حسرت پرواز

چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم
بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم


بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند

من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم


خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش

چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم


بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ

من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم


سرم ای ماه به دامان نوازش بکذار

تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم


به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی

شکوه های شب هجران تو آغاز کنم


با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای

از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم


بوسه می خواستم از آن مه و خوش می خندید

که نیازت بدهم آخر اگر ناز کنم


سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش

خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم

هوشنک ابتهاج

تو پری چهره اگر دست به آیینه بری

تو پری چهره اگر دست به آیینه بری
آنچنان شیفته گردی که گریبان بدری

با وجودت دو جهان بی‌خبر از خویشتنند
تو چنان واله خود کز دو جهان بی خبری

آسمان با قمری این همه نازش دارد
چون ننازی تو که دارندهٔ چندین قمری

شاید ار تنگ دلان تنگی شکر نکشند
تا تو ای تنگ دهان صاحب تنگ شکری

هیچ کس را ز تو امکان شکیبایی نیست
که توان تن و کام دل و نور بصری

من ملول از غم و غیر از تو به سر حد نشاط
ای دریغا که به نام من و کام دگری

تو به جز ابروی خونخواره نداری تیغی
من به جز سینهٔ صدپاره ندارم سپری

من ز رخسار تو آیینهٔ پرستم زیرا
که هم آیین و هم آیینه صاحب نظری

از سر خون خود آن روز گذشتم در عشق
که تو سرمست خرامنده به هر ره گذری

نه عجب طبع فروغی به تو گر شد مایل
زان که در خیل بتان از همه مطبوع‌تری

فروغی بسطامی

به چه زبانی با تو سخن بگویم

به چه زبانی با تو سخن بگویم
با شعر
با قصه های تاریخی
با تصنیفهای کوچه و بازار
تویی که چون آهوان می گریزی
من دامی ندارم
من خودم صید گیسوان تو گشته ام
به هر زبانی می گویم تو نمی شنوی
به در
به دیوار
به سنگ
به آهن
سوگند می خورم
نام تو را در آسمان دیده ام
به چشم
به ابرو
به لب
به گیسو
قسم ات می دهم
پاسخی به گریه های من بده

نزار قبانی
مترجم : بابک شاکر

همه ندانند ، لااقل تو که می‌دانی

تو که می‌دانی ، همه ندانند ، لااقل تو که می‌دانی
من می‌توانم از طنین یکی ترانة ساده
گریه بچینم
من شاعرترینم

تو که می‌دانی ، همه ندانند ، لااقل تو که می‌دانی
من می‌توانم از اندامِ استعاره ، حتی
پیراهنی برای
بابونه و ارغنون بدوزم
من شاعرترینم

تو که می‌دانی ، همه ندانند ، لااقل تو که می‌دانی
من می‌توانم از آوای مبهم واژه
سطوری از دفاتر دریا بیاورم
من شاعرترینم

اما همه نمی‌دانند
اما زبان ستاره ، همین گفت‌وگوی کوچه و آدمی‌ست
اما زبان سادة ما ، همین تکلم یقین و یگانگی‌ست
مگر زلالی آب از برهنگی باران نیست ؟
تو که می‌دانی ، بیا کمی شبیه باران باشیم

سید علی صالحی

دیوانه کننده ترین حس دنیا

کسی چه می داند
من امروز چند بار فرو ریختم
چند بار دلتنگ شدم
از دیدن کسی که
فقط پیراهنش شبیه تو بود

گاهی اوقات حسرت تکرار یک لحظه
دیوانه کننده ترین حس دنیاست

ژوآن هرییس

ای تمام عاشقان هر کجا

ای شما ، ای تمام عاشقان هر کجا
از شما سوال می کنم
نام یک نفر غریبه را در شمار نام هایتان اضافه می کنید ؟
یک نفر که تا کنون
رد پای خویش را ، لحن مبهم صدای خویش را
شاعر سروده های خویش را نمی شناخت
گرچه بارها وبارها
نام این هزار نام را
از زبان این وان شنیده بود
یک نفر که تا همین دو روز پیش
منکر نیاز گنگ سنگ بود
گریه ئ گیاه را نمی سرود
آه را نمی سرود
شعر شانه های بی پناه را نمی سرود
حرمت نگاه بی نگاه را نمی سرود
وسکوت یک سلام در میان راه را نمی سرود
نیمه های شب نبض ماه را نمی گرفت
روز های چار شنبه ساعت چهار بارها شماره های اشتباه را نمی گرفت
ای شما ، ای تمام نام های هر کجا
زیر سایبان دستهای خویش
جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید ؟
این دل نجیب را ، این لجوج دیر باور عجیب را
در میان خویش راه می دهید ؟

