دل

دل آن است که پیوسته بسوزد
آتش بگیراند وُ شعله ور شود
اگر به قلب و جان آتشی نمی دهد
پس آن دل ، دل نیست
و من به آن نیازی ندارم

اگر که شاد نمی گردد و نمی خندد
اگر ضربان اش را کسی نمی داند و
تپش اش را نمی شنود
پس آن دل ، دل نیست
و من به آن نیازی ندارم

به وقت ضرورت اگر برای وطن
مثل فولاد سینه سپر نکند و
بر خاک وطن اش بوسه نزند
پس آن دل ، دل نیست
و من به آن نیازی ندارم

آن دل به چه کارم آید
اگر رویا و آرزویی ندارد ؟
اگر نمی تواند دوست داشته باشد
پس آن دل ، دل نیست
و من به آن نیازی ندارم

بختیار وهاب زاده
مترجم : مجتبی نهانی

نمی دانم در کجای عشق ایستاده ام ؟

نمی دانم
در کجای عشق ایستاده ام ؟
خوب است یا بد ؟

اما دلم دیگر برایت
تنگ نمی شود
نمی تپد

نم نم
به لطفِ گریه از غم
گذشته ام
من به تَرکِ عادت ها
عادت کرده ام

بر گشته ام
به اوّلِ اوّلِ آشنایی
به همان روزهای بی تویی
تنهایی
تنهایی
تنهایی

مینا آقازاده

چشمان تو

مرا نمی ‌توان شناخت
بهتر از آنکه تو شناخته‌ ای
چشمان تو
که ما هردو در آن به خواب فرو می رویم
به روشنایی های انسانی من
سرنوشتی زیباتر از شب های جهان می بخشند
چشمان تو
که در آن ها به سیر و سفر می پردازم
به جان جاده ها
احساسی بیگانه از زمین می بخشند
چشمانت
که تنهایی بی پایان ما را می نمایانند
آن نیستند که خود می پنداشتند
تو را نمی توان شناخت
بهتر از آنکه من شناخته ام
 
پابلو نرودا
ترجمه : جواد فرید

چشم هایت سبز روشن ، قامتت نیلوفری

چشم هایت سبز روشن ، قامتت نیلوفری
من بلا گردان چشمت ، ماهتابی یا پری ؟

دست آن نقاش را بوسم که این نقش آفرید
گیسوان ابریشمی ، رخسار و گردن مرمری

می درخشد چشم صد رنگ تو چون فیروزه ها
آسمان سبز هم حیران این مینا گری

شانه ات را طاقت ابریشم مهتاب نیست
برگ گل با من همآوازست در این داوری

گلبنان سر می کشند از باغ با لبخند عشق
گر خرامان بگذری با قامت نیلوفری

سینه را عریان مکن در چشمه ی مهتاب ها
تا بماند آسمانرا فرصت روشنگری

دختر ماهی ؟ رقیب زهره ای ؟ روشن بگو
خواب می بینم مگر ؟ فریاد از این ناباوری

ای دریغا وقت پیری ، سوختم از تاب عشق
سینه ام پر آتش است و موی من خاکستری

مهدی سهیلی

سرنوشت من

روز مثل همیشه
در پنجره به تاریکی گرایید
و شب شد
به نور چراغ
در شیشه خیره شدم
و در اعماق
تنهایی را دیدم
تصویر کوچه ای خلوت و غم انگیز را
روی دست ها و چشم هایم
وای
سرنوشت من
تک و تنها ماندن بود

اوکتای رفعت
مترجم : رسول یونان

من به خیالِ تو آرامم

آرامم
دارم برای تو چای می‌ریزم
کم رنگ و
استکان باریک
پر رنگ و
شکسته قلم

آرامم
دارم برای تو خواب می‌بینم
خوابی خوب
خوابی خوش
خوابی پر از چشم‌هایِ قشنگِ تو
صدای جانم گفتن تو و
برای تو بودن من

آرامم
به‌ خوابی پر از خیلی دوستت دارم
پر از کجا بودی ؟
پر از سلام ، دلم برای تو تنگ شده است
دارم برای تو خواب می‌بینم

دل به‌دریا می‌زنم
وَ به تو سلام می‌کنم
سلام علاقه‌یِ خوبم
علاقه‌ جانِ من
من به خیالِ تو
آرامم

می‌دانی
من روز‌هاست به دوست داشتنِ تو آرامم

افشین صالحی

عشق شعر زیبایی ست

محبوب من
عشق شعر زیبائی‌ست نگاشته بر ماه
نگاره‌ای بر تمامی برگ درختان
و نقش بسته بر پر گنجشکان و قطره‌های باران

