تمام دنیا
محله ی کوچکی ست
که تو در آن متولد می شوی
و من
میان بازیِ بچه های محله
به عشق تو
پیر می شوم
کامران رسول زاده
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو ، بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریایی ست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو می خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه ی تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
فروغ فرخزاد
باید
خودم را
بگذارم کنارِ خودم
و پیادهرو را
تا آخرین سنگفرش
شانه به شانه راه برویم
غروبی آرام
برای یک تنهایی دونفره
سید محمد مرکبیان
بگو دوستت دارم تا زیبائیم افزون شود
که بدون عشق تو زیبا نخواهم بود
بگو دوستت دارم تا سر انگشتانم
طلا شده، و پیشانیم مهتابی گردد
بگو و تردید نکن
که بعضی از عشق ها قابل تأخیر نیستند
اگر دوستم بداری تقویم را تغییر خواهم داد
فصل هایی را حذف نموده
یا فصل هایی را به آن اضافه خواهم کرد
و زمان گذشته را به پایان خواهم رساند
و به جای آن پایتختی برای زنان تاسیس خواهم کرد
اگر تو معشوقه ام شوی، من پادشاهی خواهم بود
و ستارگان را با سفینه ها و لشکریان فتح خواهم کرد
از من خجالت نکش، که این فرصتی ست برای من
تا پیام آوری باشم میان تمام عاشقان
نزار قبانی
آرام باش عزیز من ، آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب ، برق و بوی نمک ، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو میرویم ، چشمهای مان را میبندیم ، همه جا تاریکی است
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می آوریم
و تلالو آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری ، طالع می شود
شمس لنگرودی
عشقی که بر اساس مهر و محبّت بنا نشده باشد
چونان قلعهای است بر روی شن
حتی اگر دیوارهایش مستحکمترین باشند
سر به آسمان ساییده باشد
ماهرانه بنا شده باشد
با زیباترین طراحیها
و درخشش مجسمهها بر فراز طاقچهها
و جویهای جاری در گوشههای پنهان
با این حال
با وزش بادی مخالف
ریزش بارانی غمگین
گذر روزها
دیوارها سر تسلیم فرود میآورند
قلعه فرو میپاشد
و با خاک یکسان میشود
عشق
برای تحمل رنجِ زندگی
اندوه و پریشانی این کرهی خاکی
اساسی از مهر و محبّت را نیازمند است
الا ویلر ویلکاکس
ترجمه : مینا توکلی ، احسان قصری
جاده های بی پایان را دوست دارم
دوست دارم باغ های بزرگ را
رودخانه های خروشان را
من تمام فیلمهایی که در آنها
زندانیان موفق به فرار می شوند
دوست دارم
دلتنگ رهایی ام
دلتنگ نوشیدن خورشید
بوسیدن خاک
لمس آب
در من یک محکوم به حبس ابد
پیر و خمیده
با ذره بینی در دست
نقشه های فرار را مرور می کند
رسول یونان
مگر نمیگویند که هر آدمی
یک بار عاشق میشود ؟
پس چرا هر صبح که چشمهات را باز میکنی
دل میبازم باز ؟
چرا هربار که از کنارم میگذری
نفست میکشم باز ؟
چرا هربار که میخندی
در آغوشت در به در میشوم باز ؟
چرا هر بار که تنت را کشف میکنم
تکههای لباسم بال درمیآورند باز ؟
گل قشنگم
برای ستایش تو
بهشت جای حقیری ست
با همین دستهای بیقرار
به خدا میرسانمت
عباس معروفی
عشق گاه چون ماری در دل میخزد
و زهر خود را آرام در آن میریزد
گاه یک روز تمام چون کبوتری
بر هرّهی پنجرهات کز میکند
و خرده نان میچیند
گاه از درون گــُـلی خواب آلود بیرون میجهد
و چون یخ ، نمی ، بر گلبرگ آن میدرخشد
و گاه حیله گرانه تو را
از هر آنچه شاد است و آرام
دور میکند
گاه در آرشهی ویولونی مینشیند
و در نغمه غمگین آن هقهق میکند
و گاه زمانی که حتی نمیخواهی باورش کنی
در لبخند یک نفر جا خوش میکند
آنا آخماتووا
نگارا بر سر عهد و وفا باش
در آیین نکوعهدی چو ما باش
چنانک از ما جدایی ماهرویا
زهرچ آن جز وفا باید جدا باش
مرا خصمست در عشق تو بسیار
نیندیشم تو بر حال رضا باش
چو با جانم غم تو آشنا شد
مکن بیگانگی و آشنا باش
نگارینا ترا باشم همه عمر
خداوندی کن و یکدم مرا باش
انوری
دوشینه کجا رفتى و مهمان که بودى
دل بى تو به جان بود تو جانان که بودى
این غصّه مرا کشت که غمخوار که گشتى
وین درد مرا سوخت که درمان که بودى
با خال سیه مردم چشم که شدى باز
با روى چو مه شمع شبستان که بودى
