‌تازی به سوی او

مولانا