روزهای جمعه

در حقیقت
آدم ها هیچ کس را ندارند
این را آدم
روزهای جمعه
از جاهای خالی آن هایی که باید باشند و نیستند
می‌فهمد

نیکى فیروزکوهی

گیسوانت

نمی دانم چه چیزی بود
در گیسوانت
باد بود که دیوانه وار می وزید
یا شاید چشمانم آنگونه می دید
هر حالت گیسوانت را
دوست داشتم

ازدمیر آصف
مترجم : صابر حسینی

دوست داشتن

هر چه زیبایی و خوبی
که دلم تشنه اوست
مثل گل ، صحبت دوست
مثل پرواز کبوتر
می و موسیقی و مهتاب و کتاب
کوه ، دریا ، جنگل ، یاس ، سحر
این همه یک سو ، یک سوی دگر
چهره همچو گل تازه تو
دوست دارم همه عالم را لیک
هیچ کس را نه به اندازه تو

فریدون مشیری

نا پایداری عشق

زندگی می کنم ، می میرم ، می سوزم ، غرق می شوم
گرما و سرما را همزمان تاب می آورم
زندگی همزمان بسیار ملایم و بسیار سخت می شود
و اندوهم با شادی در هم می آمیزد

می خندم و هم زمان می گریم
و در لذتم اندوه فراوان بر دوش می کشم
شادی ام رنگ می بازد با اینهمه بی تغییر می ماند
همزمان خشک می شوم و سبز

اینگونه از ناپایداری عشق رنج می برم
و وقتی درد را در نهایت می بینم
بی آنکه بفهمم می رود

و وقتی از شادی هایم مطمئن می شوم
و بزرگترین لذت ها را تجربه می کنم
دوباره درد سرتاسر وجودم را می گیرد

دلمیرا آگوستینی
مترجم : فرشته وزیری نسب

ای غنچه ی خندان

ای غنچه ی خندان چرا خون در دل ما می کنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می کنی

از تیر کج تابی تو ، آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می کنی

ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می کنی

با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا می کنی

امروز ما بیچارگان امید فرداییش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می کنی

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن؟
در گوشه ی میخانه هم ما را تو پیدا می کنی

ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شور افکن و شیرین سخن اما تو غوغا می کنی

شهریار

مرور مخفی اسم تو

من صبح ها
برای نوشتن زاده می شوم
شب ها
برای مرور مخفیِ اسم تو

سید علی صالحی

من زن هستم

این فریاد یک زن است
فریاد زنی خشمگین و عاصی
فریاد یک زن انقلابی
من زن هستم
با تنم انقلاب می کنم
برهنگی ام دل خدا را برده است
هر سینه ام خورشید را مسخره می کند
من زنم
لبانم فریاد خشم دارد
زبانم اشاره به معجزه ای بزرگ
من زن هستم
می خواهم کفر بگویم
می خواهم مشرک باشم
و تمام حاکمان جهان را سرنگون کنم
و عاشقان جهان را به حکومت برسانم
و بعد خودم پیامبری کنم این جهان خسته را
جای گلوله بوسه بگذارم
جای شلاق نوازش
به جای انفجار همخوابه گی
من زنی انقلابی هستم
با چشمانم
با گیسوانم
و با لبانم

جمانة حداد
مترجم : بابک شاکر

بوسه و مستی

وقتی لبان تو هست
چه نیاز به شراب صد ساله
بوسه از تو
مستی از من

وحید خان محمدی

رویایی بی معنا

روزهایم را
چون رویایی بی معنا
به دیوار نیستی کوبیدم
نمی دانستم
که جسد خونین شان را
باید در قلبم دفن کنم

ادوارد حق وردیان
مترجم : واهه آرمن

بار دگر بینم تو را

من کیستم تا هر زمان ، پیش نظر بینم تو را
گاهی گذر کن سوی من ، تا در گذر بینم تو را

افتاده بر خاک درت ، خوش آن‌که آیی بر سرم
تو زیر پا بینی و من ، بالای سر بینم تو را

یک بار بینم روی تو ، دل را چه سان تسکین دهم ؟
تسکین نیابد جان من ، صد بار اگر بینم تو را

از دیدنت بیخود شدم ، بنشین به بالینم دمی
تا چشم خود بگشایم و ، بار دگر بینم تو را

گفتی که هر کس یک نظر بیند مرا ، جان می‌دهد
من هم به جان در خدمتم ، گر یک نظر بینم تو را

صد بار آیم سوی تو ، تا آشنا کردی به من
هر بار از بار دگر ، بیگانه‌تر بینم تو را

تا کی هلالی را چنین ، زین ماه میداری جدا ؟
یا رب که ای چرخ فلک ، زیر و زبر بینم تو را

