بستری از عطر گل ها

کی زمان آن فرا می رسد که همه ی روزم
همان دمی باشد که
در سراپرده ی تو بیارامم
بر بستری از عطر گل ها
تو غنوده باشی و من بانگ برآورم
ای نازنینِ ماه سیما
ای ابروکمانِ نیک خو
مهربان باش با من
آه ، کی می رسد آن زمان ؟

شرینگار اساشتاکا

حالیا دیریست

اگرچه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
ازین دشت غبار آلود کوچیده ست
و طرف دامن از این خاک دامنگیر برچیده ست
هنوز از خویش پرسم گاه
آه
چه می‌دیده ست آن غمناک روی جادهٔ نمناک؟
زنی گم کرده بویی آشنا و آزار دلخواهی؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
چنان چون پاره یا پیرار؟
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
به تلخی باخته دار و ندار زندگی را در قناری سرخ؟
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
هزاران قطره خون بر خاک روی جادهٔ نمناک؟

چه نجوا داشته با خویش؟


ادامه مطلب ...

دیدی باز عاشقت شدم ؟


تنم را بکشم به لب‌هات

می‌سوزم ؟
یا آب می‌شوم ؟

بگذار برات کتاب بخوانم
بنشین اینجا
کتاب را بگیر توی دست‌هات
ورق بزن
دستم را دورت حلقه می‌کنم
از بالای شانه‌ات
کتاب
نفس می‌کشم
لای موهات
ورق بزن
اگر توی گوش‌ت گفتم
دوستت دارم
و فرار کردم چی ؟
از پله‌های کودکی
بالا می‌آیم
تاب می‌خوری در تنهایی من
عاشقت می‌شوم
نگاهت مرا مرد می‌کند
دلتنگی‌ام را
به کی بگویم وقتی نیستی ؟
تا کجا راه بروم تا تمام شوم ؟
مثل یک جاده

نیستی که
من هم عادت نمی‌کنم
آقای من
همین
کتاب را بالا بگیر ببینم
گاهی هم برگرد و بوسم کن
حواست به داستان هست ؟
نه
بیا از اول شروع کنیم
دیدی ؟
دیدی باز عاشقت شدم ؟

عباس معروفی

دارم امید عاطفتی از جانب دوست

دارم امید عاطفتی از جانب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست


دانم که بگذرد ز سر جرم من که او

گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست


چندان گریستم که هر کس که برگذشت

در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست


هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان

موی است آن میان و ندانم که آن چه موست


دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت

از دیده‌ام که دم به دمش کار شست و شوست


بی گفت و گوی زلف تو دل را همی‌کشد

با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست


عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده‌ام

زان بوی در مشام دل من هنوز بوست


حافظ بد است حال پریشان تو ولی

بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست

حافظ

حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماند

حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماند
بنای شوق ز ما استوار خواهد ماند

کنون که کشتی ما در میان موج افتاد
سرشک دیده ز ما برکنار خواهد ماند

اساس عهد مودت که در ازل رفتست
میان ما و شما پایدار خواهد ماند
 
ز چهره هیچ نماند نشان ولی ما را
نشان چهره برین رهگذار خواهد ماند
 
ز روزگار جفا نامه‌ئی که عرض افتاد
مدام بر ورق روزگار خواهد ماند
 
شکنج زلف تو تا بیقرار خواهد گشت
درازی شب ما برقرار خواهد ماند

چنین که بر سر میدان عشق می‌نگرم
دل پیاده بدست سوار خواهد ماند

حدیث زلف و رخ دلکش تو خواهد بود
که بر صحیفه‌ی لیل و نهار خواهد ماند
 
فراق نامه‌ی خواجو و شرح قصه‌ی شوق
میان زنده‌دلان یادگار خواهد ماند

خواجوی کزمانی

تو نیستی

تو نیستی
اما من برایت چای می ریزم
دیروز هم
نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرق می کند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی می کنم

رسول یونان

اشتباه گرفتن

نیم ساعت پیش
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد
آواز که خواند تازه فهمیدم
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام

