ای کاش میتوانستم نشان دهم
که تا کجا دوستت دارم
همیشه در جستجو هستم
اما نمیتوانم راهی بیابم
به آن ، آنی در تو عاشقم
که تنها خود کاشف آنم
آنی ، فراتر از تویی که دنیا میشناسد
و تحسین میکند
آنی که تنها و تنها از آن من است
آنی ، که هرگز رنگ نمیبازد
و آنی ، که هرگز نمیتوانم عشق از او برگیرم
گی دو موپاسان
برای خانه سوخته
باز
شاید بشود خانه یی بنا کرد
دل سوخته را بگو چه کنیم ؟
نادر ابراهیمی
کتاب: آتش بدون دود جلد هفتم
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم
و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همیدارم که مسکینم
دلی چون شمع میباید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمیبینم که میسوزد به بالینم
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمیآید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم
رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که میبینم نمیچینم
سعدی
کاش آن آینه بودم من
که به هر صبح
تو را می دیدم
می کشیدم
همه اندام تو را
در آغوش
ســرو اندام تو با آن همه پیــچ
آن همه تاب
آنگه از باغ تنت می چیدم
گل صـد بوسه ی ناب
حمید مصدق
من زخمهای بینظیری به تن دارم
اما
تو مهربانترینشان بودی
عمیقترینشان
عزیزترینشان
بعد از تو آدمها
تنها خراشهای کوچکی بودند بر پوستم
که هیچکدامشان به پای تو نرسیدند
به قلبم نرسیدند
رویا شاه حسین زاده
برخی فراموش می کنند که عشق یعنی
در بر گرفتن و بوسیدن تو
شب بخیر
مهم نیست که جوانی یا پیر
برخی به یاد نمی آورند که
عشق یعنی
گوش سپردن و خندیدن و بی تابی
مهم نیست که چند سال داری
تعداد کمی می فهمند که عشق یعنی
تعهد و مسئولیت
و نه سرگرمی
مگرنه اینکه
عشق یعنی
تو و من
نیکی جیووانی
پیش ترها
بیدار میشدم
با صدای بانگ خروس
اما حالا
اس ام اسها بیدارم میکنند
پس تو کی میخواهی بیدارم کنی محبوبم ؟
دنیا دارد به پایان میرسد
رسول یونان
فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیاندیش
که در میانه ی میدان مین
به جستجوی شاخه ی گلی ست
گروس عبدالملکیان
عشق یگانه ام
گریه نکن
اشک هایت می خراشد روحم را
در دنیا چیزی ندارم
جز چشم های تو و غم های خویش
==========
مقصد من عشق است
تویی سر منزل من
عشق در پوست من می دود
تو در پوست من می دوی
و من
خیابان ها و پیاده روهای تن شسته در باران را
بر دوش کشیده
تو را می جویم
==========
بانو
عشق تو
نه بازیچه است
نه برگی که در دقایق دلتنگی
مرا به خود سرگرم کند
بانو عشق تو
خرقه یی نیست که آن را
در ایستگاه های میانه ی سفر
بر تن کنم
من ناچارم به عشق تو
تا دریابم که انسانم
نه یک سنگ
نزار قبانی
کبوتر نامه رسان ، به پرواز درمی آید
باز میگردد
ناامید یا امیدوار
ما همواره باز می گردیم
اشکهایت را پاک کن
و با همان چشمان غمناک ، لبخند بزن
هر روز چیزی آغاز می شود
هر روز چیزی زیبا آغاز می شود
یاروسلاو سایفرت
مترجم : فریده حسن زاده
صبح تو بهخیر
که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی
که من بتوانم یک روز دیگر در کنار تو باشم
دوستان من ساعت حرکت قطار را
در شب گذشته به من گفته بودند
بر شانههای تو خزه و خزان روییده بود
تو توانستی با این شانههای مملو از خزه و خزان
سوار قطار شوی
دستانت را تا صبح نزد من
به امانت نهادی
نان را گرم کردی به من دادی
دیگر در سکوت تو کنار میز صبحانه
ما طلاها و سنگهای فیروزه جهان را
تصاحب کردیم
سکوت تو را چون مدالی گرم و نایاب
بر سینه آویختم
هر روز در آینه به این سکوت خیره میشدم
سپس روز را آغاز میکردم
میخواستم زیر پای تو را پس از صبحانه
از آفتاب فرش کنم
دندانهای تو ارج و قرب فراوان داشت
که نان بیات شدهی خانهی مرا
گاز زدی
ما
من و تو
چگونه به صدای پرندگان رسیدیم
که کنار پنجره از سرما جان باختند
پرندگان بیآشیانه را همیشه دوست داشتی
اما دیگر عمر آنان تکرار نمیشد
همچنان که عمر من و تو هم
