زن شیرین است
این ورد یک ملحد ذاتی ست
و برای این الحاد خود معجزات عظیمی دارد
زن شیرین است
هربرگ تنش شهد دارد
گلبرگهای لبانش عسلی شفابخش
آسمانش ابرهای بهاری و
زمینش آتشفشانی از شعله های سوزان
مگر می شود با چنین معجزاتی ایمان نیاورد
راهبه ی گوشه گیر کنار زنی برای پرستش نماند
ذکر نگفت
مگر می شود دراین دریای خروشان غرق نشد
زن شیرین است
برای إیمانی ابدی
ایمانی شیرین وسخت
هانی ندیم شاعر سوری
مترجم : بابک شاکر
حواست کجاست ؟
با توام
با تویی که هر چه داشتم
با رفتنت به یغما رفت
میشود بالهایم را پس بدهی ؟
می خواهم دوباره پرواز کنم
شنیده ام راهی کوه قافی
با که همسفری ؟
با همانی که تو را از من گرفت ؟
راستی به او گفته ای
آن دستانی که او را میلرزاند
روزی مرا میلرزاند
به او گفته ای
تنی که در آغوش میکشد
روزی آشیانه من بود
به او گفته ای
نفسی که امروز او را میسوزاند
روزی مرا خاکستر میکرد
به او گفته ای
عشقی که به او داده ای
روزی تمام دار و ندار من بود
ولی او این را نمی داند
سرانجامی چون من
به یغما رفته
بال و پر شکسته
تنگ قفس نفس بریده
در انتظارش نشسته
وای به حالش
وحید خانمحمدی
با من بمان
اندکی بیشتر با من بمان
ای سایه ی گریزان آرامشم
ای سنجاق شده
بر هر نفسی که پیش از اولین سوال فرو می برم
بانوی من
تو آن تشنگی هستی
که عطش را فرو می نشاند
کدام آغوش می تواند
چون آغوش تو
کودکی را آنقدر عشق ببخشد
که هرگز
کسی را نکشد
لئونارد کوهن
کسی برایم قهوه بریزد
کسی که فال مرا می داند
کسی که حال مرا می فهمد
و قصه بگوید برایم
هزار و یک بار
تا از سرم بپرد این خواب
که هزار سال است نمی گذارد
تو را برای یک بار هم که شده ببینم
کامران رسول زاده
تو یک عاشقانه ی قدیمی
تو شعری زیبا
در تو عطری ست
مخصوص عصرهای گرم تابستان
در دست هایت
در چشمانت
و یا در موهایت نمی دانم
عطر و بویی در توست
مخصوص عصرهای گرم تابستان
که مرا از خود بی خود می کند
مظفر تایپ اوسلو
مترجم : سیامک تقی زاده
چشم گریان تو نازم ، حال دیگرگون ببین
گریه ی لیلی کنار بستر مجنون ببین
بر نتابید این دل نازک غم هجران دوست
یارب این صبر کم و آن محنت افزون ببین
مانده ام با آب چشم و آتش دل ، ساقیا
چاره ی کار مرا در آب آتشگون ببین
رشکت آمد ناز و نوش گل در آغوش بهار
ای گشوده دست یغمای خزان ، اکنون ببین
سایه دیگر کار چشم و دل گذشت از اشک و آه
تیغ هجران است اینجا ، موج موج خون ببین
هوشنگ ابتهاج
پرنده ای آبی در قلب من هست
که می خواهد پر بگیرد
اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او
می گویمش آنجا بمان ، نمی گذارم کسی ببیندت
پرنده ای آبی در قلب من هست
که می خواهد بیرون شود
اما ویسکی ام را سر می کشم رویش
و دود سیگارم را می بلعم
و فاحشه ها و مشروب فروشی هاو بقال ها
هرگز نمی فهمند که او آنجاست
پرنده ای آبی در قلب من هست
که می خواهد بیرون شود
اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او
می گو یمش همان پایین بمان
می خواهی آشفته ام کنی ؟
می خواهی کارها را قاطی پاتی کنی ؟
می خواهی در حراج کتابهایم توی اروپا غوغا به پا کنی ؟
پرنده ای آبی در قلب من هست
که می خواهد بیرون شود
اما من بیشتر از این ها زیرکم
فقط اجازه می دهم ، شب ها گاهی بیرون برود
وقت هایی که همه خوابیده اند
توی چشم هایش نگاه می کنم
می گویمش می دانم که آنجایی غمگین مباش
آن وقت فرو می دهم اش
اما او آنجا کمی آواز می خواند
نمی گذارمش تا کاملا بمیرد
و ما با هم به خواب می رویم
انگار که با عهد نهانی مان
و این آن قدر نازنین هست
که مردی را بگریاند
اما من نمی گریم
تو چطور ؟
چارلز بوکوفسکی
مترجم : عرفان زمانیان
بیتوته کوتاهی است جهان در فاصله گناه و دوزخ
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل سرخ
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم در این جهان ظلمانی
در این روزگار سر شار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیاز مند ِ منند
کسانی که نیاز مند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا شگفتی کنم
باز شناسم
که می توانم باشم
که می خواهم باشم
تا روزها بی ثمر نماند
ساعتها جان یابد
لحظه ها گرانبار شود
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو میبندم
در سفرم به سوی خود
به سوی تو
به سوی خدا
که راهی است نا شناخته
پر خار نا هموار!