قیصر امین پور

تجربه عشق

کتاب های بسیاری خوانده بود
داستان های بی پایان دلهره
ترس ، تنهایی ، عشق
اما خود
هرگز هیچ عشقی را تجربه نکرده بود

چارلز بوکوفسکی

می خواهم دوباره به تو رو بیاورم

هوای کوچه
چه خاکستری است
زنگ خانه
کدر و
همیشه خاموش
است
می خواهم
دوباره به تو
رو بیاورم
می دانم
مشکل است
در خانه
نه نان دارم
نه دلیلی
برای زنده ماندن دارم
بر روی کاغذ های کاهی
از عشق
از تو
حرف زدن
کاری عبث است
پرده های اتاقم
روز به روز
سیاه تر می شود
چه کسی
می خواهد
در سکوت
ساز بنوازد
هیچ کس نمی داند
می خواهم
دوباره به تو
رو بیاورم

احمدرضا احمدی

خواسته متفاوت مرد و زن

مرد بیشتر از این نمی خواهد
یک خانه
بچه
و همسری که دوستش بدارد
اما یک روز
از خواب بر می خیزد
و درمی یابد
که روحش
پیر شده

زن بیشتر از این نمی خواهد
یک خانه
بچه
و همسری که دوستش بدارد
یک روز
از خواب بر می خیزد
و می بیند
روحش
پنجره را باز کرده
و گریخته

مرام المصری

مترجم : سیدمحمد مرکبیان

دلم در عاشقی آواره شد

دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا
تنم از بی‌دلی بیچاره شد بیچاره تر بادا

به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد
به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا

رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم
دلت خاره‌ست و بهر کشتن من خاره تر بادا

گرای زاهد دعای خیر میگویی مرا این گو
که آن آوارهٔ از کوی بتان آواره تر بادا

همه گویند کز خون‌خواریش خلقی بجان آمد
من این گویم که بهرجان من خون خواره تر بادا

دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد
و گر جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا

چو با تردامنی خو کرد خسرو با دو چشم تر
به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا
 
امیرخسرو دهلوی

به یک نظاره چون داخل شدی

به یک نظاره چون داخل شدی ، در بزم میخواران
گرفتی جان ز مستان و ، ربودی دل ز هشیاران

چه حاصل از وفاداری من ، کان بی‌وفا دارد
وفا با بی‌وفایان ، بی‌وفائی با وفاداران

تویی کافشاند و ریزد به کشت دوست و دشمن
سموم قهر تو اخگر سحاب لطف تو باران

به جان و دل تو را هر سو ، خریداری بود چون من
به سیم و زر اگر بوده ، است یوسف را خریداران

هاتف اصفهانی

پیوند عاشق و معشوق

همانگونه که
نخستین نگاه چشمان یار
مانند دانه ای در دل آدمی کاشته می شود

و نخستین بوسه
شکوفه ای است بر شاخه درخت زندگی
پیوند عاشق و معشوق نیز نخستین گل آن دانه است

