بیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم

بیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
تا دریابم ، شگفتی کنم ، باز شناسم
که می توانم باشم ، که می خواهم باشم
تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
لحظه ها گران بار شود
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم

مارگوت بیگل

بردباری

تو را با غیر می بینم ، صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

نشستم ، باده خوردم ، خون گرستم ، کنجی افتادم
تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

توانم وصف جور مرگ و صد دشوارتر زان لیک
چه گویم جور هجرت چون به گفتن در نمی آید

چه سود از شرح این دیوانگی ها ، بی قراری ها ؟
تو مه ، بی مهری و حرف منت باور نمی آید

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ای زلف
که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید

دلم در دوریت خون شد ، بیا در اشک چشمم بین
خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید

مهدی اخوان ثالث

عشق سرکش و سوزان من

دوستت دارم که
چنین
دیوانه‌وار و نجوا کنان
شباهنگام به سوی تو آمدم
که دوستت دارم
و تا فراموشم نتوانی کرد
روانت را با خود بردم
با من است
روان تو
هم اکنون
برای من است
به تمامی
در خوشی‌ها
و ناخوشی‌ها


و هیچ فرشته‌ای

نخواهد توانست
تو را از
عشق سرکش و سوزان من
رهایی بخشد

هرمان هسه

اشتیاق تو مرا سوخت کجایی

آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی ، بازآ

شده نزدیک که هجران تو ، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ

کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی ، بازآ

رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی ، بازآ

وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی ، بازآ

وحشی بافقی

آب بقا کجا و لب نوش او کجا ؟

آب بقا کجا و لب نوش او کجا ؟
آتش کجا و گرمی آغوش او کجا ؟

سیمین و تابناک بود روی مه ولی
سیمینه مه کجا و بناگوش او کجا ؟

داد لبی که مستی جاوید می دهد
مینای می کجا و لب نوش او کجا ؟

خفتم بیاد یار در آغوش گل، ولی
آغوش گل کجا و بر و دوش او کجا ؟

بی سوز عشق ، ساز سخن چون کند رهی ؟
بانگ طرب کجا لب خاموش او کجا ؟

رهی معیری

عشقت به دلم در آمد

عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت

گفتم به تکلف دو سه روز بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت

مولانا

بزرگترین عاشقان دنیا

آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند

نزار قبانی

امروز چه روزى است ؟

امروز چه روزى است ؟
ما خود تمامى روزهاییم اى دوست
ما خود زندگی ایم به تمامى اى یار
یکدیگر را دوست می داریم و زندگى می کنیم
زندگى می کنیم و یکدیگر را دوست می داریم و
نه می دانیم زندگى چیست و
نه می دانیم روز چیست و
نه می دانیم عشق چیست

ژاک پره ور

باز چه خورده‌ای ؟ بگو

هین کژ و راست می‌روی ، باز چه خورده‌ای ؟ بگو
مست و خراب می‌روی ، خانه به خانه کو به کو

با که حریف بوده‌ای ؟ بوسه زکه ربوده‌ای ؟
زلف که را گشوده‌ای ؟ حلقه به حلقه مو به مو

نی ، تو حریف کی کنی ؟ ای همه چشم و روشنی
خفیه روی چو ماهیان ، حوض به حوض ، جو به جو

راست بگو ، به جان تو ، ای دل و جانم آن تو
ای دل همچو شیشه‌ام ، خورده می‌ات کدو کدو

راست بگو نهان مکن ، پشت به عاشقان مکن
چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو ؟

مولانا

معنای زنده بودن من

معنای زنده بودن من ، با تو بودن است
نزدیک ، دور
سیر ، گرسنه
رها ، اسیر
دلتنگ ، شاد
آن لحظه ای که بی‌ تو سر آید مرا مباد

مفهوم مرگ من
در راه سرفرازی تو ، در کنار تو
مفهوم زندگی‌ است

معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو ، همیشه با تو
برای تو ، زیستن

فریدون مشیری

ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی

ای که در جام رقیبان می پیاپی می‌کنی
خون دل در ساغر عشاق تا کی می‌کنی

می‌نوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا
دم بدم خون در دل از جور پیاپی می‌کنی

راه اگر گم شد نه جرم ناقه از سرگشتگی است
بی‌گناه ای راه پیما ناقه را پی می‌کنی

ناله و افغان من بشنو خدا را تا به کی
گوش بر آواز چنگ و ناله‌ی نی می‌کنی

ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار
گر نه در ساغر کنون می می‌کنی کی می‌کنی

