پس تو کجا بودی ؟

این شفق را هم از دست داده‌ایم
هیچ‌کسی ما را
دست‌دردست هم نمی‌دید این عصر
وقتی شب نیلگون بر دنیا می‌افتاد
من از پنجره‌ام
جشن غروب را دیده‌ام سرِ تپه‌های دور
گاه مثل یک سکه
یک تکه آفتاب میان دست‌های من می‌سوخت
تو را از ته دل به‌یاد می‌آوردم
دلی فشرده به غم
غمی که آشنای توست
پس تو کجا بودی ؟
پس که بود آنجا ؟
گویای چه حرف ؟
چرا تمامیِ عشق یک‌باره بر سرم خواهد تاخت
وقتی حس می‌کنم که غمگینم
و حس می‌کنم که تو دوری ؟

پابلو نرودا
مترجم : بیژن الهی

نسل عشاق

کاش می‌شد که روزی دلم را
مثلِ بذری بکارم که
فردا
باروَر گردد و نسلِ عشّاق
از محیطِ زمین برنیفتد

محمدرضا شفیعی کدکنی

روزهای سخت

روزهای خوبی نبود
اما من
در همان روزهای سخت هم
تو را دوست داشتم

جاهد ظریف اوغلو
مترجم : سیامک تقی زاده

لحظه‌های تو بی من

همیشه دلم خواسته بدانم
لحظه‌های تو بی من
چطور می‌گذرد ؟
وقتی نگاهت می‌افتد به برگ
به شاخه
به پوست درخت
وقتی بوی پرتقال می‌پیچد
وقتی باران تنها تو را خیس می‌کند
وقتی با صدایی برمی‌گردی
پشت سرت
من نیستم

عباس معروفی

دو سال است

دو سال است
هرجا می‌روم
پنجره را با خودم می‌بَرَم
دو سال است
دنیا را
دنبالِ تو می‌گردم
دو سال است
این دو چشم
پنجره‌هایی رو به توست

یوسف الصائغ
مترجم : محسن آزرم

جایى براى خودت پیدا کن

جایى براى خودت پیدا کن
که گنجایشِ همه ى غمها
و شادى هایت را داشته باشد
جایى که وقتى از خودت گم میشوى
در آنجا خودت را پیدا کنى
جایى پیدا کن
که شبها مکان آرامشت
و روزها تسلى خاطرت باشد
جایى که هوایش همیشه معتدل
و فصلهایش فصل دلخواهت باشد
جایى را پیدا کن
که وقت دلتنگى ستاره براى شمردن
و باران براى باریدن داشته باشد
جایى را پیدا کن
که در تنهایى و در جمع
امنیت و شادىِ خاطر داشته باشى
میدانى ؟ پیدا کردنِ چنین جایى محال نیست
اگر دلِ زنى را با عشق به دست آورى
دیگر نیازى به پیدا کردن
خوشبختى در هیچ جاى دنیا ندارى
مرد خوشبخت مردیست
که در دل زنى خانه دارد

آرزو پارسى

از نو زاده شوم

بهار صورتم را به سمت ابر ها بالا می گیرم
و دعا گونه زیر لب پچ پچ می کنم
با پرنده ها و علف ها شسته می شوم
با نسیم ، با بهار
خورشید پلکهایم را گرم می کند
آه ! به خورشید بهار اعتمادی نیست
در رؤیا به سر می برم یا حقیقت است ؟
هم هستم و هم نیستم
در یک شهرک جنوبی ، در قهوه خانه ای ساحلی
با پیچ و تاب بی پایان سنبل ها
اینجا و تنها با خودم
می توانم اینگونه عمرم را سر کنم
هرگز پرنده ای را از زبانش نبوسیده ام
شاید روزی بتوانم ببوسم
شاید روزی من هم چون نسیمی
از فراز سنبل ها وزیدن بگیرم
می خواهم قلبم را با یک روز تابستانی در هم بیامیزم
و در چهچه پرنده ای از نو زاده شوم

آتال بهرام اوغلو
مترجم : آیدا میرمجیدی

فردا که چشم بگشایم

فردا که چشم بگشایم
از تپه‌ی روبه‌رو سرازیر خواهی شد
به آن‌سوی دامنه اما
و پنجره‌ام برای ابد گشوده خواهد ماند

سپیده‌دم
زنبق‌ها بیدار می‌شوند غوطه‌ور در شبنم
و بوی آویشن و بابونه
از آغوشم خواهد گریخت
کجای این دره‌ی پرسایه خوابیده بودیم
که جز صدای تیهوها
و بوی آویشن بر شانه‌هایم
چیزی را به یاد نمی‌آورم ؟

همیشه دلهره‌ی گم‌شدنت را داشتم
یقین داشتم وقتی بیدار شوم
تو رفته‌ای
و زمین دیگرگونه می‌چرخد

یقین دارم اما که خواب ندیده‌ام
که تو در کنارم بوده‌ای
که با تو سخن گفته‌ام
به سایه‌سار دره که رسیده‌ایم
تو ساقه‌ی مرزنگوشی زیر دماغمان گرفته‌ای
و دیگر
چیزی به یادم نمانده است

