اندوه عمیق ما

رؤیاهایی که در حد یک رؤیا باقی می‌مانند
ما را نمی‌رنجانند
ما بابت چیزهایی که آرزویشان را داشتیم
و محقق نشدند
ناراحت نمی‌شویم
اندوه عمیق ما
برای چیزهایی است که
تنها برای یک بار اتفاق افتادند
 و ندانستیم که دیگر تکرار نخواهد شد

احلام مستغانمی
مترجم : محمد جمادی
کتاب : مشکی برازنده توست

رهگذر قشنگ من

رهگذر
به من بگو
برای دیدنت کجا بایستم ؟

تو از کدام کوچه ، خیابان ؟
کدام شهر می گذری ؟

از تو کجا گریزم ؟
گریز پای بی قرار

کی می آیی ؟
چی تنت می کنی ؟
به دست های منتظرم چی بگویم ؟
با دل دیوانه ام چه کنم ؟
عاشقانه هایم را کجا بنویسم که بخوانی ؟
چشم هات را چی بخوانم که ندانی ؟
برای سیر کردن نگاه
عمر نوح از کی طلب کنم ؟

رهگذر قشنگ من
دست هات را کی بگیرم ؟
برای خنده هات کی بمیرم ؟

عباس معروفی

از آن‌ها که رفته‌اند

از آن‌ها که رفته‌اند
نه عشق‌تان
نه قلب‌تان
نه فکرتان
و نه نامه‌هاى تان
بلکه فقط خواب‌هاى تان را پس بگیرید
زیرا که بیشتر از هر چیزى
به آن نیاز خواهید داشت

اِجه آیهان
ترجمه : سیامک تقی زاده

فراموش کردن

به من نگو چطور فراموشت کنم
کنار بیابا دلی
که می خواهد  درد پنهانش باشی

می توانم
سالهابرایت رج به رج شعر ببافم
ترانه بخوانم
ودر دوردست ها
فقط با لبخندهایت روزگار بگذرانم

چشم هایت را به روی رفتن
به روی هرجاده ای که جدایمان می کند
به روی هرکسی جزمن
که تو را  به نام کوچکت صدا می کند ، ببند

وکنار بیا با دلی که حتی
فراموش کردنت را هم این روزها  فراموش کرده است

اعظم جعفری

چشمان تو

چشمان پربار هیچکس
نمی تواند مرا
بیشتر از شما بشناسد

چشمان تو که در آنها
به خواب می رویم
هر دوی آنها
قلمرو مردانه ام را
دچار افسونی کرده اند
بزرگتر از شبهای زمینی

چشمان تو
جایی که در آن
سیاحت می کنم
به مسیری جدا شده از زمین
هدایتم می کنند

در چشمانت
که خلوت بی انتهایمان را
نشان می دهند
بیشتر از آنچه باور دارند
نیست
هیچکس نمی تواند مرا
بیشتر از تو
بشناسد

پل الوار
مترجم : زهره مهرجو

حسرت بی تو بودن

همه ی وقت هایی را
که عشق نورزیده ام
 از دست داده ام

همه ی جاده ها
همه ی دریاها ، جنگل ها
همه ی کوچه ها و کافه هایی را
که با تو ندیده ام
همه ی قطارهایی که ما را
به سفری در اعماق نبرده اند
همه ی شعرهایی که
برای تو نگفته ام
از کف رفته اند

انگار
همه ی لحظه هایی که
تو را ندیده ام
زندگی نکرده ام

علی توسلی

آرام دراز بکش‌

آرام دراز بکش‌
چشم‌های بس آبی‌ات را ببند
بیش از این نگران نباش
تمام امشب به تماشای تو خواهم بود

به نرمی سر بگذار بر سینه‌ی آرام‌بخش من
اینجا میان بازوانم
مکان امنی است برای آرمیدن

کودک قشنگم
غرق در رویاهای آرام و ناگسستنی بخواب
و تا دمیدن سپیده
بیدار نشو

فنی استرنبرگ
مترجم : هودیسه حسینی

سکوت

سکوت ، صدای گام‌هایم را باز پس می‌دهد
با شبِ خلوت به خانه می‌روم
گله‌ای کوچک از سگ‌ها بر لاشه‌ی سیاه خیابان می‌دوند
خلوت شب آن‌ها را دنبال می‌کند
و سکوت نجوای گام‌هاشان را می‌شوید
من او را به جای همه برمی‌گزینم
و او می‌داند که من راست می‌گویم
او همه را به جای من برمی‌گزیند
و من می‌دانم که همه دروغ می‌گویند
چه می‌ترسد از راستی و دوست داشته شدن ، سنگدل
برگزیننده‌ی دروغ‌ها
صدای گام‌های سکوت را می‌شنوم
خلوت‌ها از باهمی سگ‌ها به دروغ و درندگی بهترند
سکوت گریه کرد دیشب
سکوت به خانه‌ام آمد
سکوت سرزنشم کرد
و سکوت ساکت ماند سرانجام
چشمانم را اشک پر کرده است

