مه نجویم ، مه مرا روی تو بس

مه نجویم ، مه مرا روی تو بس
گل نبویم ، گل مرا بوی تو بس

عقل من دیوانه عشق تو شد
بندش از زنجیر گیسوی تو بس

اشک من باران بی‌ابر است لیک
ابر بی‌باران خم موی تو بس

آینه از دست بفکن کز صفا
پشت دست آیینه روی تو بس

رنگ زلفت بس شب معراج من
قاب قوسینم دو ابروی تو بس

طالب ظل همایی نیستم
سایه دیوار در کوی تو بس

آسمان در خون خاقانی چراست
کاین مهم را نامزد خوی تو بس

خاقانی

بهترین اتفاق زندگیم

اگر قرار باشد
کسی به هر دلیلی
یک روز شرح حال مرا بنویسد
تو در هر سطری از درد و شادیش حضور خواهی داشت
چراکه بهترین اتفاقی هستی که برایم افتاده است

جیمز دی ویذرلی
ترجمه : عباس پژمان

عشق تو

عشقِ تو
مثل هوای دَم صبح است
تازه اَم می کند
کافیست کمی تو را نفس بکشم
کافیست ریه اَم را
از دوست داشتنت پُرکنم

مینا آقازاده

قلب مشتعلم را

قلب مشتعلم را
با ملایمت خاموش کنید
خودم برایتان
آب خواهم آورد

ولادیمیر مایاکوفسکی
مترجم : مدیا کاشیگر

حواست به حالِ بهار هست ؟

حواست به حالِ بهار هست ؟
نه باران می‌خواهد
نه موسیقی و شعر
ذاتش انگیزه‌ی دل‌دادن است
حواست به ساعتِ روی دیوار هست ؟
این روزها برای حرف‌های عاشقانه
 زود هم که بجنبی
باز دیر می‌شود

شیما سبحانی

انسان ها و ترانه ها

انسان‌ها می‌روند و ترانه‌ها باقی می‌مانند
ترانه‌هایی وجود دارد که عمرشان بلند
و سالیان سال بین مردمان رواج دارد

ترانه‌هایی وجود دارد که عمرشان کوتاه
همان‌جا که خوانده می‌شود از یاد می‌روند

و ترانه‌هایی وجود دارد که ترانه‌های من
بی‌که خوانده شود در درون من می‌مانند

عزیز نسین
مترجم : ابوالفضل پاشا

خدای نشانه‌های من

خدای نشانه‌های من
در این نشانه‌ای که منم
تو از آن‌هایی هستی
که فکر به تو ، دیدن توست
و دیدن تو ، فکر تو

صدای من از کجای هوا می‌افتد
وقتی نگاه تو
فکر نگاه من باشد

یدالله رویایی

شمار احمقان از شمار ستاره ها بیشتر است

شمار احمقان
از شمار برگ درختان و گنجشکان
بیشتر است

همه ی کبوتران سرنشین جهان 
شمارشان به شمار احمقان این شهر نمی رسد

ای دوست
احمقان اینجا پادشاه اند
منتقد اند
حاکم اند
معلم زیبایی شناسی اند
موزیسین اند
روزنامه نویس اند
شاعرند

شمار احمقان از شمار ستاره ها بیشتر است

احمقان مدام در حال بیشتر شدن اند
چه ساده میتوانند مرا بکشند

ای دوست
من می میرم و
احمقان تا أبد زنده می مانند
.
بختیار علی شاعر کرد عراقی
ترجمه : آکو امینی

صد خزان افسردگی بودم ، بهارم کرده ای

صد خزان افسردگی بودم ، بهارم کرده ای
تا به دیدارت چنین امّیدوارم کرده ای

 پای تا سر می تپد دل کز صفای جان چو اشک
 در حریم شوق ها آیینه دارم کرده ای

 در شب نومیدی و غم همچو لبخند سحر
 روشنایی بخشِ چشمِ انتظارم کرده ای

در شهادتگاه شوق از جلوه ای آیینه دار
پیش روی انتظارت شرمسارم کرده ای

 می تپد دل چون جرس با کاروان صبر و شوق
تا به شهر آرزوها رهسپارم کرده ای

زودتر بفرست ای ابر بهاری زودتر
جلوه ی برقی که امشب نذر خارم کرده ای

نیست در کنج قفس شوق بهارانم به دل
کز خیالت صد چمن گل درکنارم کرده ای

محمدرضا شفیعی کدکنی

بسان مرگ

اینک معاشقه بسر آمد
شب مانند مرگ ادامه دارد

می‌گویی عشق سرزمینی است
که هنوز پای کسی بدان نرسیده
هر چه دورتر بروی از تنش بیرون نمی‌شوی
از خویش بیرون نمی‌شوی هر چه بدان نزدیک شوی

