وابسته شدن

به چه‌چیز تو
اینقدر وابسته شدم
به چشمان‌ات
که مرا نگاه نمی‌کنند ؟
یا به قلب‌ات
که مال من نیست ؟

ازدمیر آصف
مترجم : علیرضا شعبانی

قسم به عشق


قسم به پاییزی که در راه است
و به پچ پچ های عاشقانه ی برگ ها
در حال افتادن
قسم به بوسه های آخر
و به باران های گاه و بی گاه
و به آغوش های خالی
قسم به عشق
که من
پاییز به پاییز
باران به باران
آغوش به آغوش دل تنگ توام

سوسن درفش

چه کسی می داند

چه کسی می‌داند
که تو در آغوش کدام بادهایی
چه کسی می‌داند که تو در کدام اقلیم هستی ؟
من بی‌تو در این خاموشی‌ها
مثل یک دیوانه‌ام

جاهد ظریف‌ اوغلو
مترجم : سینا عباسی هولاسو

کاش می شد تکثیر می شدم


کاش می شد تکثیر می شدم
به دوست داشتنت
به چشمهایت
به لبهایت
به دکمه های پیراهنت
کاش می شد
برایت چند دل می شدم
چند قلب می شدم
چند آغوش می شدم
یا چند دیوانه
که بند دلش را بسته به لبخندت
کاش می شد تکثیر می شدم
به نفسهایت
به دستهایت
به آغوشت
لعنتی جان
من برای دوست داشتنت
بی اندازه مَردم

امید آذر

چیزی به‌سان شراب

چیزی به‌سان شراب در این حال‌وهواست
خراب می‌کند انسان را خراب
تو آیا هنوز اشتیاقی به سر داری ؟
این‌که معشوق تو جایی دیگر
و خودت جایی دیگر
رنجور می‌کند انسان را رنجور

چیزی به‌سان شراب در این حال‌و‌هواست
مست می‌کند انسان را مست

اورهان ولی
برگردان : ابوالفضل پاشا

هر خیال بهتر از بی‌خیال شدن است


سلام علاقه‌یِ خوبم
علاقه جانِ من
خوبی ؟
می‌دانم قهری ، من هم قهرم
تو با من قهری و
من با قلمم
با قلمی که از تو نوشت
و قلبم
قلبی که عاشق شد
که عاشقِ تو شد
قلبی که قلم گرفت و
ماندن را ترجیه داد و
تجربه کرد

قهر که بد نیست
هرچه باشد بهتر از رفتن و
دنبال بهانه‌یِ برگشت بودن است
 
می‌دانم علاقه
قهری
تو با من قهر و من با خیلی
اما هرچی فکر کردم
دیدم بودن بهتر از نبودن شدن
و به گور فرستادنِ قلم است
نوشتن عالی‌تر از خسته شدن
و مداد را
شکستن است

دیدم تو را خیال داشتن
بهتر از خیلی تو را نداشتن است
تو را خیال کردن و با تو خوش خیال بودن
بهتر از بی‌خیالی و
هرچه باد آمد و باد رفت و وزید و
هرچه باداباد
شدن است

سلام
علاقه‌ی خوبم
علاقه‌ جانِ من
می‌دانی
هر خیال بهتر از بی‌خیال شدن است

افشین صالحی

آوازی که دوست داشتی

آوازی که دوست داشتی را می خوانم ، عمر من
اگر بیایی و گوش کنی ، عمر من
اگر بیاد آری دنیایی را که در آن زندگی می کردی
بشنو آوازم را ، روح من
سکوت را نمی خواهم ، عمر من
چطور بدون فریاد وفاداریم اثبات می شود ؟
کدام نشان مرا می شناساند ، عمر من ؟
همان گونه ام که از آنِ تو بودم ، عمر من
نه آرام ، نه از یاد رفته ، نه سرگشته
با تاریکی بیا ، عمر من
اگر به یاد می آری این آواز را ، عمر من
اگر باز می شناسی آوازی را که بلد بودی
اگر هنوز هم به یاد می آوری نامم را
در فراسوی زمان و بی زمانی می مانم
نترس از شب ، مه یا باران
به دنبال ردی برو یا که هیچ ردی
از همانجایی که هستی مرا بخوان ، روح من
و صاف به سمتم بیا ، رفیق

