کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی
یا در این غم که مرا هر دم هست
همدم خویش کسی داشتمی
کی غمم بودی اگر در غم تو
نفسی ، همنفسی داشتمی
گر لبت آن منستی ز جهان
کافرم گر هوس داشتمی
خوان عیسی بر من وانگه
من باک هر خرمگسی داشتمی
سر و زر ریختمی در پایت
گر از این دست ، بسی داشتمی
گرنه عشق تو بدی لعب فلک
هر رخی را فرسی داشتمی
گرنه خاقانی خاک تو شدی
کی جهان را به خسی داشتمی
خاقانی
جز من اگرت عاشق و شیداست ، بگو
ور میل دلت به جانب ماست ، بگو
ور هیچ مرا در دل توجاست ، بگو
گر هست بگو ، نیست بگو ، راست بگو
مولانا
ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست
جور تو از آنکشم که روی تو نکوست
مردم گویند بهشت خواهی یا دوست
ای بیخبران بهشت با دوست نکوست
ابوسعید ابوالخیر
گر به رخسار چو ماهت صنما مینگرم
به حقیقت اثر لطف خدا مینگرم
تا مگر دیده ز روی تو بیابد اثری
هر زمان صد رهت اندر سر و پا مینگرم
تو به حال من مسکین به جفا مینگری
من به خاک کف پایت به وفا مینگرم
آفتابی تو و من ذره مسکین ضعیف
تو کجا و من سرگشته کجا مینگرم
سر زلفت ظلماتست و لبت آب حیات
در سواد سر زلفت به خطا مینگرم
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت به خطا مینگرم
راه عشق تو درازست ولی سعدی وار
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
سعدی
بیا ساقی این نکته بشنو زنی
که یک جرعه می به زدیهیم کی
دم از سیر این دیر دیرینه زن
صلانی به شاهان پیشینه زن
بیا ساقی آن کیمیای فتوح
که با گنج قارون دهد عمر نوح
بده تا برویت کشایند باز
در کامرانی و عمر دراز
بیا ساقی آن ارغوانی قدح
که یابد ز فیضش دل و جان فرح
به من ده که از غم خلاصم دهد
نشان ره بزم خاصم دهد
بیا ساقی آن می که جان پرور است
دل خسته را همچو جان در خور است
بده کز جهان خیمه بیرون زنم
سراپرده بالای گردون زنم
بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
به من ده که بس بی دل افتاده ام
وز این هر دو بی حاصل افتاده ام
بیا ساقی آن آب اندیشه سوز
که گر شیر نوشد شود بیشه سوز
بده تا روم بر فلک شیرگیر
به هم بر زنم دام این گرگ پیر
بیا ساقی آن بکر مستور مست
که اندر خرابات دارد نشست
به من ده که بد نام خواهم شدن
مرید می و جام خواهم شدن
حافظ
چون رود جاری باش
خاموش درشباهنگام
نترس ازتاریکی
اگر درآسمان ستاره ایست
تو نورش را بازتاب
وگر ابری گذرد از آن بالا
یاد آر که ازآب است ابر
همچون رود
درژرفای آرام خویش
پائولو کوئیلو
این صبح ، این نسیم
این سفرهی مهیا شدهی سبز
این من و این تو ، همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند
یکی شدند و یگانه
تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد ، آمدی و آمدیم
اول فقط یک دل بود
یک هوای نشستن و گفتن
یک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن
یک هنوز با هم ساده
رفتیم و نشستیم ، خواندیم و گریستیم
بعد یکصدا شدیم
هم آواز و هم بغض و هم گریه
همنفس برای باز تا همیشه با هم بودن
برای یک قدمزدن رفیقانه
رای یک سلام نگفته ، برای یک خلوت دلخاص ، برای یک دلِ سیر گریه کردن
برای همسفر همیشهی عشق ، باران
باری ای عشق ، اکنون و اینجا ، هوای همیشهات را نمیخواهم
نشانی خانهات کجاست ؟
سید علی صالحی
برف خیال تو
در دستهای دوستی من
بیش از دمی نماند
ای روح برفپوش زمستان
پنداشتم که پیک بهاری
