هر شعری قلب عشق است

خورشید در تن تو طلوع می‌کند
و تو سردت است
چرا که خورشید سوزان است
و هر چیز سوزانی از شدت توان‌اش سرد است
هر شعری قلب عشق است و
هر عشقی قلب مرگ و در نهایت زندگی می‌تپد
هر شعری آخرین شعر است و
هر عشقی آخرِ فریاد
هر عشقی ، ای خیال سقوط در ژرفناها
هر عشقی آخرِ مرگ است
آن‌چه که در تو می‌گیرم ، تن تو نیست
بلکه قلب خداوند است
 آن‌را می‌فشارم و می‌فشارم
تا فریاد وجد دلربایش
کمی دردهای قربان‌گاه ابدی‌ام را تسکین دهد

انسی الحاج
برگردان : محمد حمادی

قلب تو

اصرار می‌کنی
قلب داری
و من چگونه به تو بفهمانم
که قلب هیچ‌کس
را نمی‌توانی تویِ قفسه‌ی سینه‌اش پیدا کنی
باید ته چشم‌هایش را بگردی
یا دست‌هایش را لمس کنی
بعضی‌ها
قلب‌شان تویِ دست‌هایِ‌شان می‌تپد
بعضی‌ها
تویِ چشم‌هایِ‌شان
و عده‌ای
انگار
قلبِ‌شان را به لب‌هایِ‌شان دوخته‌اند
که در هر بوسه‌ای
می‌توانی ضربانِ زندگی را
حس کنی
ولی قلبِ تو
در هیچ‌کدامِ این‌ها نبود
نه در دست‌هایت
نه در چشم‌هایت
نه در لب‌هایت

نسترن وثوقی

تنهایی

تنهایی
اختراع کسانی است
که دوست داشتن را بلد نیستند

ادیب جان سور
مترجم : مجتبی نهانی

درون هر کسی نغمه‌ای هست

درون هر کسی نغمه‌ای هست
که او را این سو و آن سو می‌دواند
تا نی‌زنی بیاید که
نغمه‌ی او را بنوازد
و او خودش را
در نغمه‌ی خویش فراموش کند

بیژن الهی

محبوب من

محبوب من
تو که چون برف
آب شده و رفته ای
اگر روزی برگشتی
مثل برف
پاک و بی لکه برگرد

نصرت کسمنلی شاعر جمهوری آذربایجان
مترجم : غلامرضا طریقی

نگاه تو

این نگاهِ تو کارِ مرا
به اینجا کشانده
تاب و تحمل نگاه هاى تو را
نداشتم
نمى دیدى که چشم بر زمین مى دوختم ؟
به او گفتم
در چشم هاى من دقیق تر نگاه کن
جز تو
هیچ چیزى در آن نیست

بزرگ علوى
کتاب چشم هایش

ای نور رویاهای من

بگذار بنوازمت بآرامی

بگذار تجربه ات کنم آهسته
ببینم که حقیقت داری
امتدادی از خودت در تو جاری است
با شگرفی
موج در موج می تراود نوری از پیشانی ات 
بی آشفتنت
می شکنند کفهاشان را
هنکّام بوسه بر پاهایت ، به آرامی
در ساحل نوجوانی
تو را اینگونه می خواهم
روان و پیاپی
نشأت تو از خودت ، از تو
ای آب سرکش
ای نغمه رخوتناک
تو را اینگونه می خواهم
در محدوده های کوچک ، اینجا و آنجا
همچون تکه ها
زنبق ، رز و آنک یگانگی تو
ای نور رویاهای من