مهدی اخوان ثالث

حسرت

صد سال شد که رویت را ندیده ام
کمرت را در آغوش نگرفته ام
در درون چشمانت نایستاده ام
از روشنایی ذهنت سوال ها نپرسیده ام
و به گرمای بطن ات دست نکشیده ام
 
زنی در شهری
صد سال است که انتظار مرا می کشد
 
در همان شاخه ی درخت بودیم
در همان شاخه ی درخت
از همان شاخه افتادیم و جدا گشتیم

در میان مان صدها سال زمان
صدها سال راه دور
 
صدها سال است که
در تاریک روشنا از پی ات می دوم

ناظم حکمت
مترجم : مجتبی نهانی

عاشقِ سر مست را ، با دین و دنیا کار نیست

عاشقِ سر مست را ، با دین و دنیا کار نیست
کعبه ی صاحبدلان ، جزخانه ی خمّار نیست

روی زرد عاشقان ، چون می‌شود گلگون به مِی
گر خُم خَمّار را ، رنگی ز لعل یار نیست

زاهدی گر می‌خرد عُقبی ، به تقوی گو، بخر
لاابالی را ، سرو سودای این بازار نیست

از سر من بازکن ، ساقی خِرَد را ، کین زمان
با خیالش خلوتی دارم ، که جان را بار نیست

طلعتش ، آینه ی صنع است و در آیینه‌اش
جمله حیرانند و کس را ، زَهره ی گفتار نیست

شمع ما گر پرده بر می‌دارد ، از روی یقین
در حق آتش پرستان ، بعد از آن انکار نیست

حال بی‌خوابی چشم من ، چه می‌داند کسی
کو چو اختر هر شبی ، تا صبحدم بیدار نیست

دامن وصلش به جان از دست دادن ، مشکل است
ورنه جان دادن ، به دست عاشقان دشوار نیست

دوش با دل ، راز عشق دوست گفتم ، غیرتش
گفت سلمان بس ، که هر کس محرم اسرار نیست

سلمان ساوجی

قرار من و تو

نه ساعتی به وقت زمستان
برای احساساتم وجود دارد
و نه ساعتی به وقت تابستان
برای شور وشوق من
همه‌ ساعت‌های دنیا
در یک زمان به صدا درمی ‌آیند
وقتی که قرار من و تو از راه می‌رسد
همه ی ساعت های دنیا
در یک زمان از صدا می افتند

وقتی که بارانی ات را برمیداری و دور می شوی


سعاد الصباح

مترجم : وحید امیری

رازی که میانِ ماست

رازی که میانِ ماست
شعرهایی‌ست
که هیچ‌گاه به ذهنمان خطور نکرد
اما
سرودیمشان

کودکی‌ست
که نطفه‌اش بسته نشد
اما
به دنیا آمد

حرف‌هایی‌ست
که همه از ما می‌دانند
جز من و تو

رازی که میانِ ماست
قلبی‌ست
که از ابتدای عشق
ایستاده تپید

افشین یداللهی

عشق و آزادی

عشق و آزادی
این دو را می‌خواهم
جانم را فدا می‌کنم
در راه عشقم
و عشقم را
در راه آزادی

شاندور پتوفی شاعر مجارستانی

چه کیفی می دهد

چه کیفی می دهد
دوست داشتنِ تو
وقتی ندانی و دوستت بدارم
وقتی ندانی و تماشایت کنم

چه کیفی می دهد
دوست داشتنِ تو
وقتی هر روز تمام راه را
به شوق دیدن
روی ماهت قدم بزنم

چه کیفی می دهد
وقتی یک روز بی هوا
از راه برسی
به چشم های
همیشه عاشقم خیره شوی
بگویی
گاهی نگاه
بهتر از هزاران دوستت دارم
این زمانه است
گاهی چشم ها
چیزهایی را به ما می فهمانند
که زبان از گفتنشان
عاجز است

گاهی
دلت می خواهد بگویی
اما شرم میکنی از گفتنش

چه کیفی می دهد
عاشقِ تو بودن وقتی اینگونه
دوست داشتن را
به من آموختی

حاتمه ابراهیم زاده

با خود ببر مرا

هر کس لحظه هایی دارد گاه بارانی و گاه طوفانی
عشق کمی خیس شدن است
با خود ببر مرا در میان آن بارانهای دور

هر کسی شعری دارد و ترانه ای
عشق کمی ریتم گرفتن است
با خود ببر مرا به ریتم آن شعرهای دور