جبران خلیل جبران

تا ز دیدار تو ای آرزوی جان دورم

تا ز دیدار تو ای آرزوی جان دورم
خار خشکم که ز باران بهاران دورم


گرچه تا مرز جنون رفته ام از خویش برون

بی تو ز صد مرحله از منزل جانان دورم


چون سبو دست به سر زنم می زنم از غم که چرا

جام بوسیدش و من زان لب خندان دورم


همچو شبنم دلم ایینه صد جلوه اوست

گرچه زان چشمه ی خورشید درخشان دورم


خضر راه من سرگشته شو ای عشق که من

می روم راه و ز پایان بیابان دورم


کی سر خویشتنم باشد و سامان خرد

من که در راه جنون از سر و سامان دورم

شفیعی کدکنی

از دلتنگیت کجا فرار کنم ؟

از دلتنگیت کجا فرار کنم ؟
معمار هیجان
کجا بروم که صدای آمدنت را بشنوم ؟
کجا بایستم که راه رفتنت را ببینم ؟
کجا بخوابم که صدای نفس‌هات بیاید ؟
کجا بچرخم که در آغوش تو پیدا شوم ؟
کجا چشم باز کنم که در منظرم قاب شوی ؟
کجایی ؟
کجایی که هیچ چیزی قشنگ‌تر از تماشای تو نیست ؟
کجا بمیرم
که با بوسه‌های تو چشم باز کنم ؟
نارنجی وحشی
کجایی ؟

عباس معروفی

صبح رسیده است

صبح رسیده است
مرا یاد تو ، از خواب بیدارمی کند
یاد تو ، به گلدانهای خانه آب می دهد
یاد تو ، سیگاری روشن می کند
یاد تو ، موسیقی عشق می گذارد
 
صبح رسیده است
یاد تو ، قلم به دست می گیرد
ازشرق می گوید که خورشید بیرون می زند
راه غرب را می بندد
زل می زند به خورشید به یاد تو
یاد تو ، معجزه می کند
دم مسیحایی دارد
برای منی که شبها می میرم

علی احمد سعید ( آدونیس )
برگردان : بابک شاکر

لب بر لبت می گذارم

لب بر لبت می گذارم
تا تمام کلمات ممنوعه را
بی آنکه گفته شوند
بی آنکه شنیده شوند
لمس کنی

افشین یداللهی

میان من و تنهایی ام

میان من و تنهایی ام
ابتدا
دستان تو بود
سپس درب ها تا به آخر
گشوده شدند
سپس صورت ات
چشم ها و لب هایت
و بعد تمام ِ تو
پشت سر هم آمدند

میان من و تو
حصاری از جسارت تنیده شد
تو
شرمساری ت را از تن ات
بیرون آورده و
به دیوار آویختی
من هم تمام قانون ها را
روی میز گذاشتم

آری
همه چیز ابتدا این گونه آغاز شد

جمال ثریا
مترجم : سیامک تقی زاده

تو و یادت نقطه ی مقابل یکدیگرید

تو و یادت نقطه ی مقابل یکدیگرید
هر چه قدر خود را به تو نزدیک می کنم
همان اندازه دورتر می شوی
و هر اندازه از یادت دوری می کنم
همان قدر به من نزدیک تر می شود
تو و یادت در قبال من
همیشه در جهت عکس هم حرکت کرده اید
انگار تقاص اختلاف شما ها را هم
من باید پس بدهم
پر توقع نیستم ، با من که نه
لطفاً یا با یادت آشتی کن و برگرد
یا به خاطر خدا هم که شده
دست یادت را هم بگیر و از اینجا ببر

مصطفی زاهدی

من مست صدای توام

قفل بر در نبسته‌ام
شمع روشن نکرده‌ام
و تو می‌دانی خسته‌تر از آنم
که به خواب فکر کنم
دشتها را تماشا می‌کنم
که در تَشِ تیره شامگاهی شب می‌شوند
من مست صدای توام
صدای تو که در اینجا پژواک می‌یابد
فقدان ، بار سنگینی است بر دوش
و زندگی دوزخی است نفرین شده
پیش از این چه سخت باور داشتم
تو بازمی‌گردی

آنا آخماتووا
مترجم : آزاده کامیار

بگذار تا ببارد باران

بگذار تا ببارد باران
باران وهمناک
در ژرفی شب
این شب بی پایان
بگذار تا ببارد باران
اینک نگاه کن
از پشت پلک پنجره
تکرار پر ترنّم باران را
و گوش کن که در شب
دیگر سکوت نیست
بشنو سرود ریزش باران را
کامشب به یاد تو می آرد
یکسر صدای سمّ سواران را
امشب صفای گریه ی من
سیلاب ابرهای بهاران است
این گریه نیست
ریزش باران است

حمید مصدق