پدرو سالیناس
کتاب : درنای واقعی

آزرده از آنم که مرا زندگی آموخت

آزرده از آنم که مرا زندگی آموخت
آزرده تر از آنکه مرا توش و توان داد

سوداگر پیری که فروشنده ی هستی است
کالای بدش را به من ، افسوس ، گران داد

گفتم که زبان درکشم و دیده ببندم
دیدم که دریغا !‌ نه مرا تاب درنگ است

وه کز پی آن سوز نهان در رگ و خونم
خشمی است که دیوانه تر از خشم پلنگ است

خشمی است که در خنده ی من ، در سخن من
چون آتش سوزنده ی خورشید هویداست

خشمی است که چون کیسه ی زهر از بن هر موی
می جوشد و می ریزد و سرچشمه اش آنجاست

من بندی این طبع برآشفته ی خویشم
طبیعی که در او زندگی از مرگ جدا نیست

هم درغم مرگ است و هم آسوده دل از مرگ
هم رسته ز خویش است و هم از خویش رها نیست

با من چه نشینی که من از خود به هراسم
با من چه ستیزی که من از خود به فغانم

یک روز گرم نرمتر از موم گرفتی
امروز نه آنم ، نه همانم ، نه چنانم

یک روز اگر چنگ دلم ناله ی خوش داشت
امروز به ناخن مخراشش که خموش است

یک روز اگر نغمه گر شادی من بود
امروز پر از لرزه ی خشم است و خروش است

گر زانکه درین خاک بمانم همه ی عمر
یا رخت اقامت ببرم از وطن خویش

تقدیر من اینست که آرام نگیرم
جز در بن تابوت خود و در کفن خویش
 
نادر نادرپور

خاکم من

خاکم من
آتشی مرا نمی تواند بسوزاند
ترکیب خلقتم زغال است وُ
خاکستر

بهارم من
چمن چمن
شکوفه دارم وُ گُل

ابرم من
سحرگاهان را که تشنه می بینم
می بارم

قلبم من
اگر غم نداشته باشم
می میرم

انسانم من
اگر از نعمت های ساخته ی دست انسانی ساده
بهره مند نگردم می میرم

روشنایی ام من
دشمن تاریکی

انسانم من
در قلبم
شادی و غم دنیاهاست

چشم پُر شوقم من
نمی توانم نگاه نکنم

رود جاری از کوه های برفی ام من
نمی توان جریان نیابم

انسانم من
وطنی دارم
قوم و قبیله ای دارم
برای گفتن بزرگترین حقیقت
آزادی ، عشق ، نفرت
زبانی دارم

سنگ گرانیتم من
که در هر تکه ام
مقاوم بودنم تکرار می شود
به هنگام مبارزه ، سخت و خشنم
به هنگام اُنس و مهربانی ، لطیف و حساسم

انسانم من
بی مهربانی
می میرم

زندگی ام من
بی عشق ، بی نفرت
می میرم

چشمه ام من
با سفارش کسی جاری نمی شوم

زندگی ام من
همیشه در راهم
در نفس ، در آرزو
در نگاه در دل ها وُ دست ها هستم

خاکم من
نعمت و فراوانی ام را
ما بین انسان های زحمتکش تقسیم می کنم

قلبم من
اگر به تپش نیافتم
می میرم

رسول ابراهیم اوغلو رضایف شاعر جمهوری آذربایجان
مترجم : مجتبی نهانی

من به حال مرگ و تو درمان دشمن می کنی

من به حال مرگ و تو درمان دشمن می کنی
این ستم ها چیست ای بی درد بر من می کنی ؟

بد نکردم چون تویی را برگزیدم از جهان
خاک عالم را چرا در دیده من می کنی ؟

می توان دل را به اندک روی گرمی زنده داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن می کنی ؟

نیستی گردون ، ولی بر عادت گردون تو هم
می کشی آخر چراغی را که روشن می کنی

گرم می پرسی مرا بهر فریب دیگران
در لباس دوستداران کار دشمن می کنی

نیست با سنگین دلان هرگز سر و کاری ترا
خنده بر سرگشتگی های فلاخن می کنی

صائب تبریزی

آرام پیش بیا

اگر تو با لب‌های بر آمده‌ات
می‌خواهی با بوسه‌ای
تسکین افکارم شوی
شتاب نکن بر این معاشقه

آرام پیش بیا
زیرا که من زنده‌ام برای در انتظار تو بودن
و تپش‌های قلبم
جز برای قدم‌های تو نیست

پل والری
مترجم : مریم قربانی

اگر تو نباشی

اگر تو نباشی
تمامی این شعر ها
تمامی این لحظه ها
تمامی این تپش ها
بی فایده خواهد بود
تمامی کلماتم، به هیچ جانی، میمیرند

اگر تو نباشی
نه روزم روز است
و نه شبم شب
گم شده، بی پناه، تنها و غریب
در این کوره راه زندگی
بی نصیب، درمانده و بی شکیب
   
اگر تو نباشی
نه من معنا دارم
نه این دست های خالی
زندگی را به معنای ژرفی ترک خواهیم کرد
یک شب به یاد آور مرا
من همانی ام که دوستت داشت
و هنوزم دارد
تا جانی هست دریاب
تا وقتی هست برس
به معنای نامم فکر کن
ستاینده ام تا ستایش کنم تو را
بیا تا بی معنا نباشم
بیا

روزی چند بار دوستت دارم
یکبار وقتی که هوا برم می دارد
قدم می زنیم
وقتی که خوابم می آید تو می آیی
یکبار وقتی که باران ناز می کند
دلِ ناودان می شکند می بارد
وقتی که شب شروع می شود تمام می شود
یکبار دیگر هم دوستت دارم
باقی روز را
هنوز را

افشین صالحی

تولد دوم من

برای آنکه بتوان کمی
حتی شده کمی زندگی کرد
باید دو بار متولد شد
ابتدا تولد جسم و سپس تولد روح
هر دو تولد مانند کنده شدن می ماند
تولد اول بدن را به این دنیا می کشاند
و تولد دوم ، روح را به آسمان پرواز می دهد
تولد دوم من زمانی بود
که تو را ملاقات کردم
 
