تاثیرِ پروانه‏ ایِ

تاثیرِ پروانه‏ ایِ حضور تو در شب‏ هام
همین شمعی‏ ست که دارم می سوزد
همین عمری ست که دارم از دست می رود
همین بوی گل
که دارم مست می کند
من از حضور تو در شب‏ هام
پروانه‏ ام

کامران رسول زاده

به زمین میزنی و میشکنی

به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را

سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را

دیدمت وای چه دیداری وای
این چه دیدار دل آزاری بود

بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود

دیدمت وای چه دیداری وای
نه نگاهی نه لب پر نوشی

نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم

می گریزی ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم

فروغ فرخزاد

خرمن گیسویت را نمی خواهم

خرمن گیسویت را نمی خواهم
و کمان ابرویت را
یا غنچــــه دهان
یا قامت سرو
یا لب لعل
و ماه صورتت را
نمی خواهم

آه
اگر چیزی هست برای رام کردن این اسب وحشی روح
صدایت
صدایت
صدایت
تنها صدایت
از پشت تلفن راه دور

مصطفی مستور

باورت بشود یا نه

باورت بشود یا نه
روزی می رسد
که دلت برای هیچ کس به اندازه من تنگ نخواهد شد
برای نگاه کردنم ، خندیدنم
و حتـــی اذیت کردنم
برای تمام لحظاتى که در کنارم داشتی
روزی خواهد رسید که در حسرت تکرار دوباره من خواهی بود
می دانم روزی که نباشم هیچکس تکرار من نخواهد شد

بهومیل هرابال 
ترجمه : پرویز دوایی

شعرهای من چشم دارند

شعرهای من چشم دارند
حتی چشم های شعرم را
که می بندم
تو بر کلماتم راه می افتی
و می رقصی
خواب هم که باشم
صدای تق تق کفش هات
در سرسرای خوابم می پیچد
کور که نیستم
گل قشنگم
آمدنت را تماشا می کنم
و این لبخند برای توست

عباس معروفی

احساس می کنم

احساس می کنم
جنگل
به طرف شهر می آید
احساس می کنم
نسیم در جانم می وزد
احساس می کنم
می شود
در رودخانه آسفالت پارو زد و
قایق راند
همه این احساس ها را
عشق تو به من بخشیده است

رسول یونان

می ترسم از عشق

می ترسم از عشق
از عشق میترسم
این شعرهای عاشقانه که مینویسم
سوت زدنِ کودک است در تاریکی

شهاب مقربین

به تو اندیشیدن سکوت من است

به تو اندیشیدن سکوت من است
عزیزترین ، طولانی ترین و طوفانی ترین سکوت
تو درونم هستی ، همیــــــــــــشه
همچون قلبی که ندیده ام
همچون قلبی که به درد می آورد
همچون زخمی که زندگی می بخشد

روبرو دسنوس

به رویاهایت زیاد نزدیک نشو

به رویاهایت زیاد نزدیک نشو
همچو دود می مانند
شاید پراکننده شوند
خطرناکند
شاید همیشگی شوند

آیا در چشمان رویاهایت نگریسته ای
بیمارند
چیزی در نمی یابند
خودخواهند
تنها به خود می اندیشند

به رویاهایت زیاد نزدیک مشو
غیر واقعی اند
باید بروند
دیوانگی اند
می خواهند بمانند

ادیت سودرگران

بی تو من می میرم

من دستهایم را زیر شال بهم فشردم و فکر کردم
چرا امروز رنگ پریده است ؟
غم و اندوه من
قلب او را آکنده
رنگ از رخسارش برچیده
آن لحظه فراموش ناشدنی است
آن لحظه همیشه در ذهنم پایدار است
بدون حرفی
ادای کلمه ای
با قدمهای سنگین
از در بیرون رفت
ومن بسرعت باد از پله ها به پایین دویدم تا
نزدیک در به او رسیدم
نفس در سینه ام باز می ایستاد که فریاد زدم
شوخی بود
نرو
بی تو من می میرم
با آرامشی هراسناک و لبخندی بر لب گفت :
برو
در را ببند
کوران میکند

آنا آخماتووا

نقاش که او صورت ارژنگ نگارد

نقاش که او صورت ارژنگ نگارد
کی چهره ی گلچهر چو او رنگ نگارد

فرهاد چو از صورت شیرین نشکیبد
صد نقش برانگیزد و بر سنگ نگارد

صورتگر چین نقش نبندم که نگاری
چون آن صنم سنگدل شنگ نگارد

حنا مگر امروز درین مرحله تنگست
کو پنجه بخون من دلتنگ نگارد

نقاش بصورتگری ار موی شکافد
صورت نتوان بست کزین رنگ نگارد

چنگی همه از پرده ی عشاق سراید
گر نقش نگارین تو بر چنگ نگارد

ور چنگ و سرانگشت تو ناهید ببیند
نقش سر انگشت تو بر چنگ نگارد

در جنب جمال تو بود صورت دیوار
هر نقش که صورتگر ارژنگ نگارد

خواجو چه عجب باشد اگر شیر دلاور
سرپنجه بخون جگر رنگ نگارد

خواجوی کرمانی

لبانت به ظرافت شعر

لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید

و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را از روسپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده‌ام

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم

و چشمانت
راز آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر که به هزار انگشت
به وقاحت پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد


ادامه مطلب ...

