تو دوستم نداشتی

تو را
به تمامِ زبان های دنیا
دوست داشته ام
و این به زبانِ خودمان یعنی
تو دوستم نداشتی

کامران رسول زاده

دوستت دارم

دوستت دارم
بی نفس
بلاانقطاع
بی آن که حتّی پلک بزنم
یا فکر کنم
دوستت دارم بی آن که بدانم
وقت دوست داشتنت
وضعیت حیاتی بدنم
زندگی را نشان می دهد
یا همین مرگ را
که هر روز
می میرم برای تو

کامران رسول زاده

عاشق توام

بعضی جنگ‌ها تمام نمی‌شوند
حتی وقتی مرده باشی
مثل یک سرباز مرده که آخرین
نامه‌اش به دست معشوق نرسیده
عاشق توام
روی مزارم کمی آغوش بریز
که تمام شود این نبرد
که تمام شود این درد

کامران رسول زاده

چشم های تو

به چشم‌های کسی جز خودم نیا
این روزها
هیچ‌کس جز تو
به چشمم نمی‌آید
بگذار مردم نبودنت را
از چشم من ببینند
من چشم‌های تو را
به چشم خود دیده‌ام

کامران رسول زاده

واژه بهانه بود

واژه بهانه بود
با بند بند وجودم نوشتمت
خواندی
ورق زدی
حواست به پاورقی ها نبود
من پای هر ورق
عاشقت شدم

کامران رسول زاده

من آفتاب مى خواهم

من آفتاب مى خواهم
اندازه اى
که دلم روشن شود
اندازه اى
که اتاقم هر شب
روز شود
دست خالى برنگرد
چشم روشنى این همه سال
کمى طلوع کن

کامران رسول زاده

روزی خواهد آمد

روزی خواهد آمد
که خودت را
در زمزمه ی گیتارِ یک کولی بشنوی
و با خودت زمزمه کنی خودت را
و کولی وار
از زیبایی خودت رد شوی
و حتّی ندانی
این که آرزو می کنی ترانه ی تو باشد
خودِ تویی
ماندگارترین ترانه در الحان کولی ها
زن اسطوره ای بی بختِ من

روزی خواهد آمد
که پیر شوی
و من اما با تو که زیباتر از تویی
در الحان تمام کولی های جهان
عاشقت بمانم
مهربان و جوان
 
کامران رسول زاده

میانِ هرنفسی که می کشم

میانِ هرنفسی که می کشم
همهمه ای ست که از همه پنهان
از تو چه پنهان
 میانِ هر نفسی که می کشم
تو هستی
که می کِشم تو را
که می کُشی مرا

کامران رسول زاده

از من خبر بگیر

از من خبر بگیر
کارى ندارد
کافی ست صبح ها
دلت برایم تنگ شود
و بى اختیار
به نقطه اى خیره شوى
و به این فکر کنى
که چقدر بى خبرى از من

کامران رسول زاده

مثل مرد

مثل مرد
پای نبودنت ایستاده ایی
وهمچنان
نیستی
تو مردترین زنی هستی
که تا به حال
ندیده ام

کامران رسول زاده

این عادلانه نیست

این عادلانه نیست
گاهی در شعرهام مجبورم
زیبایی تو را
در آغوش بیگانه ای تصور کنم
افسوس که تو همچنان زیبایی
حتی وقتی
سهم من نیستی

کامران رسول زاده

تو واقعیت دارى

تو واقعیت دارى
مثل قهوه
مثل بى خوابى
و یا شاید
خیال باشى
مثل فال
مثل خواب
تو
چه واقعیت باشى
چه خیال
کامم از نبودن تو تلخ مى شود

کامران رسول زاده

بى قیدترین عاشقِ جهانم

از بندهاى شعر
قیدها را بردار
نمى بینى ؟
دارم عاشق مى شوم
عشق که زمان و مکان سرش نمى شود
من
بى قیدترین عاشقِ جهانم

کامران رسول زاده

مثل اعتراف به قتلی که نکرده‌ام

مثل اعتراف به قتلی که نکرده‌ام
دوستت دارم
مثل ماندن روی حرف‌هایی که نگفته باشم
مثل توبه‌های دروغین
مثل شکنجه ، مثل کابوس
مثل ترک وطن ، مثلِ آوارگی
مثل زندگی با کسی که تا ابد دوستش نخواهم داشت
دوستت دارم
آن‌قدر
بی‌منطق و بی‌فلسفه
دوستت خواهم داشت
که آخر مجبور شوی
دوستم داشته باشی

کامران رسول زاده

لعنتی خوش شانس

لعنتی خوش شانس
مراقبش باش
حواست باشد
این که از چنگم درآوردی
معشوق تو
نیست
خودم سروده بودمش

کامران رسول زاده

در دلم جنگلی دارد می سوزد

در دلم جنگلی دارد می سوزد
که روی تن تمام درختانش
زخم هایی هست
که نام تو را تکرار می کنند
من در این جنگل
دلم دارد
می سوزد

کامران رسول زاده

دستور زبانِ توست

یا من مغلوب‌ترین فاتح جهانم
یا مرزهای تن تو دست‌ نیافتنی‌ست
دارم عقب‌نشینی می‌کنم
این یعنی
عاشقت شده‌ام
یعنی
ازینجای شعر
دستور
دستور زبانِ توست


کامران رسول زاده

عمیق ترین زخم

نیستی
که بریزمت روی عمیق‌ترین زخمم
نیستی که نمیرم
نیستی
از این‌ همه زخم‌های خالی ، نه
از این‌همه که نیستی
مُردم

کامران رسول‌زاده

دستم به تو نمیرسد

دستم به تو نمیرسد
حتی در شعرهایی که به دست خود می نویسم
پس همچنان
در ارتفاع دورترین استعاره ها بمان
مبـــــاد
که دست کسی به تو برسد

کامران رسول زاده

تو می‏ توانستی تاج سرم باشی

تو می‏ توانستی تاج سرم باشی
که انگار من پادشاه عاشقان جهانم
و تو ملکه ی رشک برانگیزِ شعرها
چه فایده
حالا هر دو آدم ‏هایی معمولی هستیم

کامران رسول زاده