در سکوت به صدای ناقوس‌های شب گوش می‌دهم
ناقوس‌ها مانند زخمی باز می‌نوازند
حیوانات در طنین ناقوس‌ها تیر می‌خورند

هرچه از تو دور می‌شوم از تو بیرون نمی‌شوم
هر چه به تو نزدیک می‌شوم به تو نمی‌رسم

در چشمان تو
تن وحشت زده اندوه را نوازش می‌کنم
تا کجا جاری می‌شود
تا کدام دریای مرده
خون آن مروارید جدا شده از صدف
می‌دانم

شب مانند مرگ ادامه دارد
با خاموش کردن حریقی تشنه در قلبم
بیرق آتشی خاکستر شده را با خود حمل می‌کنم
تا بلندترین قلعه ناقوس‌های صدای تو

دروازه سنگین شب بسته می‌شود
شیشه آبی بی‌پایانی در درونم شکسته می‌شود

می‌بوسم
مثل این است که چشمانت را برای آخرین بار می‌بوسم
سرشک عشقی چون مرگ را

آیتن موتلو
مترجم : صابر مقدمی

مستی ز چشم دلکش میگون یار جوی

مستی ز چشم دلکش میگون یار جوی
وز جام باده ، کام دل بیقرار جوی

اکنون که بانگ بلبلِ مست از چمن بخاست
با دوستان نشین و میِ خوشگوار جوی

گر وصل یار سروْ قدت دست می‌دهد
چون سرو خوش برآی و لب جوبیار جوی

فصل بهار باده گلبوی لاله گون
در پای گُل ، ز دستِ بتی گلعذار جوی

از باغ پرس قصه بتخانه‌ی بهار
و انفاس عیسوی ز نسیم بهار جوی

ای دل مجوی نافه‌ی مشکل ختا ولیک
در ناف شب دو سلسله‌ی مشکبار جوی

خود را ز نیستی چو کمر در میان مبین
یا از میان موی میانان کنار جوی

خواهی که در جهان بزنی کوس خسروی
در باز ملک کسری و مهر نگار جوی

بعد از هزار سال که خاکم شود غبار
بوی وفا ز خاک من خاکسار جوی

هر دم که بی تو بر لب سرچشمه بگذرم
گردد روان ز چشمه‌ی چشمم هزار جوی

خواجو اگر چنانکه در این ره شود هلاک
خونش ز چشم جادوی خونخوار یار جوی

خواجوی کرمانی

تو سلطان من بودی

تمام سال‌ها با تو آغاز می‌شود
و در تو به پایان می‌رسد
در سالی که گذشت ، تو سلطان من بودی
و در سالی که خواهد آمد هم‌چنان سلطان من خواهی ماند

نزار قبانی
مترجم : اسماء خواجه زاده

آن لحظه که قلبم می‌ایستد

آن لحظه که قلبم می‌ایستد
به تو فکر می‌‌کنم
به لحظه‌ای که خبردار می‌‌شوی
حلقه‌های اشک در چشمانت
دستی‌ که بر سینه ات می‌‌فشاری
سری که بر شانه ی معشوقت می‌گذاری
چشمانم را می‌‌بندم
به چشمانِ تو فکر می‌‌کنم

چشمانت را می‌‌بندی
به آخرین بار
به آخرین نگاهِ من فکر می‌‌کنی‌
برای آخرین بار صدایت می‌‌زنم
میدانم
فرسنگ‌ها دور از من
سرت را بر می‌گردانی
می‌ ایستی
و یک دقیقه سکوت
به احترام قلبی که بخاطرت می‌ایستد

نیکى فیروزکوهی

عشق سرخ است

عشق سرخ است
سرخ سرخ ، به رنگ خون
با همان صلابت ، که از عقیق زخم سینه
به بیرون می تراود و شقایق و لاله
بر گستره زمین ، می پروراند
عشق آبی نیست
اگر اندوهی دارد ، میرا و فانی ست
و شادی هایش اما
جاودانی ست
هرگز نمی میرد
جان می بخشد
و گاهی نیز ، جان می ستاند
ولی همیشه ، زنده است
تنها در صورتی در لحظه ی مرگ افسوس خواهم خورد که مرگم به خاطر عشق نباشد

گابریل گارسیا مارکز
مترجم : کیومرث پارسای
کتاب عشق سال های وبا

دیوانگی بد نیست

دیوانگی بد نیست
برای یک بار هم که شده
دیوانه تر از من باش
و بگذار چنان گم شوم در تو
چنان گم شوی در من
که یکی دیده شویم از بالا