کاش می دیدم چیست

کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این شتنه جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

فریدون مشیری

قلب من و چشم تو

هر روز می پرسی که : آیا دوستم داری ؟
من جای پاسخ بر نگاهت خیره می مانم
تو در نگاه من ، چه می خوانی ، نمی دانم
اما به جای من ، تو پاسخ می دهی : آری
ما هر دو می دانیم
چشم و زبان ، پنهان و پیدا ، رازگویانند
وآنها که دل به یکدیگر دارند
حرف ضمیر دوست را ناگفته می دانند
ننوشته می خوانند
من « دوست دارم» را
پیوسته در چشم تو می خوانم
نا گفته می دانم
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری
قلب من و چشم تو می گوید به من : آری

فریدون مشیری

ای عشق ، ای ترنم نامت ترانه‌ها

ای عشق ، ای ترنم نامت ترانه‌ها
معشوق آشنای همه‌ عاشقانه‌ها

ای معنی جمال به هر صورتی که هست
مضمون و محتوای تمام ترانه‌ها

با هر نسیم، دست تکان می‌دهد گلی
هر نامه‌ای ز نام تو دارد نشانه‌ها

هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت :
گل با شکوفه ، خوشه‌ی گندم به دانه‌ها

شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دریا به موج و موج به ریگ کرانه‌ها

باران قصیده‌ای است تر و تازه و روان
آتش ترانه‌ای به زبان زبانه‌ها

اما مرا زبان غزل‌خوانی تو نیست
شبنم چگونه دم زند از بی‌کرانه‌ها

کوچه به کوچه سر زده‌ام کو به کوی تو
چون حلقه در به در زده‌ام سر به خانه‌ها

یک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم
سودا کند دمی به همه جاودانه‌ها

حمید مصدق

دوستت دارم

تمامِ آن چیزی که درباره‌ی تو در سرم هست
ده‌ها کتاب می‌شود
اما تمام چیزی که در دلم  هست
فقط دو کلمه است
دوستت دارم

ویکتور هوگو

تقصیر تو نیست

تقصیر تو نیست
هرچه هست زیر سر پاییز است
که به نسیمی عقل را می رباید
تا دل
بی اگر و امایی
تنگ تو شود

آ . کلوناریس ، شاعر یونانی
ترجمه : احمد پوری

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد

کو حریفی کش سر مست که پیش کرمش
عاشق سوخته دل نام تمنـا ببرد

در خیال اینهمه لعبت بهوس میبازم
بو که صاحب نظـری نام تماشا ببرد

باغبانا ز خزان بیخبرت می بینم
آه از آنروز که بادت گل رعنا ببرد

رهزن دهر نخفـتست مشو ایمن ازو
اگر امروز نبردست که فردا ببرد

علم و فضلی که بچل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه بیغما ببرد

سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

جام مینایی می سد ره تنگدلی ست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد

راه عشق ار چه کمینگاه کماندارانست
هر که دانسته رود صرفه ز اعـدا ببرد

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار
خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد

حــافــظ

امشب برای اولین بار نمی دانم

امشب برای اولین بار نمی دانم
کدام یک بهتر است
بینایی یا نابینایی ؟
فهمیدن یا نفهمیدن ؟
امشب نمی دانم برای کدام یکیمان سختتر است
تویی که یک عمر برایم
همچون بُتی بودی و
به حادثه ای در من
در هم شکستی
یا منی که یک عمر پرستیدمت و
به حادثه ای تمام رویاهایم پرپر شد ؟
کاش کور بودم
کاش نمی فهمیدم

مصطفی زاهدی

آخر ای دوست نخواهی پرسید

آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید


سوخت در آتش و خاکستر شد

وعده های تو به دادش نرسید


داغ ماتم شد و بر سینه نشست

اشک حسرت شد و بر خاک چکید


آن همه عهد فراموشت شد

چشم من روشن روی تو سپید


جان به لب آمده در ظلمت غم

کی به دادم رسی ای صبح امید


آخر این عشق مرا خواهد کشت

عاقبت داغ مرا خواهی دید


دل پر درد فریدون مشکن

که خدا بر تو نخواهد بخشید

فریدون مشیری