در سر زمین من اما
آنگاه که زنی به مردی دل ببندد
آماج پنجاه سنگ قرار می‌گیرد

نزار قبانی
ترجمه : محبوبه افشاری

بار عشقت بر دلم باری خوش است

بار عشقت بر دلم باری خوش است
کار من عشق است و این کاری خوش است

جان دهم در پاش ، ار چه بی وفاست
دل بدو بخشم که دلداری خوش است

بلبل شوریده را از عشق گل
در چمن با صحبت خاری خوش است

راستی را سرو در نشو و نماست
از قد یارم نموداری خوش است

هیچ بیماری نباشد خوش ، ولی
چشم جادوی تو بیماری خوش است

تیر چشم او جهان در خون گرفت
لیک از دستت کمان داری خوش است

امیرخسرو دهلوی

آنقدر خوابت را دیده‌ام

آنقدر خوابت را دیده‌ام
که واقعیتت را از دست داده‌ای
آیا هنوز نرسیده وقت آن که در آغوشت کشم ؟
و بر آن لب‌ها ، بوسه زنم میلادِ صدای دلنشینت را ؟

آنقدر خوابت را دیده‌ام
که بازوانم عادت کرده‌اند سایه‌ات را در آغوش کشند
و یکدیگر را بیابند ، بی آن که گردِ تنت پیچیده‌باشند
اگر با واقعیت ِتو که روزها و سال هاست
که تسخیرم کرده‌ای ، روبرو شوم
بی‌تردید به سایه‌ای بدل خواهم شد
آه ای توازن احساسات

آنقدر خوابت را دیده‌ام
که بی‌شک فرصتی نمانده‌ تا بیدار شوم
ایستاده می‌خوابم ، تمام قد رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را می‌بینم
آنقدر در رویاهایم پیشانی و لب‌هایت را لمس کرده‌ام
که لمس واقعی‌شان ، خیالی‌تر است
 
آنقدر خوابت را دیده‌ام
با تو راه رفته‌ام ، حرف زده‌ام در رویا
با سایه‌ی تو خوابیده‌ام
که دیگر از من چیزی نمانده‌است به جا
و سایه‌ای شده‌ام در میان اشباح و سایه‌ها
سایه‌ای که با سُرور گام می‌گذارد بارها و بارها
روی عقربه‌ی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو

روبر دسنوس
مترجم : سارا سمیعی

پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی

پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی
بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا

گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی
یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا

از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا

روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی
ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا

ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون
پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا

ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو
ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا

ای  دل آواره بیا  وی جگر پاره بیا
ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا

ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا
مرهم  مجروح بیا  صحت بیمار بیا

مولانا

عشق

تا حالا او را ندیده ام
اما دوستش دارم
عشق تنها چیزیست
که نیاز به
چشم بینا و نابینا ندارد

کریستف کیشلوفسکی

از سر عادت نیست

از سر عادت نیست که
وقتی می روی تا دم در همراهی ات می کنم

و بعد
تا آخرین چشم انداز
تا جایی که سر می چرخانی
لبخند می زنی
مبهوت رفتنت می شوم باز

آخر چیزی از دلم کنده می شود
که می خواهم با چشمهام نگهش دارم

لعنت به رفتنت
که قشنگ می روی

 از سر عادت نیست که
هیچوقت باهات خداحافظی نمی کنم، عشق من!
رفتنت همیشه یعنی برگشتن

از سر عادت نیست که وقتی برمیگردی
حتی موهای سرم می خندد
هیچ چیزی دل انگیزتر از برگشتنت نیست
 
نارنجی
تو که نمی دانی
وقتی برمی گردی
دنیا پشت سرت بیرنگ می شود

عباس معروفی

هر لحظه یاد تو

نوای موسیقی
دلم را سرشار می کند از هوای تو

ابر ، کوه و ستاره
دلم را سرشار می کند از تمنای تو

چیزها هر چه شگفت تر ، هر چه غریب تر
دلم را سرشار می کند از دلتنگی برای تو

نقاشی های پرشکوه نگارخانه ها
زنده می کند داغ رویاهای نقش برآبم را برای تو

بیت بیت ترانه های عاشقانه
عاشق تر می کند گام های بی قرارم را در جستجوی تو

در این غربت بی کرانه
دردآشنا و مانوس جلوه می دهد همه چیز و همه جا را
هر لحظه از یاد تو

ریکاردا هوخ شاعر آلمانی

زخم های من

در من نگاه مى کنى
زخم هاى من آرام مى گیرند
اى پرچم بام من
که به وقت عبور دشمن تسکینم مى دهى
زمینه صبح گاه
زخم هاى من
ستاره هاى همین تاریکى است
که چشم بسته از برابر من عبور مى کنى