منوچهر آتشی

تنهایی

تنهایی
 زل‌زدن از پشت شیشه‌ ای‌ است  که به شب می ‌رسد
فکر کردن به خیابانی‌ است
که آدم‌هایش قدم‌ زدن را دوست می‌دارند
آدم‌هایی که به خانه می‌روند
و روی تخت می‌خوابند و چشم‌های‌شان را می‌بندند
اما خواب نمی‌‌بینند
آدم‌هایی که گرمای اتاق را تاب نمی‌آورند
و نیمه‌ شب از خانه بیرون می‌ زنند

تنهایی
دل‌ سپردن به کسی‌ است که دوستت نمی‌ دارد
کسی که برای تو گُل نمی‌خرد هیچ‌وقت
کسی که برایش مهم نیست روز را
از پشت شیشه‌های اتاقت می‌بینی هر روز

تنهایی
اضافه‌ بودن‌ است در خانه‌ ای که تلفن
هیچ‌ وقت با تو کار ندارد
خانه‌ای که تو را نمی‌شناسد انگار
خانه ‌ای که برای تو در اتاق کوچکی خلاصه می‌شود

تنهایی
عقربه‌های ساعتی‌ است‌
که تکان نخورده ‌اند وقتی چشم باز می‌ کنی

دریتا کومو شاعر آلبانیایی
مترجم : محسن آزرم

به گرد دل همی‌گردی چه خواهی کرد می‌دانم

به گرد دل همی‌گردی چه خواهی کرد می‌دانم
چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد می دانم

یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد می دانم

به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی
بخواهی پخت می بینم بخواهی خورد می دانم

به حق اشک گرم من به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد می دانم

مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می دانم

به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید
نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می دانم

دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمی‌گفتی
که از مردی برآوردن ز دریا گرد می دانم

جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می بازد
چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد می دانم

چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم اگر این نرد می دانم

مولانا

تو را از دور دوست می دارم

تو را از دور دوست می دارم
بی آنکه عطرت را بگیرم
به گردنت بیاویزم
صورتت را بنوازم
تنها دوستت دارم
همانطور از دور دوستت می دارم
بی آنکه دستت را برگیرم
دلت را به دست ارم
در عمق چشمانت غرق شوم
تو انگاری عناد به عشقهای چند روزه
تو را نه مثل یک ولگرد بلکه مثل یک مرد دوست دارم
همانطور از دور دوستت دارم
بی آنکه پاک کنم اشکی را که از گونه ات فرو می افتد
بی آنکه قهقهه خنده هایت را شریک شوم
و آهنگ محبوبمان را با تو زمزمه کنم
همانطور از دور دوستت می دارم
بی آنکه بشکنم
بریزم
خرد کنم
برنجانم
بی آنکه به گریانم
از دور دوستت می دارم
همانطور از دور دوستت می دارم
و هر کلمه را که  "دوستت دارم" می گوید
در نوک زبانم می شکنم
من تو را به سپیدی معصوم کاغذی دوست دارم
که قطره قطره کلماتم بر او می چکند

جمال ثریا
مترجم : نیما یوسفی و تورگوت سای

تازه‌ترین شعرم برای تو

یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
موهای نوه‌ات را نوازش می‌کنی
در ایوان پاییز
و به شعرهای شاعری می‌اندیشی
که در جوانی‌ات
عاشق تو بود
شاعری که اگر زنده بود
هنوز هم می‌توانست
موهای سپیدت را
به نخستین برف زمستان تشبیه کند
و در چین دور چشمانت
حروف مقدس نقر شده بر کتیبه‌های کهن را بیابد

یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
ترانه‌ی من را از رادیو خواهی شنید
در برنامه‌ی مروری بر ترانه‌های کهن شاید
و بار دیگر به یادخواهی آورد
سطرهایی را
که به صله‌ی یک لبخند تو نوشته شدند
تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک
و این شعر در آن روز
تازه‌ترین شعرم برای تو خواهد بود

یغما گلرویی

ای والاترین محبوب ترین

عشق من
همه تعابیری که از عشق بزرگت گفته ام
پیش پا افتاده اند
کلمه دیگری یافت می شود آیا
که دیگری کشف نکرده باشد
تا مرا از این ورطه بیرون کشد
ای والاترین
محبوب ترین

سعاد الصباح
مترجم : محبوبه افشاری

تو نباشی

تو نباشی
آب شدن برف‌ها را فراموش می‌کنم
نمی‌دانم آلاله‌ها چه رنگی‌اند
باران را فراموش می‌کنم
نوشاخه‌های تاک را
و چکه‌ها را که گاه در چشمانم
و گاه آواره در ابرهایند

تو نباشی
سرخ را فراموش می‌کنم
زرد را فراموش می‌کنم
که گاه رنگ دشواری نان
و گاه رنگ روبانی‌ست که میان گیسوانت داری