گابریلا میسترال
مترجم : کامیار محسنین

ای ردیف غزلم ، ورد زبانم ، نفسم

ای ردیف غزلم ، ورد زبانم ، نفسم
حاکم گستره ی فن بیانم ، نفسم

تو چه کردی که دلم این همه خواهانت شد ؟
حکم کرده است فقط با تو بمانم نفسم

گوشه ی دنج اتاقم شب شعری برپاست
گرم چندین غزل پر هیجان ام نفسم

بیستون چیست ؟ بگو تا دل البرز بِکن
امتحان کن به گمانم بتوانم نفسم

چه شده راحت من ، این همه ناآرامی ؟
غرق تشویش شدی من نگرانم نفسم

بسته ای بار سفر را به کجاها بی من
من که همراه تر از هر چمدانم نفسم

زندگی بی تو اگرمرگ نباشدزجراست
با تو تنظیم شده هر ضربانم نفسم

شب سپید است ، کنارتوتنم نورانی ست
با تو خورشید ترین ماه جهانم ، نفسم

محمدعلی بهمنی

ای پری


ای پری
بافه ای از موهای برکنده شده ات
را به من بده تا در گلدان گریه ام
نگهش دارم
مرا به دوزخت راه بده
تا نشان سپاس سوختنم را
بر سینه مرگ بیاویزم

اکنون بی‌سویی از روشنایی در چشم
راه می‌سپارم و پرپر زدنم
پارو زدن است در مرداب خشکیده

ای پری
باران نخوابید و من نیز
ولی افسوس به تو نرسیدم

ای پری
یقه تمامی نقشه های بزرگ دنیا را
چسبیدم و فریاد زدم
پری‌های همه دنیا به فرهادهای خود رسیدند
پری من چرا به فرهاد خود نرسید ؟
بر همه دنیا فریاد کشیدم
و از غربال من دست ها و
انگشتانی کوچک فرو باریدند

آنگاه قامت راست کردند و
در چشم تندیسی رفتند
در دروازه شهر نیویورک
که کُرده سلطان‌ها را مغمزی می‌کند
در دستی شعله دارد
و با دست دیگر خاک استخوان‌های عاشقان
را بر شعله می‌ریزد

فریاد زدم و از تاریکنای فریاد من
میخ همه خیمه ها بر کنده شدند
و خود را بر سکوی نمایش تمامی
والیان این جهان فرو کوبیدند

اما پری
این قرن ، قرن سکوت است در برابر
سر بریدن پرنده گان بی آشیان
باران نخوابید و من نیز
اما دریغ به تو نرسیدم

شیرکو بیکس
ترجمه : ناصر حسامی

در آن مجلس که جام عشق نوشند

در آن مجلس که جام عشق نوشند
کجا پند خردمندان نیوشند

خداوندان دانش نیک دانند
که مدهوشان خداوندان هوشند

خوشا وقتی که مستان جام نوشین
بیاد چشمه نوش تو نوشند

مکن قصد من مسکین که خوبان
چنین در خون مسکینان نکوشند

برون از زلف و رخسارت ندیدم
که برمه سنبل مه پوش پوشند

هنوزت جادوان در عین سحرند
هنوزت هندوان عنبر فروشند

مگر خواجو که مرغان ضمیرم
ز مستی همچو بلبل در خروشند

نگر کازادگان گرده زبانند
چو سوسن جمله گویای خموشند

خواجوی کرمانی

هزاربار عاشق خواهم شد

دست‌های مرا رها کن
سه سطر خواهم نوشت
در هر سه سطر ، تو

چشم های مرا رها کن
به چهار طرف نگاه خواهم کرد
در هر چهار طرف ، تو

قلب مرا رها کن
هزاربار عاشق خواهم شد
در هر هزاربار ، تو

احمد سلجوق ایلخان
مترجم : ابوالفضل پاشا

عشق

عشق آفریده هیچ خدایی نیست
عشق آفریده تنهایی من و توست
که هزار سال آزگار است
خیال می کنیم
کسی در راه است

مهدیه لطیفی

حیران مباش


حیران مباش
از تصویری که می‌بینی
از لب‌هایی که خود را شکل می‌دهند
از چشم‌هایی که می‌پرسند
از رنگ‌های متغیر پوست
که کم‌جان در نور خفیف سوسو می‌زنند
از گونه‌هایی که محو می‌شوند
تو فقط خودت را دیده‌ای اینک
خودت را در آینه‌ی یک مرد

گونار اکلوف
مترجم : محسن عمادی

هر پاییز

هر مهر
بی هیچ علت غمگینم
هر آبان
بیخود دلتنگم
هر آذر
بیهوده بی تابم
در مغزم ، در قلبم انگار
تق تق تق تق غوغایی ست
هر پاییز
میخی دیگر بر تابوتم می کوبند

حمیدرضا شکارسری

در راهروهای متروک عشق

در این راه‌پله‌های تاریک و متروک
هر پله‌ای پر از یاد است
هر دیواری ، هر اتاقی
هر صندلی‌ای ، هر تختی
آه که چه خاطره‌ها در دل دارند
از آه‌ها و ناله‌های عاشقانه
از قول‌ها و از پیمان‌ها
از یادبودها، از تمناها و از آرزوها
از امیدها ، از امیدها ، از امیدها
این فرسوده راه‌پله‌های خموش
آه از آن خاطره‌ها
آه از آن خاطره‌ها