راهی که باری در آن گام می گذارم
که قدم نهاده ام و سر بازگشت ندارم
بی آنکه دیده باشم
شکوفایی گلها را
بی آنکه شنیده باشم
خروش رود ها را
بی آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ می تواند فراز آید
اکنون می توانم به راه افتم
اکنون می توانم بگویم
که زندگی کرده ام
احمد شاملو
او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم
یا دو چنگ از جور او در دامن دیگر زنیم
هر زمان ما را دلی کی باشد و جانی دگر
تا به عشق بیوفایی دیگر آتش در زنیم
تا کی از نادیدنش ما دیدهها پر خون کنیم
تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم
گاه آن آمد که بر ما باد سلوت برجهد
گاه آن آمد که ما با رود و رامشگر زنیم
گر فلک در عهد او با ما نسازد گو مساز
ما به یک دم آتش اندر چرخ و بر چنبر زنیم
گه ز رخسار بتان بر لاله و گل میخوریم
گه ز زلف دلبران با مشک و با عنبر زنیم
پشتمان از غم کمان شد از قدش تیری کنیم
باده پیماییم از خم بر خم دیگر زنیم
سنایی غزنوی
شب دوشین که مرا لب به لب نوشین بود
شب که از عمر شمردیم شب دوشین بود
گاه لب بر لب جانانه و گه بر لب جام
تا دم صبح مرا کار به شب دوش این بود
نوعروسیست جهیزش همه شادی و نشاط
دختر زر نتوان گفت گران کابین بود
شوق آن ماه روان از مژهام پروین داشت
کار چشمم همه شب با مه و با پروین بود
کس نداند که چه دیدم من از آن گردش چشم
مگر آن صعوه که در صیدگه شاهین بود
گاه در دامن و آغوش من آن خرمن گل
گاه در گردنم آن سلسلهٔ مشکین بود
ریخت خونم به جفا یار و خوشم قاآنی
که مرا کامی اگر بود به عالم این بود
قاآنی
در زیر باران ابریشمین نگاهت
بار دگر
ای گل سایه رست چمنزار تنهایی من
چون جلگه ای سبز و شاداب گشتم
درتیرگی های بیگانه با روشنایی
همراز مهتاب گشتم
امشب به شکرانه بارش پر نثار نگاهت
ای ابر بارانی مهربانی
من با شب و جوی و ساحل غزل می سرایم
زین خشک سالان و بی برگی دیرگاهان
تا جوشش و رویش لحظه های ازل می گرایم
در پرده عصمت باغ های خیالم
چون نور و چون عطر جاری ست
شعر زلال نگاهت
دوشیزه تر از حقیقت
آه ای نسیم سخن های تو
نبض هر لحظه ی زندگانی
در نور گلهای مهتاب گون اقاقی
در ساکت این خیابان
با من دمی گفت وگو کن
از پاکی چشمه های بلورین کهسار
وز شوق پوینده ی آوان بیابان
از دولت بخت شیرین
دراین شب شاد قدسی
پیمان خورشید چشم تو جاوید باد
شفیعی کدکنی
جزیرهایست عشق تو
که خیال را به آن دسترس نیست
خوابیست ناگفتنی
تعبیر ناکردنی
بهراستی عشق تو چیست ؟
گل است یا خنجر ؟
یا شمع روشنگر ؟
یا توفان ویرانگر ؟
یا ارادهی شکستناپذیر خداوند ؟
تمام آنچه دانستهام
همین است
تو عشق منی
و آنکه عاشق است
به هیچ چیز نمیاندیشد
نزار قبانی
این شهر
پر است از حرف من و تو
عینک آفتابی ات را
از روی چشم هایت بردار
تا آفتاب مرداد بگوید
چقدر بخاطرت
سیلی توی گوشم زد
تا آدمم کند
بلند شو
گوش کوچه تان را بگیر
تا بگوید
چقدر با قدم هایم
