بگوئید ای رفیقان ساربان را

بگوئید ای رفیقان ساربان را
که امشب باز دارد کاروان را


چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل

زغلغل بلبل فریاد خوان را


اگر زین پیش جان میپروریدم

کنون بدرود خواهم کرد جان را


بدار ای ساربان محمل که از دور

ببینم آن مه نامهربان را


دمی بر چشمه‌ی چشمم فرود آی

کنون فرصت شمار آب روان را


گر آن جان جهان را باز بینم

فدای او کنم جان و جهان را


چو تیر ار زانکه بیرون شد ز شستم

نهم پی بر پی آن ابرو کمان را


شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه

بشکر خنده بگشاید دهان را


چو روی دوستان باغست و بستان

بروی دوستان بین بوستان را


چو می‌دانی که دورانرا بقا نیست

غنیمت دان حضور دوستان را

خواجوی کرمانی

ساقی بیار آن آب را

ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را 
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را

من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این 
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد 
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را

من صید وحشی نیستم دربند جان خویشتن 
گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را

مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس 
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

وقتی درآیی تا میان دستی و پایی می‌زدم 
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را

امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم 
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را

گر بی‌وفایی کردمی یرغو بقا آن بردمی 
کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگ دل احباب را

فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او 
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را

سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو 
ای بی بصر من می‌روم او می‌کشد قلاب را

سعدی

اولین و آخرین بوسه

اولین و آخرین
بوسه ی عاشقانه را
از لب های تو گرفتم
همه ی عمر به دیگران هدیه دادم
اولین هدیه ی خدا را
از چشم های تو گرفتم
این لباسها
این کفش ها
این عطرهای رنگ وارنگ
این شال این کلاه
این ساعت شنی
این جغدهای قشنگ را
از تو گرفتم
عشق را هزار بار دیده و شنیده ام
عشق را هزار بار خوانده و نوشته ام
اما نخستین بار
درس ها و دست های عشق را
از تو گرفتم
لذت و شادی و خوشبختی
در واژه ها می رقصد
من این لحظه های ناب را
من آغوش و مستی شراب را
از تو گرفتم
تبعید و غربت و تنهایی
نمی دانستم جایم کجاست
چی بنویسم کجا بخوانم
رفیقی که مرا دریابد ، کو ؟
گل قشنگم
رفیق بزرگوار من
ماندن در خانه ی ادبیات را
از تو گرفتم
درد و رنج زندگی
همه کاه بود
دلتنگی ات کوه
کوهی که بر خانه ام فرو نشست
من این زنده به گوری را
از تو گرفتم ؟

عباس معروفی

اگر تو باز نگردی

اگر تو بازنگردی
قناریان قفس قاریان غمگین را
که آب خواهد داد
که دانه خواهد داد ؟

اگر تو باز نگردی
بهار رفته در این دشت برنمی گردد
به روی شاخه گل غنچه ای نمی خندد
و آن درخت خزان دیده تور سبزش را به سر نمی بندد

اگر تو بازنگردی
کبوتران محبت را
شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد
شکوفه های درختان باغ حیران را
تگرگ خواهد زد

اگر تو بازنگردی
به طفل ساده خواهر که نام خوب تو را
ز نام مادر خود بیشتر صدا زده است
چگونه با چه زبانی به او توانم گفت
که برنمی گردی
و او که روی تو هرگز ندیده در عمرش
دگر برای همیشه تو رانخواهد دید
و نام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوری ست همیشه
همیشه بی تصویر
همیشه بی تعبیر

اگر تو بازنگردی
نهالهای جوان اسیر گلدان را
کدام دست نوازشگر آب خواهد داد
چه کس به جای تو آن پرده های توری را
به پشت پنجره ها پیچ و تاب خواهد داد

اگر تو بازنگردی
امید آمدنت را به گور خواهم برد
و کس نمی داند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مرد

حمید مصدق

چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی

چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی
چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی

به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود
چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی

منم که جورو جفا دیدم و وفا کردم
توئی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی

بیا که با همه نامهربانیت ای ماه
خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی

بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس
نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی

منت به یک نگه آهوانه می بخشم
هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردی

اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود
بیا که کار جهان بر مراد ما کردی

هزار درد فرستادیم به جان لیکن
چو آمدی همه آن دردها دوا کردی

کلید گنج غزلهای شهریار توئی
بیا که پادشه ملک دل گدا کردی

شهریار

عشق می شوم

باران می شوم
و در خود می بارم
خورشید می شوم
و در خود می تابم
سبزه می شوم
و در خود می رویم
باد می شوم
و در خود می وزم
خاک می شوم
و در خود فرو می افتم
شب می شوم
و بر خود سایه می افکنم
عشق می شوم
و در خود بر تنهایی خود
می گریم

بیژن جلالی

از یاد نرفته‌ای

وقتی تلفن زنگ می‌زند
یعنی از یاد نرفته‌ای
حتی اگر به اشتباه شماره‌ات را گرفته باشند
ببین دوست من
در این دنیا
خیلی از آدم‌ها هست‌اند که
شماره‌شان حتی به اشتباه گرفته نمی‌شود

رسول یونان

رویای مرد مرده

کسی مدام به در می کوید
اینجا
رویای مردی مرده زندگی می کند
و رویاها
در را به روی کسی باز نمی کنند

شهاب مقربین

رقص مردگان

وادارم نکردی که رنج بکشم
پس لزومی‌ نداشت که انتظار نفرتم را داشته باشی
هرگز به قدر ذره‌ای از جسم نمی‌ارزی

به سادگی
حضورت را در خویش کشته‌ام
حالا تطهیر شده‌
در بزم رقص مردگان می‌رقصم

آنا سوییر

عشق درون دیگران نیست

عشق درون دیگران نیست
بلکه درون خود ماست
ما آن احساس را بیدار می‌کنیم
ولی برای این‌که بیدار شود
به دیگران نیاز داریم
دنیا تنها زمانی برای ما معنا دارد که
بتوانیم کسی را برای شرکت دادن در هیجاناتمان بیابیم

پائولو کوئلیو ‏

تو از آرزوهایم رفته ای

هر وقت کور شوم
شعری می نویسم و می گویم
به آرزویم رسیدم
به آرزویم
به تـو نه
تو از آرزوهایم رفته ای

و حس بدی دست میکشد روی سرم
سرم را که می چرخانم
میبینم روز هایی که چشمانم را سیاه تر می کنم
عاشق تــــــــــر می شوی

و حس بدی که روی سرم دست کشیده بود ابر سیاه باران زایی میشود
که هر لحظه قطره ی سیاهی  می زاید
و حل میشود در بوم سفیدی از لباسم

و من با خط بریل
شعری می نویسم و می گویم
به آرزویم رسیدم

و هیچ جمله ای را توی پرانتز نمیگذارم
حتی حس بد را توی سطر ها لو می دهم

مثلا روزی که باران می بارید
و تو پخش شدی روی لباسم
و  من با چشمان پخش شده روی گونه ام
عکسی که از تو کنار رودخانه کشیده بودم
به آب انداختم

پابلو نرودا

عاشقانه های کوتاه

گاهی
تو حتی لب به سخن نگشوده ای
و من به پایان آنچه خواهی گفت رسیده ام
==========
تو بیش از آنچه من قادر به گفتن باشم
به من گوش می دهی
تو ضمیر آگاه را می شنوی
تو با من به جاهایی می روی که
کلمات من قادر به بردن تو به آنجاها نیستند


جبران خلیل جبران

پیشگویی

پیش از آنکه زاده شوم
مادرم
نام تو را بر حافظه ام حک کرد
مادرم
وقتی به من خبر داد
که تو از آن منی
دلم خواست که زودتر
به دنیا بیایم