یوزف زینکلایر شاعر سوئیس
مترجم : رضا نجفی

روزی به خواب تو می‌آیم

روزی به خواب تو می‌آیم
می‌بینی که من تواَم
و تیمارستانی با صد هزار عاشق هستم
ابرو حواله‌ی دریا کن
و مثل باد گذر کن از شهر پنجره‌های ویران
من در تمام پنجره‌ها انتظار تو را می‌کشم
هر کس که ویرانه‌های چشم مرا دست کم گرفت
نفرین شده ست
عاشق خواهد شد
حتی اگر تو باشی
که صدها هزار عاشق نابینا در شهرهای جهان داری

رضا براهنی

چه بهاری بود با توخندیدن

چه بهاری بود با توخندیدن
و چنگ زدن به زنگ‌های نگاه تو
شهوانی و آرام چون اناری عریان
نگاه تو اشارت نیمروز است
در تقاطع پاییز
در دریاهای پیرامون نگاه تو
پرندگان چون تیرهای مسموم به پرواز در می‌آیند
تابستان چشم بسته در پای دیوار ایستاده‌است
چه به جا مانده از نگاه تو
جز سایه‌ای فرسوده
جنگلی دور
گلی مغموم
براده‌های رنگ‌های یک بهار ؟
پرنده‌ها چگونه به فقدان یک آسمان عادت می‌کنند ؟
آه ، من از شناختن باران جا مانده‌ام
به اناری عریان می‌مانم ، مغلوب و رنجیده
نگاه قدیمی تو چون پاییزی زنگ خورده
با طنین زنگ‌ها ترکم می کند

آیتن موتلو
مترجم : صابر مقدمی

صبح آفرینش

در این سن و سال اما
فقط می توانم دستت را
که هنوز بوی سیب می دهد بگیرم
و بازگردانمت به صبح آفرینش
از پروردگار بخواهم
به جای خاک و گل
و دنده ی گمشده من
این بار قلم مو به دست بگیرد
و تو را به شکل آب بکشد
رها از زندان پوست
و داربست استخوان هایت
و مرا
به شکل یک ماهی خونگرم
که بی تو بودنش مصادف
با هلاکت بی برو برگرد

عباس صفاری

من که تو را دوست نداشتم


من که تورا دوست نداشتم
ترانه هایی را دوست داشتم
که در شبهای خستگی می خواندیم
خندیدن تو به یک غنچه
شباهت تو به یک گل را دوست داشتم
وستاره ها را دوست داشتم
که شبها ی شهریور در چشمانت ساکن شدند
من که تو را دوست نداشتم

جدایی ات را دوست داشتم
آنگاه که مرا در راه گذاشتی
گلوله ها را دوست داشتم
آنگاه که بسویم شلیک کردی
گریستنت را دوست داشتم
آنگاه که فراموشم کردی
بر پا ماندنم را دوست داشتم
آنگاه که تنهایم را فهمیدم
 
از پای افتادنم را دوست داشتم
هرگاه که تو را بیاد می آوردم
بی تو بودن را دوست داشتم
مثل دوست داشتن نان
صدایت را آرزو می کردم
مثل آرزوی آب در گرمای تیر ماه
مثل باران عصر گاه
مثل باد شمالی که شبها می وزید
دوست داشتنت را دوست داشتم
من که تو را دوست نداشتم

ادامه مطلب ...

چشم مستش نه همین غارت دین و دل کرد

چشم مستش نه همین غارت دین و دل کرد
که به یک جرعه مرا بی خود و لایعقل کرد

چشم بد دور ازین فتنه که عاقل برخاست
که به یک جلوه مرا از دو جهان غافل کرد

زد به یک تیغم و از زحمت سر فارغ ساخت
رحمتی کرد اگر در حق من قاتل کرد

دل به شیرین دهنش دستی اگر خواهد یافت
کام یک عمر به یک بوسه توان حاصل کرد

نه مرا خواهش حور است و نه امید قصور
یاد او آمد و فکر همه را باطل کرد

گفتم آسان شود از عشق همه مشکل من
آه از این کار که آسان مرا مشکل کرد

وقتی از حالت عشاق خبردار شدم
که مرا عشق تو خون در دل و در پا گل کرد

این سلاسل که تو داری همه را حیران ساخت
وین شمایل که تو داری همه را مایل کرد

شبی افتاد به بزم تو فروغی را راه
عشق تا محشرش افسانه هر محفل کرد

فروغی بسطامی