من آغوشی برای تو نداشتم
تمام عشاق زندگی من افسانه های کهن بودند
می آمدند
می جنگیدند
ومی مردند
تو هم به این آغوش نمی رسی
زیرا نیامده مرده ای
این واقعیت عشاق من است
غادة السمان
مترجم : بابک شاکر
تو کار من را تمام کردی
با آن چشم های خوب
آن دست های مهربان
آن نفس های گرم
تو کار من را ساختی
با زیباترین سلاح های تنت
و این مرگ
آسان نیست
سیدمحمد مرکبیان
چندی پیش حلقه ای از گل سرخ برایت فرستادم
که هرچند بر شکوه و افتخار تو نمی افزود
اما امید این بود که به طراوت روی تو
آن گل پیوسته شاداب ماند
اما تو تنها نفسی در آن گل دمیدی
و آن را برای من بازپس فرستادی
تا وقتی غنچه هایش باز شود
و رایحه لطیف آن پخش گردد
من به جای بوی گل
رایحه عشق تو را از آن استشمام کنم
بنجامین جانسن
ترجمه : حسین الهی قمشه ای
به خاطر تو
به جهان خواهم نگریست
به خاطر تو
از درختان
میوه خواهم چید
به خاطر تو
راه خواهم رفت
و به خاطر تو
با مردمان سخن
خواهم گفت
به خاطر تو
خودم را
دوست خواهم
داشت
بیژن جلالی
من نمی توانم ابرها را برایت به چنگ آورم
و یا به خورشید برسم
من هرگز آن کسی نبودم که تو می خواستی
متاسفم از این که رویای تو را تعبیر نکردم
من تنها برایت آوازی خواندم
و گذشتم
این تنها کاری بود که از دستم بر می آمد
مرا ببخش
شل سیلور استاین
یاد داری چه شبی بود ؟
باد گرم نفس من
ساقه ی بازوی شفاف ترا می آزرد ؟
و اندکی آنسوتر
جوی اندام تو در کوچه ی تاریک
ماهی چشم مرا می برد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟
غرق آن بستر شبنم زده پشت بام
هوش بسپرده به رویای کبوتر های بقعه ی دور
خیره در آبی ژرف بی درد ؟
و آن طرف دور از ما در حاشیه ی جنگل شب
یاد داری چه هراس انگیز
گرگ خاکستری ابری
کشته ی میش سفید ماه را می خورد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟
منوچهر آتشی
اگر صبح زودتر از من بیدار شدی
بوسم کن
اما اگر من زودتر بیدار شدم
بر سینه ات
منتظر همان بوسه میمیرم
عباس معروفی
از درس و علوم جمله بگریزی به
و اندر سر زلف دلبر آویـزی به
زان پیش که روزگار خونت ریزد
تو خون انگور در پیاله ریزی به
خیام
من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم
هر زمان بی روی ماهی همدم آهی شوم
هر نفس با یاد یاری نالهٔ زاری کنم
حلقههای موج بینم نقش گیسویی کشم
خندههای صبح بینم یاد رخساری کنم
گر سر یاری بود بخت نگونسار مرا
عاشقیها با سر زلف نگونساری کنم
باز نشناسد مرا از سایه چشم رهگذار
تکیه چون از ناتوانیها به دیواری کنم
درد خود را میبرد از یاد گر من قصهای
از دل سرگشته با صید گرفتاری کنم
نیست با ما لاله و گل را سر الفت رهی
میروم تا آشیان در سایهٔ خاری کنم
رهی معیری
ای باد صبح بین که کجا میفرستمت
نزدیک آفتاب وفا میفرستمت
این سر به مهر نامه بدان مهربان رسان
کس را خبر مکن که کجا میفرستمت
تو پرتو صفائی از آن، بارگاه انس
هم سوی بارگاه صفا میفرستمت
باد صبا دروغ زن است و تو راست گوی
آنجا برغم باد صبا میفرستمت
زرین قبا زره زن از ابر سحرگهی
کانجا چو پیک بسته قبا میفرستمت
دست هوا به رشتهٔ جانم گره زده است
نزد گره گشای هوا میفرستمت
جان یک نفس درنگ ندارد گذشتنی است
ورنه بدین شتاب چرا میفرستمت ؟
این دردها که بر دل خاقانی آمده است
یک یک نگر که بهر دوا میفرستمت
خاقانی
ای مهر تو بر سینهٔ من مهر نهاده
ای عشق تو از دیدهٔ من آب گشاده
بسته کمر بندگی تو همه احرار
از سر کله خواجگی و کبر نهاده
دستان دو دست تو به عیوق رسیده
آوازهٔ آواز تو در شهر فتاده
ابدال شکسته همه در راه تو توبه
زهاد گرفته همه بر یاد تو باده
مسپر ره بیداد و ز غم کن دلم آزاد
ای داد تو ایزد ز ملاحت همه داده
پیوسته سنایی ز پی دیدن رویت
هم گوش بدر کرده و هم دیده نهاده
سنایی غزنوی
ده قدم که برداری
از زمان خارج می شوی
ده قدم که برداری
از امپراطوری ماه و خورشید بیرون می شوی
ده قدم
تنها ده قدم که برداری
نه همهمه صدایی و نه تعجبی
ده قدم که برداری
دیگر گذشته ای نمی ماند
ده قدم که برداری
یا صد قدم
یا هزار قدم
فرقی نمی کند
هنوز در قلب منی
و هر کجا که بروی
هرگز از قلب من بیرون نخواهی رفت
آنتوان دوسنت اگزوپری