شمس لنگرودى

می دانی در صدایت چیست

می دانی در صدایت چیست
وسط یک باغچه
گُل یخ با حریر آبی
برای سیگار کشیدن
به طبقه یِ بالا می روی

می دانی در صدایت چیست
زبانِ ترکیِ بی خواب
از کارت راضی نیستی
این شهر را دوست نداری
مردی روزنامه اش را تا می کند

می دانی در صدایت چیست
بوسه هایِ قدیمی
شیشه یِ یخ بسته یِ حمام
چند روزی ناپدید شدی
ترانه یِ دورانِ مدرسه هست

می دانی در صدایت چیست
خانه ای آشفته
هر بار دستت را بر موهایت می کشی
تنهاییِ پریشان در باد را
مرتب می کنی

می دانی در صدایت چیست
کلمه هایی ناگفته
شاید چیزهایی کوچک
اما در این ساعتِ روز
مثلِ بناهایِ یادبود می ایستند

می دانی در صدایت چیست
کلمه هایی ناگفته

جمال ثریا

صبح است و گل در آینه بیدار می شود

صبح است و گل در آینه بیدار می شود
خورشید در نگاه تو ، تکرار می شود

مردی که روی سینه ی عشق تو خفته بود
با دست های عشق تو ، بیدار می شود

پر می کنی پیاله ی من از عصیر و باز
جانم پر از عصاره ی ایثار می شود

در کارش از تو این همه باور ستودنی است
این جا که عشق این همه انکار می شود

تا باد دست غارت عشقت گشاده باد
وقتی غمم به سینه تلنبار می شود

در بازی مداوم انگشت های تو
تکثیر می شود گل و بسیار می شود

خورشید نیز می شکند در نگاه تو
وقتی که آن ستاره پدیدار می شود

حس می کنم بهار تو را در خزان تو
گاهی که بوسه های تو رگبار می شود

تا بار من گران ننشیند به دوش جان
از هر چه غیر توست سبکبار می شود

حسین منزوی

بار دیگر درباره ی مرگ ؟

همسرم
زندگی ام
پیرایه ام
به مرگ می اندیشم
رگ های قلبم بیشتر می گیرد

روزی در بارش برف
یا شبی
یا
در هرم نیمروزی
کدامیک از ما اول خواهد مرد ؟
چگونه ؟
کجا ؟
برای آن که می میرد
واپسین صدای پیش از مرگ
چه طنینی دارد ؟
واپسین رنگ؟
و برای آن که می ماند
نخستین تکان
نخستین حرف
نخستین غذایی که می چشد ؟

شاید دور از هم خواهیم مرد
خبر
آسیمه سر خواهد رسید
یا کسی به کوتاهی خبر خواهد داد
و بازمانده را تَرک خواهد کرد
و بازمانده
در میان جمعیت گم خواهد شد.

می بینی ، زندگی این است
وتمامی این اگرها
در کدامین سال از قرن بیستم
چه ماهی
چه روزی
چه ساعتی ؟

همسرم
زندگی ام
پیرایه ام
به مرگ می اندیشم
به عمری که می گذرد
غمگینم
آرامم
و سرافراز
هر کدام که پیشتر بمیریم
به هر گونه ای
در هر کجا
تو و من
می توانیم بگوییم
که همدیگر را دوست داشتیم
و برای زیباترین هدف انسانی جنگیدیم
می توانیم بگوییم
ما زیستیم

ناظم حکمت
ترجمه : احمدپوری

ای جان نازنین من ، ای آرزوی دل

ای جان نازنین من ، ای آرزوی دل
میل من است سوی تو ، میل تو سوی دل

بر آرزوی روی تو دل جان همی دهد
وا حسرتا ، اگر ندهی آرزوی دل

چون غنچه بسته‌ام سرِ دل را به صد گره
تا بوی راز عشق تو آید ز بوی دل

جان را به یاد تو به صبا می‌دهم که او
می‌آورد ز سنبلِ زلف تو بوی دل

تا دیده دید روی تو را ، روی دل ندید
با روی دوست خود نتوان دید روی دل

سلمان اگر ز اهل دلی ، نام دل مبر
جان دادن است کار تو بی‌گفتگوی دل

سلمان ساوجی

تو از آن ِ من نیستی

تو از آن ِ من نیستی
اما تو را دوست دارم
هنوز تو را دوست دارم
و دلتنگی ات مرا می کشد

محمود درویش
مترجم : اسماء خواجه زاده

تقدیر تو

تردید کن
در هر چه می خواهی
هر قدر که می توانی
تا هر وقت که می دانی
تقدیر تو تغییر نخواهد کرد

من
به کاری که با قلبت کرده ام
یقین دارم

افشین یداللهی