اى دولت بیدار به پهلوى که خفتى
وى بخت گریزنده به فرمان که بودى
شورى به دل سوخته افتاد بفرماى
امشب نمک سینه بریان که بودى
دور از تو سیه بود شب تار هلالى
اى ماه، تو خورشید درخشان که بودى
هلالی جغتایی
زیبا هستم ای مردم
همچون رویایی به سختی سنگ
و سینهام جاییست
که هرکس در نوبت خویش زخم میخورد
تا عشقی را در جان شاعر بدمد
گنگ و ابدی
مثل ذات
من بر مسند لاجوردی آسمان مینشینم
همچون افسانهای که در ادراک نمیگنجد
من قلبی از برف را به سپیدی قوها پیوند میزنم
بیزارم از تحرکی که خطوط را جابجا میکند
هرگز نمیگریم و هرگز نمیخندم
شاعران دربرابر منشهای والایم
که گویی از مفتخرترین یادبودها وام گرفتهام
روزگارشان را به ریاضت تحصیل گذراندند
در عوض
من برای افسون کردن این عاشقان سربراه
در آینههای زلالی که همه چیز را زیباتر نشان میدهند
چشمانم را دارم
چشمان درشتم را
با درخشش جاوید
شارل بودلر
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید
پابلو نرودا
رفتن هم حرف عجیبی است
شبیه اشتباه آمدن
گفت بر می گردم
و رفت
و همه پل های پشت سرش را ویران کرد
همه می دانستند دیگر باز نمی گردد
اما بازگشت
بی هیچ پلی در راه
او مسیر مخفی یادها را می دانســت
سید علی صالحی
بخوابیم با مهر
به خواب هم پا بگذاریم
رویاها و کابوس های یکدیگر را
ببینیم با هم
از آن پس
دیگر
هرگز بیدار نخواهم شد
شهاب مقربین
به من هرگز نگو دوستت دارم
گوشم از تکرارِ لفظِ این نخ نماترین جمله ی تاریخ پر است
چشمهایت به تنهایی
برای گفتنِ تمام آنچه در قلب توست کافیست
در چشمهای تو فریادیست
آن هنگام که " دوستت دارم " را با بغضی بی اختیار
در برابرم معنا می کنی
دوستت دارم را نگو
با سکوتِ معصومانه ی نگاهت ، فریاد کن
چشمها دروغ نمی گویند
مصطفی زاهدی
بس قدرتمندم
هیچ ندارم کسی از من بستاند
هیچ ندارم پنهان کنم در سکوت
یا سراپا چشم باشم از بیم ربوده شدن
می توانم بی پروا بایستم
رو در روی همه بادهای جهان
رو در روی تندبادها
تازیانه های خود را بر من فرود آرید
چه دارم به یغما برید ؟
هیچ برای خود نمی برم
که در هم شکنیدم
هیچ برای خود نمی خواهم
که به زانویم درآورید
هیچ نیندوخته ام در کاسه تهی دستانم
که به زنجیرم کشید
آزادم اکنون
با بال ها و رویاهایی رها
بس توانا برای درآغوش گرفتن همه چیز
و تو ای دنیا
هر چه بیشتر از من می ستانی
بیشتر در چنگ منی
و چون از خود دست شویم
بیشتر از هر زمان دیگر
متعلق به منی
بلاگا دیمیتروا
برخیز و می بریز که پاییز میرسد
شتاب ای نگار که غم نیز میرسد
یک روز در بهار وطن سرخوش و کنون
دور از دیار و یارم و پاییز میرسد
ساقی بهوش باش که بیهوشیام دواست
افسوس باده خاطره انگیز میرسد
تا بزم هست جمله حریفند و هم نفس
هنگام رزم کار به پرهیز میرسد
تا یاد میکنم ز اسیران در قفس
اشکی به عطر و نغمه درآمیز میرسد
گر میوه امید نیامد به دست ما
دست شما به در دل آویز میرسد
برخیز و موج را به نگونساریاش مبین
دریا دلا که نوبت آن خیز میرسد
سیاوش کسرایی
دنبالِ من اگر میگردی
در چشمهای خودت
باید بگردی
خودت را
اینجا را
همین چشمها را
دنبالِ من اگر میگردی
در شعرهای دیگر
اشتباه میگردی
شعرهای دیگر چرا
اینجا را بگرد
همین شعر را
دنبالِ من اگر میگردی
در دنیای دیگر
اشتباه میگردی
دنیای دیگر چرا
اینجا را بگرد
همین دنیا را
چشمهایت را
نمیبینی ؟
غیبم زد روزی
کِی بود ؟
پنهان شدم جایی
شبیه جمجمهام بود
دهسال گذشت و
کسی خبردار نشد
بیستسال گذشت و
کسی خبردار نشد
حالا که برگشتهام
زندگیام
در کولهایست
روی پشتام
حالا که برگشتهام
آزادم
دنبالِ من اگر میگردی
لبخندت را ببین
من لبخندِ تواَم
نمیبینی ؟
دنبالِ من اگر میگردی
تنت را نوازش کن
من نوازشِ تنِ تواَم
نمیبینی ؟
دنبالِ من اگر میگردی
در چشمهای خودت
باید بگردی
اینجا را
خودت را
چشمهایت را
نمیبینی ؟
سونیا سانچز
باده ناخورده مست آمدهایم
عاشق و می پرست آمدهایم
ساقیا خیز و جام در ده زود
که نه بهر نشست آمدهایم
خیز تا از خودی برون آییم
که به خود پای بست آمدهایم
چون شکستی نبود جانان را
ما ز بهر شکست آمدهایم
در جهانی که مست هشیار است
هوشیاران مست آمدهایم
عطار