هاتف اصفهانی

چه فرقی می کند

چه فرقی می کند
من عاشق تو باشم
یا تو عاشق من
چه فرقی می کند
رنگین کمان
از کدام سمت آسمان
آغاز می شود

گروس عبدالملکیان

بنگر به جهان

بنگر به جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ

شمع طربم ولی چو بنشستم ، هیچ
من جام جمم ولی چو بشکستم ، هیچ

خیام

آنقدر بمیرم تا زنده شوم

حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم

احمد رضا احمدی

در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست

در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست
اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست

من در تو گشتم مرا در خود صدا می زن
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست

گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی
حالا لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست

من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم
گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست

یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن
از من من این برشانه ها بار گران ای دوست

نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست

آنسان که می خواهد دلت با من بگو آری
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست

محمد علی بهمنی

رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو

رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو

گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو


گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید

من دوستدار خواجه‌ام آخر نیم عدو


گفتند خواجه عاشق آن باغبان شده‌ست

او را به باغ‌ها جو یا بر کنار جو


مستان و عاشقان بر دلدار خود روند

هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو


ماهی که آب دید نپاید به خاکدان

عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو


برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید

خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو


خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود

سلطان بی‌نظیر وفادار قندخو


آن کیمیای بی‌حد و بی‌عد و بی‌قیاس

بر هر مسی که برزد زر شد به ارجعوا


در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز

تا چند گول گردی و آواره سو به سو


ناچار می برندت باری به اختیار

تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو


گر ز آنک در میانه نبودی سرخری

اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو


بستم ره دهان و گشادم ره نهان

رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو


مولانا

در ره عشقت ای صنم ، شیفته ی بلا منم

در ره عشقت ای صنم ، شیفته ی بلا منم

چند مغایرت کنی ؟ با غمت آشنا منم

پرده به روی بسته ای ، زلف به هم شکسته ای
از همه خلق رسته ای ، از همگان جدا منم

شیر تویی ، شکر تویی ، شاخه تویی ، ثمر تویی
شمس تویی ، قمر تویی ، ذره منم ، هبا منم

نخل تویی ، رطب تویی ، لعبت نوش لب تویی
خواجه ی با ادب تویی ، بنده ی بیحیا منم

کعبه تویی ، صنم تویی ، دیر تویی ، حرم تویی
دلبر محترم تویی ، عاشق بینوا منم

شاهد شوخ دلربا گفت به سوی من بیا
رسته ز کبر و از ریا ، مظهر کبریا منم

طاهره خاک پای تو ، مست می لقای تو
منتظر عطای تو ، معترف خطا منم

طاهره قرة العین

تو نیستی

تو نیستی
این باران بیهوده می‌بارد
ما خیس نخواهیم شد
بیهوده این رودخانه‌ی بزرگ
موج بر می‌دارد و می‌درخشد
ما بر ساحل آن نخواهیم نشست
جاده‌ها که امتداد می‌یابند
بیهوده خود را خسته می‌کنند
ما با هم در آن‌ها راه نخواهیم رفت
دل تنگی‌ها ، غریبی‌ها هم بیهوده است
ما از هم خیلی فاصله داریم
نخواهیم گریست
بیهوده تو را دوست دارم
بیهوده زندگی می‌کنم
این زندگی را قسمت نخواهیم کرد

عزیز نسین

باران من نثار شما باد

شب خامش است و خفته در انبان تنگ روی
شهر پلید کودن دون ، شهر روسپی
ناشسته دست و رو
برف غبار بر همه نقش و نگار او
بر یاد و یادگارش ، آن اسب ، آن سوار
بر بام و بر درختش ، و آن راه و رهسپار
شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش
پیموده راه تا قلل دور دست خواب
در آرزوی سایهٔ تری و قطره‌ای
رویای دیر باورشان را
کنده است همت ابری ، چنانکه شهر
چون کشتی شده ست ، شناور به روی آب
شب خامش است و اینک ، خاموش‌تر ز شب
ابری ملول می‌گذرد از فراز شهر
دور آنچنانکه گویی در گوشش اختران
گویند راز شهر
نزدیک آنچنانک
گلدسته‌ها رطوبت او را
احساس می‌کنند
ای جاودانگی
ای دشت‌های خلوت و خاموش
باران من نثار شما باد

مهدی اخوان ثالث

صبح است ساقیا

صبح است ساقیا ، قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد ، شتاب کن

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون ، خراب کن

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می‌طلبی ، ترک خواب کن

روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند
زنهار ، کاسه سر ما پر شراب کن

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی ، خطاب کن

کار صواب باده پرستیست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن

حافظ