و خدا خیال کند
یکی از ما دو نفر را گم کرده است
بگذار تعجب کند از حواس پرتی اش
و باورش شود زیادی پیر شده
و جهان را به ما بسپارد

ما جهان را به آغاز زمین می بریم
و پلنگ ها آهوها را نمی درند
و نفت و اتم را حذف می کنیم از خلقت
تا این همه جنگ نشود

دیوانگی بد نیست
هوس کرده ام
چنان گیج شوم از تو
چنان مست شوی از من
که زمین سرگیجه بگیرد
و اشتباهی سالی سیصد و شصت و شش دور بگردد
یک روز اضافه تر دور ِ تو

برای یک بار هم که شده
چشم هایت را ببند
و سال ها بخواب
به جای تمام سال هایی که نخوابیدی
روی سینه ام
من شهرزاد نیستم
اما قصه گوی خوبی ام

مهدیه لطیفی

صدایم را می شنوید

گریه کنم
می شنوید صدایم را
از میان مصراع هایم ؟

می توانید لمس کنید
قطره اشک هایم را با دستان تان ؟

قبل از مبتلا شدن به این درد نمی دانستم
ترانه ها اینقدر زیبا
و کلمات اینقدر بی کفایت اند

جایی هست ، می دانم
جایی که
امکان بیان هر چیزی وجود دارد

نزدیک شده ام
خیلی نزدیک
می شنوم
اما نمی توانم بگویم

اورهان ولی
مترجم : سیامک تقی زاده

گر بوسه می خواهی بیا

گر بوسه می خواهی بیا ، یک نه دو صد بستان برو
این جا تن بی جان بیا ، زین جا سراپا جان برو

صد بوسه ی تر بَخْشَمَت ، از بوسه بهتر بَخْشَمَت
 اما ز چشم دشمنان ، پنهان بیا ، پنهان برو

هرگز مپرس از راز من ، زین ره مشو دمساز من
 گر مهربان خواهی مرا ، حیران بیا حیران برو

در پای عشقم جان بده ، جان چیست ، بیش از آن بده
گر بنده ی فرمانبری ، از جان پی فرمان برو

امشب چو شمع روشنم ، سر می کشد جان از تنم
جان ِ برون از تن منم ، خامُش بیا سوزان برو

امشب سراپا مستیم ، جام شراب هستیم
سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو ؟ خیزان برو

بنگر که نور حق شدم ، زیبایی ی مطلق شدم
در چهره ی سیمین نگر ، با جلوه ی جانان برو

سیمین بهبهانى

زندگی بی رحم است

چگونه بی درد بیدار شوم ؟
بی دلهره آغاز کنم ؟
رؤیایم مرا به سرزمینی برد
که در آن زندگی وجود ندارد
و من می مانم
بی روح
بی احساس

چگونه تکرار کنم ؟
روزها را از پس دیگری
افسانه ی ناتمامم را
چگونه تحمل کنم ؟
تصویر رنج های فردا را
با دشواری های امروز ؟

چگونه مراقب خود باشم ؟
با زخم هایی که سر باز می کنند
و حادثه ها
دلیل این زخم ها
همیشه در من زنده می مانند
حادثه هایی شبیه زمین
شبیه دیوانگی کبود زمین
و زخم دیگری که بر خود روا داشته ام
هر ساعت شکنجه می کند
بی گناهی را که دیگر من نیستم

کسی پاسخ نمی دهد
زندگی بی رحم است

کارلوس دروموند دِآندراده
ترجمه : الهام عسکری

ای باد صبحدم خبری ده ز یار من

ای باد صبحدم خبری ده ز یار من
کز هجر او شدست پژولیده کار من

او بود غمگسار من اندر همه جهان
او رفت و نیست جز غم او غمگسار من

بی‌کار نیستم که مرا عشق اوست کار
بی‌یار نیستم چو غمش هست یار من

هرگونه‌ای شمار گرفتم ز روز وصل
هرگز نبود فرقت او در شمار من

کو آن کسی که کرد شکایت ز روزگار
تا بنگرد به روز من و روزگار من

پرخون دل و کنار همی خوانم این غزل
بربود روزگار ترا از کنار من

انوری

راه رفتن زیر موسیقی باران

دلم می‌خواهد ساعت‌ها ، و ساعت‌ها
با تو زیر موسیقی باران راه بروم
دلم می‌خواهد
وقتی اندوه در من ساکن می‌شود
و بی‌تابی به گریه‌ام می‌اندازد
صدایت را از تلفن بشنوم

سعاد الصباح
مترجم : اسماء خواجه زاده