حسین پناهی

خط ها و نقطه ها


هزار بارو هر گونه راه بیفتم به هم نمی رسیم
هزار بار از هر جا
در هندسه ی عشق خط ها
یا متوازی اند یا متقاطع
یا تنها رها در هوا
بن بست نیز برگشت است
جایی برای آرمیدن نیست
وقتی برای آرمیدن نیست
در دو قطار موازیمی رویم
یا
موازی بر می گردیم
در یک قطار من مسافر یک سمت ام
و تو مسافر سمت دیگر
و
موازی می رویم
از ایستگاه یک روستا که راه بیفتیم ، این طرف زمین
در روستایی آن طرف زمین به هم می رسیم و عبور می کنیم از هم
تا به هم نرسیم
بن بست نیز برگشت است
در هندسه ی عشق ، فصل ،توازی است
در هندسه ی عشق وصل از هم گذشتن است
در هندسه ی عشق اصل ،‌ هرگز به هم نرسیدن است
بن بست نیز برگشتن است
در چرخ فلک کودکی
مدام با هم و بی هم رفتیم
در چرخ فلک جوانی ، مدام بی هم
از هم عبور کردیم
در دوایر پیری اما
به هم می رسیم
بشارت پایانی هم
همین جدا ندا می شود
در دویار پیری
چه یک دایره در هزار
چه هزار دایره در یک
آن قدر تکرار می شویم
تا به هم برسیم در یک نقطه
در هیچ

منوچهر آتشی

کتیبه ای کهن

نشانی‌ات را تنها من می‌دانم
حک شده بر سینه‌‌ی من
که چون کتیبه‌ای کهن بر سینه‌ی کوه
پا برجا مانده‌ام

بادها هر روز
نوشته‌های مرا می‌خوانند و
پیدایت می‌کنند
بر تو می‌وزند و می‌گذرند

تنها من
چون کتیبه‌ای کهن
بر سینه‌ی کوه
جا مانده‌ام

شهاب مقربین

زیبایی تو

زیبایی تو
برای من نان است و آب
همین طور آرامش خاطر
با بودن تو
آن ها نمی توانند
ستاره ها را از رویاهایمان بدزدند
آن ها از تو می ترسند
مثل هیولا از آیینه
زیبایی تو
زشتی آن ها را پررنگتر می کند
همچنان زیبا باش
آنها از زیبایی تو میترسند

رسول یونان

بنشین تا ببینم

بنشین تا ببینم
تا کجا مرز چشمان توست
تا کجا مرز غم های من است
آبهای ساحلی تو کجا آغاز می شود
خون من کجا پایان می گیرد

بنشین تا به تفاهم برسیم
که بر کدام پاره از اجزای پیکر من
فتوحات تو خاتمه خواهد گرفت
و در کدام ساعت از ساعات شب
شبیخونهای تو آغاز خواهد شد

کمی با من بنشین
تا بر سر شیوه ای از عشق به توافق برسیم
که در آن نه تو کنیز من خواهی بود
و نه من مستعمره ای کوچک
در فهرست مستعمره های تو
آنها که از سده هفدهم
خواهان آزادی از نارهای سینه ی تواند
و آن دو گوش نمی دهند
هیچ گوش نمی دهند

نزار قبانی

حدیث توبه رها کن سبوی باده بیار

حدیث توبه رها کن سبوی باده بیار

سرم کدو چکنی یک کدوی باده بیار


دو قبله نیست روا، یا صلاح یا باده

سر صلاح ندارم سبوی باده بیار


به صبح و شام که گلگونه‌ای و غالیه‌ای است

مرا فریب مده رنگ و بوی باده بیار


عنان شاهد دل گیر و دست پیر خرد

ز راه زهد بگردان به کوی باده بیار


ببین که عمر گریبان دریده می‌گذرد

بگیر دامنش از ره بسوی باده بیار


منادیان قدح را به جان زنم لبیک

چو من حریفی لبیک گوی باده بیار


صبح گویم ، سبوح گوی چون باشم

چو من ملامتیی رخصه جوی باده بیار


به جویبار بهشتت چه کار خاقانی

دل تو باغ بهشت است جوی باده بیار


خاقانی

نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟

نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟
کجا باید صدا سر داد ؟
در زیر کدامین آسمان
روی کدامین کوه ؟
که در ذرات هستی ره برد توفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد
کجا باید صدا سر داد ؟

فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر ، آسمان کوراست
نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟

اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون و اگر والا
من این دنیای فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم

به دوشم گرچه بارغم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختی هاست

نمی خواهم از این جا دست بردارم
تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین
بسته است .
دلم با صد هزاران رشته ، با این خلق
با این مهر ، با این ماه
با این خاک با این آب
پیوسته است


ادامه مطلب ...

از هم دور نیستیم

یاد می گیرم که تو چه هستی
تو یک دریای طوفانی هستی
تو هم یاد بگیر من چه هستم
من یک مرغ دریایی هستم
می بینی
خیلی از هم دور نیستیم

شل سیلور استاین

هنوز بدرود نگفته ای

هنوز بدرود نگفته ای ، دلم برایت تنگ شده است
چه بر من خواهد گذشت
اگر زمانی از من دور باشی
هر وقت که کاری نداری انجام دهی
تنها به من بیاندیش
من در رویای تو شعر خواهم گفت
شعری درباره چشم هایت
و دلتنگی

جبران خلیل جبران

آسان گریز من که زدامم رهید ورفت

آسان گریز من که زدامم رهید ورفت
از این دل شکسته ندانم چه دید ورفت

پیچیدمش به پای تن خسته را چو خار
چون سیل کند خار وبه صحرا دوید ورفت

گشتم چو آبگینه حبابی به روی آب
بادی شد ووزید ودلم را درید ورفت

او مرغ بال بسته ی من بود وای دریغ
با بال بسته از لب بامم پرید ورفت

بردامنش سرشک وبه لب بوسه ریختم
خندید وگریه کرد وچو آهو رمید ورفت

شعرش به ره نهادم وگفتم که شعر دام
رقصید روی دامم ودامن کشید ورفت

بویم نکرد ویک طرف افکند ودور شد
ای باغبان نخواست مرا،از چه چید ورفت

آری شهاب دلکش شب های جاودان
یک دم به شام تیره ی نصرت دمید ورفت

نصرت رحمانی

درخت اندوه

در دل نتوان درخت اندوه نشاند
همواره کتاب خرمی باید خواند

می باید خورد و کام دل باید راند
پیداست که چند در جهان باید ماند

خیام

آخرین فریب تو

گر آخرین فریب تو ، ای زندگی نبود
اینک هزار بار ، رها کرده بودمت
زان پیشتر که باز مرا سوی خودکشی
در پیش پای مرگ ، فدا کرده بودمت

هر بار کز تو خواسته ام برکَنم امید
آغوش گرم خویش به رویم گشاده ای
دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست
اما درین فریب ، فسونها نهاده ای

در پشت پرده ، هیچ نداری جز این فریب
لیکن هزار جامه بر اندام او کنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب کنی و مرا رام او کنی

روزی نقاب عشق به رخسار او نهی
تا نوری از امید بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او کنی
تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم

در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام
دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی دریغ که چون از تو بگسلم
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش

نادر نادرپور

ستاره سحری

وقتی که بامدادان
مهر سپهر جلوه گری را
آغاز می کند
وقتی که مهر پلک گرانبار خواب را
با ناز و کرشمه ز هم باز می کند
آنگه ستاره سحری
در سپیده دم خاموش می شود
آری
من آن ستاره ام که فراموش گشته ام
و بی طلوع گرم تو در زندگانیم
خاموش گشته ام

حمید مصدق

دزدیدن نگاه تو

چقدر دزدیدنِ نگاه تو
از چشمان تو
لذت بخش است
گویی تیله ای
از چشمم به دلم می افتد
بانو
با مردی که تیله های
بسیار دارد
می آیی ؟

کیکاووس یاکیده