سعاد الصباح
مترجم : وحید امیری

عاشق ترین آفتاب گردان

من عاشق ترین آفتاب گردان مزرعه عشق بودم
که با آفتاب نگاهت به هر سو که می خواستی
آرام آرام می چرخیدم
با هر چرخشم با صبوری افکارت را می دزدیدم
ودر قلب ناباورت ذره ذره خانه ای برای فردایم می ساختم
و در زیر پلک های مهربانت
تصویر زیبایی و معصومیتم را تا ابد حک می کردم
من عاشق ترین و بی پروا ترین آفتاب گردان مزرعه عشق بودم
که یک نگاهت را به عالمی نفروختم

نسرین بهجتی

آری محبوب من

چشمانت آخرین ساحل از بنفشه ‌هاست
و بادها مرا دریدند
و گمان کردم که شعر نجاتم می‌دهد
اما قصیده‌ها غرقم کردند
گمان کردم که ممکن است عشق جمع‌ام کند
ولی زن‌ها قسمتم کردند
آری محبوب من
شگفت است که زنی در این شب ملاقات شود
و راضی شود که با من همراه شود
و مرا با باران‌های مهربانی بشوید
عجیب است که در این زمان شعرا بنویسند
عجیب است این‌که قصیده هنوز هست
و از میان آتش‌ها و دودها می‌گذرد
و از میان پرده‌ها و محفظه‌ها و شکاف‌ها بالا می‌رود
مانند اسب تازی
عجیب است این که نوشتن هنوز هست
با این که سگ‌ها بو می‌کشند
و با این که ظاهر گفتگوهای جدید
می‌تواند شروع هر چیز خوبی باشد

نزار قبانی

جمعه ها

انبوهی از این بعدازظهرهای جمعه را
بیاد دارم که در غروب آنها
در خیابان
از تنهایی گریستیم
ما نه آواره بودیم ، نه غریب
اما
این بعدازظهر های جمعه پایان و تمامی نداشت
می گفتند از کودکی به ما
که زمان باز نمی گردد
اما نمی دانم چرا
این بعد از ظهر های جمعه باز می گشتند

احمدرضا احمدی

چشم به راه من نباشید

حقیقت این است که من
هرگز
در زندگی
سد راه کسی نبوده ، نیستم ، نخواهم بود
من می دانم
دیر یا زود به ری را خواهم پیوست

چشم به راه من نباشید
با این حال
یقین دارم که بعد از مرگ
دوباره باز خواهم گشت
وصیت واژه های خود را
برای شما باز خواهم خواند

من این راه را هزاران بار
با باد رفته و با باران باز آمده ام
مسیری که به منزل سپیده دم می رسد
و شسته تر از شبنم فروردین است

برای ملاقات با محرمانه ترین ترانه های من
نیازی به جست و جوی هیچ جانبی از این جهان خسته نیست
کافی ست
فقط به خواب گل سرخ اشاره کنید
به رد پای پرنده
به بلوغ باد
به بوی باران
حتما به رگه های روشنی از اردی بهشت خواهید رسید

تا ابد
تا ابد
هر شهابی که از سینه آسمان می گذرد
باردار شعری ست
که من یادم رفته است شکارش کنم

سید علی صالحی

علت و معلول

خوبا اغلب خودشون خودشونو می کشن
تا خلاص شن
اونائی ام که میمونن
اصلا درست نمی فهمن
چرا همه میخوان
از دستشون خلاص شن

چارلز بوکوفسکی

نام کوچک او را

چه کنم که توان از من می گریزد
وقتی نام کوچک او را
در حضور من بر زبان می آورند
از کنار هیزمی خاکستر شده
از گذرگاه جنگلی میگذرم
بادی نرم و نابهنگام میوزد
و قلب من در آن
خبرهایی از دوردست ها میشنود ، خبرهای بد
او زنده است ، نفس میکشد
اما ، غمی به دل ندارد   

آنا آخماتووا

نفرت

جهان سیاه است ، مثل شب
زندگی نیزه ای به سمت خورشید
جاده ها همیشه به سمت دریا نمی روند
باران همیشه زیبا نیست
خواب ها همیشه تعبیر خوبی ندارند
دیروز خوب نبود ، باشد که فردا ، روشن و شادی آفرین باشد
همه ی این جمله ها از ذهن اسبی می گذرد که از کارزار برمی گردد

رسول یونان