هلالی جغتایی

شهید عشق

قبیله ام را فدا کردم
شهرم را
نیاکانم را
دار وندارم را
حالا من شهید هستم
کسی که برای داشتن تو چیزی ندارد
وبرای داشتن تو همه چیز دارد
حتی مرگ را

محمود درویش
مترجم : بابک شاکر

یادآوری

                                
آنچنان رفته ای
که انگار مرده ام
بی انصاف
مرده ها را هم
یاد می کنند گاهی
با گُلی ، گریه ای ، آهی

مینا آقازاده

زبان عشق

زبانی که
تمام ساکنان زمین
آن را
در قلب خود می فهمند
زبان عشق است

پائولو کوئیلو

اولین و آخرین

هر بار که آمده ای
آخرین بار بوده است
و هربار که رفته ای اولین بار
فردا تو را
برای اولین بار خواهم دید
همانطور که دیروز
برای آخرین بار دیدمت
شاید امروز نیز صدایت
که بارش شیرین توت
بر پرده کتای است
دهانم را آب بیندازد
ماه نیستی
تا در قاب نقره ای ات
هر بار که نو می شوی
حکایتی کهن باشد
افتاده به جان من
آغوش شعله وری هستی
که در چشم بر هم زدنی
کن فیکون می کنی مرا
و هر بار که رفتنم را
از پاگرد پلکان
تماشا می کنی
مانند قزل آلای نگون بختی
که یک عقاب تیز چنگ
از رودخانه قاپیده باشد
گیجم و نمی دانم
چه بر سرم آمده است

عباس صفاری

کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ، چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ، شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستانی جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم

فروغ فرخزاد

در ژرفنای درونم

در ژرفنای درونم
نی لبکی محزون هست
هر سال
پاییز که می آید
آنرا بر لبش می نهد
باد در هم می پیچد و
چشم تنهایی خیس می شود و
انتظارم فرو می ریزد و
حیاط شعرم آکنده می شود
از برگ درخت

شیرکو بیکس
مترجم : نسیم مروت جو

دلم به‌ زلف تو عهدی که بسته بود شکستی

دلم به‌ زلف تو عهدی که بسته بود شکستی

میان ما و تو مویی علاقه بود گسستی


ز شکل آن لب و دندان توان شناخت که‌ یزدان

ز تنگنای عدم آفرید گوهر هستی


حدیث طول امل را نمود زلف تو کوته

که هرکه جست بلندی در اوفتاد به پستی


شراب‌ شوق ز لعلت چنان کشیده‌ام امشب

که صبح روز قیامت مراست اول مستی


نخست روز قیامت به عاشقان نظری کن

که پشت پای به دوزخ زنند از سر مستی


ز وصل طوبی و جنت جز این مراد ندارم

که قد و روی تو بینم به راستی و درستی


چگونه وصف جمالت توان نمود کز اول

دهان خلق گشودیّ و روی خویش ببستی


حدیث نکتهٔ توحید از زبان نگارین

هزار بار شنیدی دلا و هیچ نجستی


بیار باده که گبر و یهود و مومن و ترسا

ز عشق بهره ندارند جز خیال پرستی


اگر سجود کند بر رخ تو زلف تو شاید

که نیست مذهب هندو جز آفتاب پرستی


ندیده‌ایم که شاهین به کبک حمله نماید

چنان که‌ زلف‌ تو بر دل‌ به‌ چابکی و به چستی


ز سخت جانی قاآنیم بسی عجب آید

که‌ بار عشق تو بر دل کشد بدین‌ همه سستی


قاآنی

به خاطر دلتنگی ات

غروب جمعه
را دوست دارم
به خاطر دلتنگی ات
که آرام آرام
سرت را
روی شانه ام می گذارد

محسن حسینخانی

چگونه دوست دارمت ؟

چگونه دوست دارمت ؟
بگذار روشهایم را بشمرم
دوستت دارم
به ژرفا و پهنا و بلندایی
که روحم را توان رسیدن به آن هست
آنگاه که سرشار از حسی ناپیدا
به نهایت بودن
و کمال زیبایی هستم

دوستت دارم
به اندازه خاموشترین نیاز هر روز
به آفتاب و نور شمع

دوستت دارم
رها
چنان مردمانی که برای حقیقت می جنگند
دوستت دارم
ناب
چنان مردمانی که به سماع در می آیند

دوستت دارم
با شوقی
که اندوه دیرسال مرا محو می کند
و با ایمان کودکی ام

دوستت دارم
با عشقی که از دست رفتنی می نماید
و با قدیسین از دست رفته ام

دوست دارمت
با نفسها
لبخندها و
اشکهای تمام زندگی ام
و اگر خدا بخواهد
پس از مرگ
نیکوتر از این
دوست خواهمت داشت

الیزابت برت براونینگ

لیاقت


به همه
باید احترام گذاشت
اما عشق را
باید تقدیم کسی کرد
که لایقش است

اریک فروم