هر کسی شبی دارد و قصه ای
عشق کمی در رنج بودن است
با خود ببر مرا به آن شبهای دور

هجری اوزگورن
مترجم : پونه شاهی

ندانم کجا می کشانی مرا

ندانم کجا می کشانی مرا
سوی آسمان ، یا به خاموش خاک
نِیَم در هراس از تو ای ناگزیر
ندانم کجا می کشانی مرا
ندانم کجا ، لیک دانم یقین
کزین تنگنا می رهانی مرا

ندانم کجا می کشانی مرا
ندانم کجا می کشانی مرا

سوی آسمان ، یا به خاموش خاک
و یا جانب نیروانا و نور
کجا می کشانی ، نهانی مرا

ز سنگینی کوله بار وجود
سبک داری ام دوش و آسوده سار
بری سوی بی سوی خویشم نهان
چه بزمی ست این میهمانی مرا

نقابیت بر روی و همراه من
همی آیی و با تو تنها نِیم
ولی کاش می شد بدانم کجا
نقابت ز رخساره یکسو شود
در آن لحظه ی ناگهانی مرا

ندانم کجا می کشانی مرا
ندانم کجا می کشانی مرا
 
شفیعی کدکنی

می‌خواهم تو را دوست بدارم

می‌خواهم تو را دوست بدارم بانوی من
تا سلامتم را بازیابم
و سلامت کلماتم را
و از کمربند آلودگی که بر دلم پیچیده است به‌درآیم
که زمین بی‌تو دروغی‌ست بزرگ
و سیبی‌ست گندیده
می‌خواهم تو را دوست بدارم
تا به کیش یاسمن برآیم
و آینه ، بنفشه را بجاآرم
 و از تمدن شعر به دفاع برخیزم
و از کبودی دریا و سبز شدن بیشه‌ها

می‌خواهم تو را دوست بدارم
تا اطمینان یابم که بیشه‌های نخل در چشمان تو همچنان درسلامت‌اند
و لانه‌های گنجشکان میان نارهای سینه‌ات همچنان در سلامت‌اند
و ماهیان شعر که در خونم شناورند همچنان در سلامت‌اند

می‌خواهم تو را دوست بدارم
تا از خشک بودنم رها شوم
و از شوری خود  و آهکی بودن انگشت‌هایم
و جویبارهایم را باز بیابم
 و خوشه‌هایم را و پروانه‌های رنگ‌رنگ‌ام را
و از توانم  بر آواز خواندن مطمئن شوم
و از توانم  بر گریه کردن

می‌خواهم تو را دوست دارم بانوی من
در روزگاری که عشق معلول شده است
و زبان معلول و کتاب‌های شعر معلول
نه درختان یارای ایستادن بر پای خود دارند
نه گنجشکان توان که از با‌ل‌های خود بهره ببرند
نه ستاره‌ها می‌توانند بی روادید جابه‌جا شوند 

ادامه مطلب ...

من اندوهگین را قصد جان کردی ، نکو کردی

من اندوهگین را قصد جان کردی ، نکو کردی
رقیبان را به قتلم شادمان کردی ، نکو کردی

به کنج کلبه ویران غم نومیدم افکندی
مرا با جغد محنت همزبان کردی ، نکو کردی

ز کوی خویشتن راندی مرا از سنگ محرومی
ز دستت آنچه میآمد چنان کردی ، نکو کردی

شدی از مهربانی دوست با اغیار و بد با من
مرا آخر به کام دشمنان کردی ، نکو کردی

چو وحشی راندهای از کوی خویشم آفرین برتو
من سرگشته را بیخان و مان کردی ، نکو کردی

وحشی بافقی

ما باید همیشه تنها باشیم

به آن چه پیش از من رخ داده
حسادت نمی کنم
با یک مرد بیا
بر روی شانه هایت
با صد مرد بیا ،در مویت
با هزاران مرد بیا، در میان سینه  و پاهایت
بیا ، مانند یک رودخانه
پر از مردها ی مغروق
که به دریا می ریزند
به خیزابی ابدی ، به زمان

همه ی آن ها را به آن جا بیاور
که من در انتظارت ایستاده ام
ما می بایست همیشه تنها باشیم
ما می بایست همیشه تو و من باشیم
تنها بر زمین
تا زندگیمان را بیاغازیم
 
پابلو نرودا

من او را دوست داشتم

او شعر را دوست داشت
خیال پردازی
 و سفر را
من او را دوست داشتم

او شب را دوست داشت
آوازِ جیرجیرک
و صدایِ بغضِ شمعدانی را
من او را دوست داشتم

او مویِ بافته دوست داشت
عطر قهوه
و سیگار را
من او را دوست داشتم

او باران را دوست داشت
پاییز را
و رنگین کمان را
من او را دوست داشتم

من او را دوست داشتم
من‌

او را دوست داشتم

و او
شنیدنِ این جمله را

حامد نیازی