کریستین بوبن

چه بگویم

چه بگویم
به گلدانِ شمعدانی که تشنه ی دستهای ‌توست
به پنجره ی دلتنگِ هوایت
و به پاییزِ که از دوریِ چشم هایت
می بارد چه بگویم
به شعری که از نبودِ لبهایت می نالد
به شبی که آغوشت را کم دارد
و به دقایقِ بی تو
چه بگویم
به خدایی که این عشق در تحملش نیست
و به بوسه ام بر پیشا نی ات
در دلِ قاب عکسِ بی جان
به تو که دوری
دوری و دور چه بگویم
به من که وقتی حتی تو را در یک ‌پیراهن با خود ندارم غمگینم
مرا در آغوش بگیر
تا بگویم به فاصله ها
از هوایی که بین ما جاریست متنفرم

حامد نیازی

دلم می خواست

دلم می‌خواست
قبل از آینه‌ها
به یک زیباروی
از زیبایی‌اش بگویم
دلم می‌خواست
به زیبایی تمام
با یک زیباروی زندگی کنم

مظفر طیب اوسلو
ترجمه : سینا عباسی

در دلم نشستی

غافلگیرم کردی
درست مثل شعر

در دلم نشستی
درست مثل عشق

و به من جانی تازه بخشیدی
درست مثل جوانی

تعجب می کنم
نکند تو آنی
نکند تو همانی

محمدرضا عبدالملکیان

برای فراموش کردن تو

برای فراموش کردن تو
شاید
ورق بازی کردم
شاید لبی تر نمودم و
گلوی خسته از آه جان‌سوزم را
با شراب التیام بخشیدم

و یا شاید
تمام کوچه‌های شهر را
به‌یاد تو قدم زدم
وجب به وجب
قدم به قدم

اما بگو
چگونه فرو بنشانم
این جهنمی را که
در درون‌ام زبانه می‌کشد
چاره چیست ؟

انگار وقت آن رسیده است که
با استخوان‌های‌ام
نی‌لبک بنوازم‌

ولادیمیر مایاکوفسکی
مترجم  : هادی دهقانی

که بی تو نبوده ام هرگز

آه که چه می گویم و چگونه بگویم
همیشه، همیشه بی تو گذشته است جهان
و می گذرد
همیشه
همیشه بی تو چرخیده است زمین و می چرخد
چگونه بگویم آه
که بی تو نبوده ام هرگز

که بی تو من هرگز
نچرخیده ام
به کردار سنگ یاوه ای همراه زمین، گرد هیچ آفتابی
و نروییده ام، چنان گیاهی، کناره سنگی
تا نه انتظار نزول انگشتانت به چیدنم
تقدیری بوده باشد منتظر
در ریشه
چگونه بگویم آه
که معنی نمی دهم بی تو
چنانکه معنی نمی دهد جهان
بی ما

منوچهر آتشی

راز چشمان تو

چشمان رازناک شرجی‌ات
آبی است ، سبز ، یا خاکستری ؟
که هی مهربان می‌شود ، زیبا می‌شود ، هی وحشی

هی در خود می‌تاباند رخوت و پریده رنگی آسمان را
یاد روزهای سفید و معتدل ابرآلوده می‌اندازی‌ام
که قلب‌های افسون شده
از تلاطم دردی نامعلوم به خود می‌پیچند
و آب می‌شوند در گریه
و جان‌های بیدار ، ذهن به خواب رفته را ریش‌خند می‌کنند

گاه به افق‌های قشنگ می‌مانی
که خورشیدها را در فصل‌های مه گرفته می‌افروزد
تو چشم‌انداز نم‌زده
چه می‌درخشی
به شعله می‌کشی
پرتوهای آمده از آسمان آشفته را

تو ای زن خطرناک ، اقلیم اغواگر
هم برف ، هم یخ‌ریزه‌هایت را می‌ستایم

از این زمستان کینه‌توز آیا
لذت‌هایی برنده‌تر از شیشه و آهن
نصیب‌ام خواهد بود ؟

شارل بودلر
مترجم : آسیه حیدری شاهی‌سرایی

آخر ای ماه پری پیکر ، که چون جانی مرا

آخر ای ماه پری پیکر ، که چون جانی مرا
در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا ؟

همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام
لیک خود روزی بحمدالله نمی‌خوانی مرا

ای که در خوبی به مه مانی چه کم گردد ز تو
گر بری نزدیک خود روزی به مهمانی مرا ؟

دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه
می‌کشم در پای خود چندان که بتوانی مرا

با رقیبانت نکردم آن‌چه با من می‌کنند
این زمان سودی نمی‌دارد پشیمانی مرا

زین جهان چیزی نخواهم خواستن جز وصل تو
گر فلک یک روز بنشاند به سلطانی مرا

کس خریدارم نمی‌گردد ، که دارم داغ تو
زآن همی آیم برت ، چندان‌که می‌رانی مرا

 بر سر کوی تو دشواری کشیدم سال‌ها
دور ازین در چون توان کردن به آسانی مرا ؟

در درون پرده‌ای با دشمنان من به کام
وز برون مشغول می‌داری به دربانی مرا

گفته‌ای در کار عشقم اوحدی دانا نبود
چون توانم گفت ؟ نه آنم که می‌دانی مرا

اوحدی مراغه ای