فقط آینه ی تو

مثل عکس ماه در برکه
در منی و
دور از دسترس من
سهم من از تو
فقط همین شعرهای عاشقانه است
و دیگر هیچ
ثروتمندی فقیرم
مثل بانکداری بی پول
من فقط آینه ی تو هستم

رسول یونان

دلم برایت یکذره است

دلم برایت یکذره است
کی میشود که
ساعت وقارش را
با بیقراری من عوض کند ؟

عقربه های تنبل
آیا پیش از من
به کسی که معشوق را در کنار دارد
قول همراهی داده اید ؟

در آسمان آخر شهریور
حتی ستاره ای هم نگران من نیست
به اتاق برمیگردم و
شب را دور سرم می چرخانم و
به دیوار می کوبم

حسین منزوی

بیان نامرادیها

بیان نامرادیهاست اینهایی که من گویم
همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم

شب وروزم بسوز وساز بی امان طی شد
گهی از ساختن نالم گهی از سوختن گویم

خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی
برون آرم سر وحالی به مرغان چمن گویم

مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شبها
غم بی همزبانی را برای کوهکن گویم

بگویم عاشقم ، بی همدمم ، دیوانه ام ، مستم
نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم

از آن گمگشته ی من هم ، نشانی آور ای قاصد
که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم

تو می آیی ببالینم ، ولی آندم که در خاکم
خوش آمد گویمت اما ، در آغوش کفن گویم

معینی کرمانشاهی

ای رفته ز دل

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

سیمین بهبهانی

کاری به کارِ شما ندارم

کاری به کارِ شما ندارم
تکلیف این شبِ اصلا از ستاره خسته
که روشن است
من با خودم
به همین شکل ساده از چیزی که زندگی‌ست
سخن می‌گویم
شما هم می‌شناسیدشان
همین بعضی‌هایِ بی‌حوصله
بعضی‌های نابَلَد 
بی‌خود و بی‌جهت
خیال می‌کنند
درگاهِ این خانه تا اَبَد
رویِ همین لنگه‌ی در به در می‌چرخد
آیا خاموشی باد
واقعا از ترسِ وزیدن است ؟
دردا ، در این دیار
شکایتِ کدام درنده
به درنده‌ی دیگری باید ؟

سیدعلی صالحی

ما در ره عشق تو اسیران بلاییم

ما در ره عشق تو اسیران بلاییم
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم


بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم

بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم


زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم

وجدی نه که در گرد خرابات برآییم


نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم

اینجا نه و آنجا نه که گوییم کجاییم


حلاج وشانیم که از دار نترسیم

مجنون صفتانیم که در عشق خداییم


ترسیدن ما هم چو از بیم بلا بود

اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم


ما را به تو سریست که کس محرم آن نیست

گر سر برود سر تو با کس نگشاییم


ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است

بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم


دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز

رحم آر که ما سوخته‌ی داغ خدایی 


مولانا

تو جانی در جانم

ای کاش می توانستم بگویم
که با من چه می کنی
تو جانی در جانم می آفرینی
تو تنها سببی هستی
که به خاطر آن
روزهای بیشتر
شب های بیشتر
و سهم بیشتری
از زندگی می خواهم
تو به من اطمینان می دهی
که فردایی وجود دارد

جبران خلیل جبران

سراسرت نوری و نیرویی

از پا تا سرت
سراسرت
نوری و نیرویی
وجود مقدست را در بر گرفته است
جنس تو ، جنس نان
نانی که آتش او را می پرستد
عشقم خاکستری زیر خاک بود
من با تو گر گرفتم
عشق من
عزیزم
پیشانی ات . پاهایت و دهانت
نانی است مقدس که زنده ام می دارد
آتش به تو درس خون داد
از آرد تقدس را فرا بگیر
و از نان بوی خوش را

پابلو نرودا

همیشه باز می گردم

مرا تصدیق کنی یا انکار
مرا سرآغازی بپنداری یا پایان
من در پایان پایان ها فرو نمی روم
مرا بشنوی یا نه
مرا جستجو کنی یا نکنی
من مرد خداحافظی همیشگی نیستم
باز می گردم