دیگر تکرار نمیشد
احمدرضا احمدی
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم
و به آوازی گوش می دادم
که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست دارم
حسین پناهی
با خالکوب ستاره ها
بر تاریکی دست ها
عابران به سوی تو بال می زنند
می آیند
تا در حیاط خانه تو
گل های پژمرده خود را بکارند
و تو از راهی می رسی
که پریشانی دور می شود
تو اینهمه نزدیک بودی و اینهمه دور به نظر می رسیدی
پس پلک هایمان بودی ، و دیده نمی شدی
درهایت را باز کن
ما ایستاده ایم
خیابان های تو ما را پیش می برد
ما می آئیم
تا جای واژه نارنج ؛ نارنج
و جای هوا ، هوا بنشانیم
و در شعری زنده شناور باشیم
تو نخستین حرفی
که نخستین برگ های بهاری به زبان می آرند
نخستین نانی
که پس از جنگی شوم
از تنور دهکده ای خارج می شود
نخستین نامی
که بر بچه زندگی می گذاریم
در هایت را باز کن
ما می آئیم
با عکس جوانی تو
در جیب پاره مان
و هر چه که نزدیک تر می شویم
تو جوان تر و زیباتر می شوی
درهایت را باز کن
هر چه نشانه است در کف مان
خانه توست
ای آزادی
شمس لنگرودی
هر انسانی ، یک بار
برای رسیدن به یک نفر
دیر می کند
و پس آن
برای رسیدن به کسان دیگر
عجله ای نمی کند
یاشار کمال
کاری باید کرد
دیر میشود
کاری باید کرد
برف
راه را پوشانده است
باد مثل همیشه نیست
تا هوا روشن است
باید از این ظلمت بیهوده بگذریم
دارد دیر میشود
من خواب دیدهام
تعلل
سرآغاز تاریکی مطلق است
سیدعلی صالحی
مادرم گندم درون آب می ریزد
پنجره بر آفتاب گرمی آور می گشاید
خانه می روبد ، غبار چهره ی آیینه ها را می زداید
تا شب نوروز
خرمی در خانه ی ما پا گذارد
زندگی برکت پذیرد با شگون خویش
بشکفد در ما و سرسبزی برآرد
ای بهار، ای میهمان دیر آینده
کم کمک این خانه آماده ست
تک درخت خانه ی همسایه ی ما هم
برگهای تازه ای داده ست
گاه گاهی هم
همره پرواز ابری در گذار باد
بوی عطر نارس گلهای کوهی را
در نفس پیچیده ام آزاد
این همه می گویدم هر شب
این همه می گویدم هر روز
باز می آید بهار رفته از خانه
باز می آید بهار زندگی افروز
سیاوش کسرایی
از جنگ بی شکوه
احساسی اندک دارم
اما آنچه به تمامی در می یابم
عشقی ست که آرزوی همگان است
از کشمکش های دایمی
احساسی اندک دارم
اما آنچه به تمامی در می یابم
آرزوی با هم بودن است
از جنگ فقط برای آنکه جانی به در برم
احساسی اندک دارم
اما آنچه به تمامی در یافته ام
چیزی ست که در این بازی نهفته
مارگوت بیکل
ترجمه: احمد شاملو
وقتی درخت در راستای معنی و میلاد
بر شاخه های لخت پیراهن بلند بهاری دوخت
با اشتیاق رفتم به میهمانی آئینه
اما دریغ
چشمم چه تلخ تلخ ، پاییز را دوباره تماشا کرد
و دیگر جوان نمی شوم
نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمان تو
و دیگر به شوق نمی آیم
نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو
چه نامرادی تلخی
و دریغا ، چه تلخ تلخ فرو می ریزم
با سنگینی این غربت عمیق
در سرزمین اجدادی خویش
و دریغا ، چه عطشناک و پریشان پیر می شوم
در بارش این گستره ی تشویش
در خانه ی خورشید ها و خاطره ها
دریغا بر من ، چگونه فراموش می شود ؟
سبد ها و سفره هایی که سالهاست نه سیب را می شناسند
و نه مهربانی را
و دریغا بر من ، چه لال و بی برگ و بال پیر می شوم
در اینسوی دیوارهایی که از من دزدیده اند سیب را
و جان مایه ی سرود های جوانی را
ودیگر جوان نمی شوم
نه به وعده ی این بهاری که آمده است
و نه به وعده ی آن شکوفه های شکستنی
محمد رضا عبدالملکیان
بر دیوار اتاق خوابت میخ میکوبی
به جای آویختن عکسم ، خودم را بر دیوار میآویزی
آیا این همان چیزی است
که انسان با عشق ما را بدان فرا میخوانَد ؟
چگونه از پرواز شب آزادی
و اسرار آویخته در بالهایم
شانه خالی کنم
در حالی که بالهایم به غبار سایهها آغشته است
تا به صورت مومیایی درآیم ؟
آیا این همان چیزی است که
زنان عاشق
مدعی وفاداری به آن هستند ؟
غاده السمان