تو نباشی دُرناها را فراموش می‌کنم
نمی‌دانم از کدام سو می‌آیند
و به کجا می‌روند
دریا و آبی‌ها را
فراموش می‌کنم
مِه را فراموش می‌کنم
که گاه من در آن گم می‌شوم
و گاه تپه‌های بابونه

تو نباشی یک فصل کم خواهم داشت
یک سال دیرتر به دیار آفتابگردان‌ها می‌رسم
و یک عمر تنها خواهم ماند

تو نباشی
سرخ را فراموش می‌کنم
که گاه بر تن زخمی توست
و گاه نقش بسته بر پرچمِ دست‌هایمان

علی رسولی

غرورم از قلبم بزرگتر است

غرورم از قلبم بزرگتر است
این را قبول می کنم
اما گاهی درها را که می بندیم
معنی اش این است
لطفا این در را بزنید

قهرمان تازه اوغلو
ترجمه : سینا عباسی هولاسو

پشیمانم کن

پشیمانم کن
از خواب و خیالاتی که دربست
در طواف تو نبوده‌اند

پشیمانم کن
از تمام عطرهایی
که بوی گریبان تو را نمی‌داده‌اند

شبیه تو را
هیچ شهری و خیابانی
به خود ندیده است

بیا و پشیمانم کن
از تماشای چهره هایی
که در ازدحام خیابان ها
اندکی شباهتی به تو داشته اند

عباس صفاری

پایان یک داستان

تو را دوست خواهم داشت
تا ابد
در تمام لحظه‌های با تو بودن
بوسه بر دست‌هایت خواهم زد
همچو نوزادی زیبا
که مادرش را

دوست دارم
دل شعرم همیشه بتپد
در مقابل چشمانت

دوست دارم
به هم نامه و هدیه دهیم
انگار که میان ما هیچ اتفاقی نیفتاده است

دوست دارم
پروانه‌ی نگاهم هر روز پرواز کند

عبدالله پشیو 
ترجمه : مختار شکری‌پور

سکوت

اکنون سکوت
دیروز سکوت
شاید فردا هم سکوت
اکنون می‌دانم
که گیاهان و نوزادانِ انسان در سکوت
رشد می‌کنند
این که می‌گویم نه به خاطرِ غروب‌هایِ سنگین
و دلتنگی است
و دوری از کسی
که سالها در حافظه‌ ی پهناورت حفظش کردی
و خوب می‌دانی
تا لحظه‌ مرگ نخواهی دیدش
دیگر هستیِ من برایِ بقا و ادامه‌یِ سکوت است
همه‌ی سازها و موسیقیِ ملت‌ها
سکوت و تنهایی محض را می‌نوازند
نه اینکه تو را به سکوت بیاورند
در شب‌هایِ طویل بیمارستان
در ایستگاه‌هایِ راه‌آهن
که با یک چمدان خالی ایستاده بودم
و نه مسافر بودم و نه در انتظار کسی بودم
سکوت مرهم و شاهد من بود
هرچه از قلبم از دست‌ها و از چشمانم حرف بزنم
طرحی ناقص از سکوت است
هر وقت هم با مرگ قرار دیدار داشتم
سکوت شاهد ما بوده است
عقربه‌ی ساعت‌ها را در سکوت به جلو و عقب می‌برم
زمان تسخیر می‌شود
و تنهایی من
با سکوت آغشته می‌شود
و این مقدمه‌ی شعری می‌شود که می خواهم بنویسم

احمدرضا احمدی

ستاره‌ی طلوع من

فقط تو
می‌توانی
بیش‌تر از ونوس
ستاره‌ی طلوع من
و ستاره‌ی غروب من باشی
هم‌چون رزی پرپرت کردم
تا روح‌ات را ببینم
ندیدم‌اش
اما همه پیرامون من
افق کشورها و دریاها
تا بی‌کران
لب‌ریز
از بوی جاودانه شد
چه غم از خشک‌سالی
وقتی من در درون‌ام
چشمه‌ی آبی رنگی می‌آفرینم
برف بدون درخشش
چه غم ؟
وقتی من در قلب‌ام
آتش سرخی می‌افروزم
چه غم از عشق انسان‌ها ؟
وقتی من
عشق را به جاودانه‌گی
در روح‌ام می‌آفرینم
نمی‌دانم با چه بگویم
چرا که هنوز
کلمات‌ام جان نگرفته‌اند
میخ
چه پابرجا
چه سست
چه فرقی می‌کند
عزیز من
به هر تقدیر
تصویر
خواهد افتاد

خوان رامون خیمه‌نس
برگردان : ونداد جلیلی

هم خواب رقیبانی و من تاب ندارم

هم خواب رقیبانی و من تاب ندارم
بی‌تابم و از غصه ی این خواب ندارم

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

بسیار ستمکار و بسی عهدشکن هست
اما به ستمکاری آن عهدشکن نیست

پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من

روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که زِ اغیار وفادار ترم من

بر بی‌کسیِ من نگر و چاره ی من کن
زان کز همه کس بی‌کس و بی‌یارترم من

وحشی بافقی