دستانت را به من بده ، بخاطر دلواپسی
دستانت را به من بده که بس رویا دیده ام
بس رویا دیده ام در تنهایی خویش
دستانت را به من بده برای رهایی ام
دستانت را که به پنجه های نحیفم می فشرم
با ترس و دستپاچگی ، به شور
مثل برف در دستانم آب می شوند
مثل آب درونم می تراوند
هرگز دانسته ای که چه بر من می گذرد
چه چیز مرا می آشوبد و بر من هجوم می برد
هرگز دانسته ای چه چیز مبهوتم میکند
چه چیزها وامیگذارم وقتی عقب می نشینم ؟
آنچه در ژرفای زبان گفته می شود
سخن گفتنی صامت است از احساسات حیوانی
بی دهن ، بی چشم ، آیین های بی تصویر
به لرزه افتادن از شدت دوست داشتن ، بی هیچ کلام
هرگز به حس انگشتان یک دست فکر کرده ای
لحظه ای که شکاری را در خود می فشرند
هرگز سکوتشان را فهمیده ای
تلالویی که نادیدنی را به دیده می آورد
دستانت را به من بده که قلبم آنجا بسته است
دنیا در میان دستانت پنهان است ، حتی اگر لحظه ای
دستانت را به من بده که جانم آنجا خفته است
که جانم آنجا برای ابد خفته است
لویی آراگون
ترجمه : نفیسه نواب پور
بیش مرو بیش بیا ، مژده از آن یار بیار
برفکن این پردهی دل ، رخصت دیدار بیار
چند که یار یار کنم ، سر به سرِ دار کنم ؟
بهرِ دلِ یوسف من ، نقد خریدار بیار
باز در این دورِ هوا ، میل پر و بال کجاست
حولِ حلول و حاشیه ، نقطه و پرگار بیار
نقش در این پرده ببین ، گردش این دایره را
می طلب و تشنه بیا ، نشئهی اَسرار بیار
قیمت ما ، مهرِ مکان ، منزل ما ، لال دهان
باز گره گشوده را ، بستن زنار بیار
دی چه هراس از این حواس ، مست توییم مست تو
باز بیا و قصه را ، بر سرِ بازار بیار
غرقهی عشق لامجاز ، همسفرِ حقیقتیم
جان جهان ،بهرِ جان ، مژده از آن یار بیار
سیدعلی صالحی
عشق خودش خواهد آمد
بی هیاهو
نمی توان از آن فرار کرد
زمانی متوجه آمدنش خواهی شد که
بدون آن نفس کشیدن دشوار میشود
پاتریک مودیانو
رنج از کسی بریم که دردش دوای ماست
زخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماست
جائی سرای تست که جای سرای نیست
وانگه در سرای تو خلوتسرای ماست
گر ما خطا کنیم عطای تو بیحدست
نومیدی از عطای تو حد خطای ماست
روزی گدای کوی خودم خوان که بنده را
این سلطنت بسست که گوئی گدای ماست
حاجت بخونبها نبود چون تو میکشی
مقتول خنجر تو شدن خونبهای ماست
ما را بدست خویش بکش کان نوازشست
دشنام اگر ز لفظ تو باشد دعای ماست
گر میکشی رهینم وگر میکشی رهی
هر ناسزا که آن ز تو آید سزای ماست
زهر ار چنانکه دوست دهد نوش دارو است
درد ار چنانک یار فرستد دوای ماست
گفتم که ره برد به سرا پرده ی تو گفت
خواجو که محرم حرم کبریای ماست
خواجوی کرمانی
یک عمر روبروی هم بودیم و
بهم نمی رسیدیم
اما نگاهمان عاشقانه در هم بود
ما دو شکوفه سیب بودیم
کاش هیچ وقت
به رسیدن فکر نمی کردیم
محسن حسینخانی
به این تنهایی خو کرده ام
و نمی خواهم کسی را ببینم
و نمی خواهم ماه را ببینم
زیرا یاد تو می افتم
و خورشید مرا به گرمای تو می رساند
به این تنهایی خو کرده ام
ونمی خواهم هیچ چیز ببینم
خیابان را ، که گام های تو را
درختان را ، که رقصیده تو را
وخاک را ، که کوچیدن تو را
من به تنهایی خو کرده ام
أنسی الحاج
مترجم : بابک شاکر
من از تنهایی به انزوا نمی رسم
من از تنهایی شکوه ندارم
من از تنهایی نمی ترسم
از شما می ترسم
از عشق تان
دوستی تان
زندگی تان و حرف هایتان وحشت دارم
می ترسم با عشق قلبم را بشکنید
و در شکل دوست آزارم دهید
پس مرا با این یگانه ، این عزیز
و این صمیمی ترین
تنها گذارید
مرا با تنهایی خویش تنها گذارید
ای سیل بی خبر و ای مردم گمراه
هرچه بدی بود از شما بود
و هرچه پاکی است از اوست
تنهایی زیباست
صادق است
و همیشه با من است
عاشقم نیست تا دلم را بشکند
و وعده ای نداد
تا از پشت پا زدن به آن بیم داشته باشم
یکرنگ است
و تنها اوست که مرا تنها نگذاشت
آرش نیک سیمائی
پاییز است
نه در بیرون
بلکه در درون من
سرما در درون من است
بهار و جوانی
دور نرفتهاند
اما این منم که به پیری گراییدهام
مرغان در هوا به پرواز درآمدهاند
میخوانند
و گرمِ ساختن آشیانهاند
همهجا زندگی در تکاپوست
مگر در درون سینهی تنهای من
هنری لانگ فو