همیشه باز می گردم


نادر ابراهیمی

ما دل خود را به دست شوق شکستیم

ما دل خود را به دست شوق شکستیم
هر شکنش را به تار زلف تو بستیم


تا ننشیند به خاطر تو غباری

از سر جان خاستیم و با تو نشستیم


از پی پیوند حلقهٔ سر زلفت

رشتهٔ الفت ز هر چه بود گسستیم


از سر ما پا مکش که با تو به یاری

بر سر مهر نخست و عهد الستیم


پیک صباگر پیامی از تو بیارد

ما همه سرگشتگان باد به دستیم


بر سر زلفت به هیچ حیلتی آخر

دست نجستیم و از کمند نجستیم


گر بکشند از گناه عشق تو ما را

باز نگردیم از این طریق که هستیم


گر ز تو بویی نسیم صبح نیارد

هوش نیاییم از این شراب که مستیم


بندهٔ عشقیم و محو دوست فروغی

ذرهٔ پاکیم و آفتاب پرستیم

فروغی بسطامی

این شعر نیست

این شعر نیست آتش خاموش معبدیست
این شعر نیست قصه احساس سنگهاست
این شعر نیست نقش سرابیست در کویر
این شعر نیست زندگی گنگ رنگ هاست
گر شعر بود بر لب خشکم نمی نشست
گر شعر بود از دل سردم نمی رمید
گر شعر بود درد مرا فاش می نمود
گر شعر بود تیغ به زخمم نمی کشید
این شعر نیست لاشه مردیست پای دار
این شعر نیست خون شهیدیست روی راه
این شعر نیست رنگ سیاهی است در سپید
این شعر نیست رنگ سپیدیست در سیاه
گر شعر بود مونس چنگ و رباب بود
گر شعربود از دل خود می زدودمش
گر شعر بود بر لب یاران سرود بود
گر شعر بود نیمه شبی می سرودمش

نصرت رحمانی

زیباترین حرفت را بگو

زیباترین حرفت را بگو
شکنجه‌ی پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است


احمد شاملو

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود

پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود


یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند

گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود


آخر ای خاتم جمشید همایون آثار

گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود


واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید

من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود


عقلم از خانه به در رفت و گر می این است

دیدم از پیش که در خانه دینم چه شود


صرف شد عمر گران مایه به معشوقه و می

تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود


خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت

حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود


حافظ

عشق در دلم جاری است

سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است

تمام روز اگر بی تفاوتم ، اما
شبم قرین شکنجه ، دچار بیداری است

رها کن آنچه شنیدی و دیده ای ، هر چیز
به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری است

مرا ببخش ، بدی کرده ام به تو ، گاهی
کمال عشق ، جنون است و دیگرآزاری است

مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است

بهشت من ، به نسیم تبسمی دریاب
جهانِ جهنم ما را ، که غرق بیزاری است

حسین منزوی

صبر ایوبی

قول داده ام
هنگام شنیدن نام ات بی خیال باشم
از این قول در گذر
چرا که با شنیدن نام ات
صبر ایوب را کم دارم
برای فریاد نزدن

نزار قبانی

از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم

از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم

همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم


گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی

ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم


نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند

یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم


همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش

تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم


گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری

زر نابم که همان باشم اگر بگدازم


گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی

از من این جرم نیاید که خلاف آغازم


خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم

سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم


من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست

بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم


ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب

که همه شب در چشمست به فکرت بازم


گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی

درد عشقست ندانم که چه درمان سازم


سعدی

کوه خاموش دم سردم ؟

پنداشتی چون کوه 

کوه خاموش دم سردم ؟

بی درد سنگ ساکت بی دردم ؟
نی
قله ام
بلندترین قله غرور
اینک درون سینه من التهاب هاست
هرگز گمان مبر
شد خاطرات تلخ فراموشم
هرچند
نستوه کوه ساکت و سردم لیک
آتشفشان مرده خاموشم

حمید مصدق

شکل تلخی از عشق

عشق
شکل های بسیار دل انگیزی دارد
مثل گل سرخ
در دست دختری زیبا
مثل ماه
بالای کلبه ای برفی
اما من
گوش بریده ونسان ونگوگ ام
شکل تلخی از عشق

رسول یونان

دلم به بوی تو آغشته است

دلم به بوی تو آغشته است
سپیده دمان
کلمات سرگردان برمی خیزند
و خواب آلوده دهان مرا می جویند
تا از تو سخن بگویم

کجای جهان رفته ای ؟
نشان قدمهایت
چون دان پرندگان
همه سویی ریخته است

باز نمی گردی ، می دانم
و شعر
چون گنجشک بخارآلودی
بر بام زمستانی
به پاره یخی
بدل خواهد شد

شمس لنگرودی

باقی همه اوست

در دور شراب و جام و ساقی همه اوست
در پرده مخالف و عراقی همه اوست

گر زانکه به تحقیق نظر خواهی کرد

نامی است بدین و آن و باقی همه اوست

فخرالدین عراقی