پیراهنت به پاکی صبح شکوفههاست
پنداشتم که میرسی از راه
فرخندهتر ز معنی الهام
در لفظ زندگانی من ، خانه میکنی
پنداشتم که رجعت سالی
از بعد چهار فصل
با بعثت خجستهی خورشید
در شام جاهلیت یلدا
اما ، تو فصل پنجم عمر دوبارهای
ای روح سردمهر زمستان
دیگر از آن طلوع طلایی چه مانده است
جز این غروب زرد ؟
روز خوشی که دیدم آیا به خواب بود ؟
شب با هزار چشم
خندد به من که : خواب خوشی بود روز تو
روزی که شمع مرده در آن آفتاب بود
نادر نادرپور
یک تور ماهگیری ساختهام
امشب میخواهم ماه را شکار کنم
آن را دور سرم چرخ خواهم داد
و قرص بزرگ ماه را خواهم گرفت
فردا نگاهی به آسمان بکن
اگر ماه در آن ندیدی
بدان که آخر سر شکارش کردم
و انداختمش توی تور
اما اگر ماه همچنان میدرخشید
یک ذره پایینتر را نگاه کن
و مرا ببین که با ستارهای
در تور ماهگیریام در آسمان پرواز میکنم
شل سیلور استاین
ندانم از من خسته جگر چه میخواهی ؟
دلم به غمزه ربودی ، دگر چه میخواهی ؟
اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی
ز روزگار من آشفتهتر چه میخواهی ؟
به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا زحد بگذشت ، ای پسر ، چه میخواهی ؟
ز دیده و سر من آنچه اختیار تو است
به دیده هر چه تو گویی به سر ، چه میخواهی ؟
شنیدهام که تو را التماس شعر رهیست
تو کانِ شهد و نباتی ، شکر چه میخواهی ؟
به عمری از رخ خوب تو بردهام نظری
کنون غرامت آن یک نظر ، چه میخواهی ؟
دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را
وی آن کند که تو گویی ، دگر چه میخواهی ؟
سعدی
آزادانه صداقتم را می نویسم
در برابر دشنه های قبیله
و می دانم که با قلمم گورم را حفر می کنم
اما من ادامه می دهم
زیرا تمامی نویسندگان آزادی
با تیشه قلم ، گور خود را حفر می کنند
غاده السمان
ای روح مسکین من
که در کمند این جسم گناه آلود اسیر آمده ای
و سپاهیان طغیان گر نفس ، تو را در بند کشیده اند
چرا خویش را از درون می کاهی و در تنگدستی و حرمان به سر می بری
و دیوارهای برون را به رنگ های نشاط انگیز و گرانبها آراسته ای ؟
حیف است چنان خراجی هنگفت
بر چنین اجاره ای کوتاه ، که از خانه ی تن کرده ای
آیا این تن را طعمه ی مار و مور نمی بینی
که هر چه بر آن بیفزایی ، بر میراث موران خواهد افزود ؟
اگر پایان قصه ی تن چنین است
ای روح من
تو بر زیان تن زیست کن
بگذار تا او بکاهد و از این کاستن بر گنج درون تو بیفزاید
این ساعات گذران را
که بر دریای سرمد کفی بیش نیست ، بفروش
و بدین بهای اندک ، اقلیم ابد را به مـُلک خویش در آور
از درون سیر و برخوردار شو
و بیش از این دیوار بیرون را به زیب و فر میارای
و بدین سان مرگ آدمی خوار را خوراک خود ساز
که چون مرگ را در کام فرو بری
دیگر هراس نیست و بیم فنا نخواهد بود
ویلیام شکسپیر
یار من با دگران یار شد ، افسوس افسوس
رفت و همصحبت اغیار شد ، افسوس افسوس
سالها عهد وفا بست ولی آخر کار
عهد بشکست و جفاگار شد ، افسوس افسوس
آن که چون روز شب عیشم ازو روشن بود
رفت و روزم چو شب تار شد ، افسوس افسوس
آن که هم راحت جان بود و هم آسایش دل
قصد جان کرد و دلازار شد ، افسوس افسوس
گفتم ای دل به کمند سر زلفش نروی
عاقبت رفت و گرفتار شد ، افسوس افسوس
آن همه گوهر دانش که به چنگ آوردم
ناگه از دست به یک بار شد ، افسوس افسوس
مدتی داشت هلالی ز بتان عزت وصل
عزتی داشت ولی خوار شد ، افسوس افسوس
هلالی جغتایی