سرش را درد آوردم
شب که شد
پرده پنجره را کنار بزن
به ماه نگاه کن
تا ببیندت
تا بفهمد
هرچه از تو گفتم راست بود
تا ببینی خودش را
از خجالت پشت ابرها پنهان می کند
حالا باز هم بگو
دوستم نداری
محسن حسینخانی
ساحل که تو باشی
ترسی از صخره ها نیست
هزار بار به سویت
موج برمی دارم
سرم به سنگ می خورد اما
دوباره برمی گردم
دوباره برمی گردم
مینا آقازاده
غولی بود با چشمان آبی
که به زنی یاریک اندام دلداده بود
رویای زن خانه ای کوچک بود
خانه ای با باغچهای پر از یاس
که باروری در آن شکوفا بود
غول او را دیوانه وار دوست داشت
دست هایش برای کارهای بزرگ ساخته شده بود
نمی توانست خانه ای این چنین بسازد
نمی توانست درِ خانه ای با باغچهای پر از یاس
و سرشار از باروری را بکوبد
غولی بود با چشمان آبی
که عاشق زنی باریک اندام شده بود
زنی باریک اندام و ریز نقش زنی
که آغوشش برای آسودگی باز
و از گامهای بلندِ در راهِ غول خسته بود
با غول چشم آبی وداع کرد
و در دستان مردی ثروتمند و ریز اندام
به خانه ای با باغچهای پر از یاس
و سرشار از باروری رفت
غول چشم آبی حالا خوب می داند
در خانه ای با باغچهای پر از یاس
که باروری در آن شکوفاست
برای عشق اش
حتی گوری هم کنده نمی شود
ناظم حکمت
ترجمه : سیامک تقی زاده
آرامم
دارم بهخیال تو راه میروم
بهحال تو قدم میزنم
آرامم
دارم برای تو چای میریزم
کم رنگ و
استکان باریک
پر رنگ و
شکسته قلم
آرامم
دارم برای تو خواب میبینم
خوابی خوب
خوابی خوش
خوابی پر از چشمهای قشنگ تو
صدای جانم گفتنِ تو و
برای تو مردنِ
من
آرامم
بهخوابی پراز خیلی دوستت دارم
پر از کجا بودی
پر از سلام ، دلم برای تو تنگ شده است
دارم برای تو خواب میبینم
آرامم
کنارِ تو حرف میزنم
چای میریزم
تنت را بو میکنم و
لبت را میبوسم
دستت را میگیرم و به سمت پاییز قدم میزنم و
دل بهدریا میزنم
و به تو سلام میکنم
سلام علاقهی خوبم
علاقه جانِ من
من به خیال تو
آرامم
میدانی
من سالهاست به دوست داشتنِ تو آرامم
افشین صالحی
میخواهم در خواب تماشایت کنم
میدانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد
میخواهم تماشایت کنم در خواب
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیرهای
که بالای سرم میلغزد
و با تو قدم بزنم
از میان جنگل روشن مواج برگهای آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی
تا موحشترین هراسهایت
میخواهم آن شاخهی نقرهای را ببخشم به تو
آن گل سفید کوچک را
کلمهای که تو را حفظ میکند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی میکند
میخواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر میگرداند
شعلهای در جامهای دو دست
تا آنجا که تنت آرمیده است
کنار من
و تو به آن وارد میشوی
به آسانی دمی که برمیآوری
میخواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی میکنی
برای لحظهای حتی
میخواهم همانقدر قابل چشمپوشی و
همانقدر ضروری باشم
مارگارت آتوود