در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی دوستت دارم
کام زندگی را تلخ می کند
وقتی شنیدن دقیقه ای صدایِ بهشتی ات
زندگی را
تا مرزهای دوزخ
می لغزاند
دیگر نازنین من
چه جای اندوه
چه جای اگر
چه جای کاش
این حرف آخر نیست
به ارتفاع ابدیت دوستت می دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع کنم
مصطفی مستور
شمعی روشن کن ، رفیق
روزگاری در این معبد
دختران شهر
سرخی دلها و
کبودی گونههاشان را
پاک می کردند
با اشک
شمعی روشن کن ، رفیق
واهه آرمن
تو سکوت می کنی
فریاد زمانم را نمی شنوی
یک روز من سکوت خواهم کرد
و تو آن روز برای اولین بار
مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید
حسین پناهی
از من مپرس چرا دوستت دارم من
تو هم چون شعری
که هر چه دروغ میگویی ، زیباتر میشوی
از من مپرس از چه تو را میپرستم
بتی از سنگی
سرد چون بلور
بطالت روزی تابستانی بر دریا
از من مپرس از تو چرا ناگزیرم
ای خون
دقایق آخر
مریم بیشوی
عیسای نازاده صلیب شده را
در آغوشت بگیر
شمس لنگرودی
حسن تو عشق من افزون میکند
عشق او حالم دگرگون میکند
غمزهای از چشم خونخوارش مرا
زهره کرد آب و جگر خون میکند
خندهٔ آن لعل عیسی دم مرا
هر دمی از گریه قارون میکند
بر تنم یک موی ازو آزاد نیست
من ندانم تا چه افسون میکند
حسن او در نرد خوبی داو خواست
خطش اکنون داو افزون میکند
انوری
همانام که هستم
نافهمیدنی
مثل هر اتفاق
کافی بود
نیاکان دیگری داشته باشم
تا از لانهی دیگری برخیزم
تا زیر بوتهی دیگری
از تخم درآیم
در جُبّهخانهی طبیعت
تنپوشهای زیادیست
تنپوش عنکبوت ، مرغ دریایی ، خوش صحرایی
هر کدام درست اندازه است و راحت
تا زمانی که پاره شود
من هم فرصت انتخاب نداشتم
اما شکایتی ندارم
میتوانستم چیزی کمتر باشم
از راستهی ماهیان ، موران ، انبوه وزوزکنان
پارههای منظری که باد این سو و آن سو میکشدش
کسی ناخوشبختتر
کسی که برای خزَش
برای سفرهی عید پروار میشود
درختی گیرکرده در زمین
که حریق به سویش میشتابد
علفی که جریان رویدادهای نافهمیدنی
پایمالش میکند
آدمی بدذات که زیر فلک
برای دیگران خجسته است
و چه میشد اگر باعث بیم
یا فقط انزجار
یا تنها رحم میشدم
حتا اگر در قبیلهای که بایست
زاده نمیشدم و
پیشرفتی نداشتم
تا حالا که سرنوشت
بر من رحیم بوده است
ممکن بود خاطرهی لحظههای خوش
قسمتم نمیشد
ممکن بود از میل به قیاس
محروم میشدم
میتوانستم خودم باشم ، بی تعجب
و این یعنی
که کاملن دیگری بودم
ویسلاوا شیمبورسکا
مترجم : سهراب رحیمی
تو درخت روشنایی ، گل مهر برگ و بارت
تو شمیم آشنایی ، همه شوقها نثارت
تو سرود ابر و باران و طراوت بهاران
همه دشت ، انتظارت
هله ، این نسیم اشراق کرانه های قدسی
بگشا به روی من پنجره ای ز باغ فردا
که شنیدم از لب شب
نفس ستاره ها را
دلم آشیان دریا شد و نغمه ی صبوحم
گل و نکهت ستاره
همه لحظه هام محراب نیایش محبت
تو بمان که جمله هستی به صفای تو بماند
شب اگر سیاه و خاموش ، چه غم که صبح ما را
نفس نسیم بندد به چراغ لاله آذین
به سحر که می سراید ملکوت دشتها را
بهل ای شکوه دریا که ز جو کنار ایام
ننهد به باغ ما گام سرود جویباران
چو نگاه روشنت هست چه غم که برگ ها را
به سحرگهان نشویند به روشنانِ باران
به ستاره برگِ ناهید
نوشتم این غزل را
که برین رواق خاموش
به یادگار ماند
ز زبان سرخ آلاله
شنیدم این ترانه
که اگر جهان بر آب است
ترنم تو بادا و
شکوه جاودانه
شفیعی کدکنی