زندگی با تو

تو ای محبوبِ من
هر بار که مشتاقِ دیدار تو می‌شوم
به آسمان نگاه می‌کنم
زیرا که چشم‌های تو را در آبیِ آن می‌بینم

تو ای یکی‌یک‌دانه‌ی من
هر بار که مشتاقِ دیدار تو می‌شوم
به دریاها می‌نگرم
زیرا که وقتی به افق نگاه می‌کنم
معجزه‌ات را می‌بینم

تو ای یکی‌یک‌دانه‌ی من
هر بار که مشتاقِ دیدار تو می‌شوم
به پرندگان نگاه می‌کنم
زیرا که آزاد بودن‌ات را در بال‌های‌شان می‌بینم

و تو ای معشوق من
هر بار که مشتاقِ دیدار تو می‌شوم
به‌نام تو عصیان می‌کنم
اما نمی‌خواهم که مشتاقِ دیدار تو باشم
که می‌خواهم با تو زندگی کنم
هر بار که مشتاقِ دیدار تو می‌شوم
می‌خواهم به خودت نگاه کنم
و تو را فقط در خودت ببینم

بهچت نجاتی‌گیل شاعر ترکیه
مترجم : ابوالفضل پاشا

تعبیر

زندگی من
تعبیر خواب تو بود
تعبیر کابوس و رویا
از بیم و امید
میان بودن و نبودنت
بانوی قشنگم
من از بهار
تا فصل نارنجی ات
روزها را شمرده
و به رفته ها سپرده ام
زندگی تو
تعبیر دلتنگی های من بود
برای گلی شکفته
که ناگاه
تقویم ورق خورد
تا در آغوشم جهان را پس بزنی
دوستت دارم را نفس بزنی
بلندبالا
زندگی ما
تعبیر هیچ خوابی نیست
من و تو
در بیداری دیگران
خوابیم
خوابی که تعبیرش
همین لبخند توست

عباس معروفی

هر کسی را که می بینم تو هستی

نمی دانم تو گمان می کنی
چه کسی هستی اما
من گمان می کنم
هر کسی را که می بینم تو هستی

یلماز اردوغان
مترجم : سینا عباسی

ای زیباترین حس دنیا

نگاه کن
غروب که می شود
خاطرات
نبض مرا می گیرند
تو زنده می شوی و
من می میرم
ای زیباترین حس دنیا
حالا که دوری
خیال و شب و تنهایی و باران
کدام یک مال من است ؟

امیر وجود

زنده بودن مرا عذاب می دهد

در روزهایی همانند امروز
اغلب غم
مرا تسخیر می‌کند
و زنده بودن لحظه‌به‌لحظه عذاب‌ام  می‌دهد
اما تو می‌آیی تا اندوه‌ام را
با سخن‌رانی‌های گوناگون‌ات شکست دهی
حتی امروز به دنبال روزنه‌ای می‌گردیم
کلمه‌ای که بتواند ما را نجات دهد
 ما را متعادل نگاه دارد
بر روی مرزی ایده‌آل میان واقعیت و رویا
حتی برای اندکی

ائوجنیو مونتاله شاعر ایتالیایی
مترجم : اعظم کمالی

تو را خواستن

تو را خواستن
چشم می خواهد ، دارم
لب می خواهد ، دارم
دست می خواهد ، دارم
پا هم می خواهد ، که دارم

تو را خواستن
بوسیدن می خواهد ، بلدم
آغوش گرفتن می خواهد ، بلدم
عاشقی هم می خواهد ، که بلدم

خودت نگاهم کن
که نخواستنت
شجاعت خواست ، نداشتم
منطق خواست ، نداشتم
عقل هم خواست ، که نداشتم

دارو ندارم به هم ریخته
چه دارم ؟ چه ندارم ؟
کاش از خواب بیدار شوی
بیایی و ببینی میان این برگه ها
وسط حساب کتاب ها درحال گم شدنم
بی هوا ببوسی ام و بگویی دار و ندارت منم

بگو
حساب و کتاب فقط حساب کتاب بوسه هایمان
باقی اش را شعر کن

حامد نیازی

چه در دست های توست نمی دانم

چه در دست های توست نمی دانم
اما بیا آسمان را نگاه کنیم
منى که هر وقت دستانت را می گیرم
زیاد میشوم ، قوی ترم
این چشم های تو که شبیه گذشته هاست
شبیه تنهایی
شبیه درخت هاست
به آبها نگاه می کنم تا گرم شان کنم
گرم می شوند
تو را با خود به جایی غریب آورده ام
تو که پنجره های زیادی داشتی
که من یکی یکی شان را بستم
بستم تا سمت من برگردی
کمی بعد اتوبوس خواهد آمد
و ما سوار شده و خواهیم رفت
جایی انتخاب کن برگشتی وجود نداشته باشد
زیرا که جز این دیگر ممکن نیست
بیا اکنون قرار بگذاریم
که تنها دست های تو
و تنها دست های من کافی باشد
تو را برای خودم کنار گذاشته ام
بی وقفه خود را به یاد من بیاور
بی وقفه

تورگوت اویار
مترجم : سیامک تقی زاده

از تو آنی دل دیوانه من غـافل نیست

از تو آنی دل دیوانه من غـافل نیست
اینکه درسینه من هست تو هستی دل نیست

آنکه بالا و برِ زلف دلا ویز تـو را
دید و زنجیری زلف تو نشد عاقل نیست
 
شرم از مـوی سپید و رخ پـر چین دارم
ورنه آنکیست که برچون تو بتی مایل نیست
 
مکن آزار دلی را کـه بـه جان طالب تست
وانگهش هیچ جـز این هدیه نا قابل نیست
 
آه ای عشق چه سود از کشش و کوشش ما
عمر ما عمر حباب است و تو را ساحل نیست
 
به سراشیب چهل چون بنهی پای ، بدان
قدر انفاس که بس فاصله تا منزل نیست
 
سیم و زر جوئی و در پنجه پنجاه اسیر
تو اگر غافلی از خویش قضا غافل نیست
 
آرزو کم کن و از حرص بپرهیز کـه آز
آب شوری است کزان غیرعطش حاصل نیست
 
آنکه پا بر سر موری بنهد از سر عمد
گر سلیمان زمان است یقین کامل نیست
 
بعد هفتاد به مستی گذران عمر ، عماد
حمل این بار گران به از این محمل نیست

عماد خراسانی

من خدای مادینه‌ی روزگاران کهن را کجا بیابم ؟

در آن شب
نه مهتابی بود
گرد آویز شوم
نه سوسوی ستاره‌ای
در کنارم بیاساید
و نه آواز عاشقی
تا خودم را در او بیابم
تنها تنها
در خواب تنها و
در روشنایی تنها
در تاریکی تنها
دو تنها بودم
در تنی
در ظلمت آن فروشگاه
تنها درون خود را می‌دیدم
جای غریبی
جایی که باد خدا هم
هرگزدر آن رسوخ نمی‌کند
جایی که فقط
تنها مادینه‌ها
به دردهایشان آگاه می شوند
نه دیگری
و نه نرینه‌گان
به ته رودخانه‌ای فرو می‌شدم
مانند فرو شدن طعمه‌ای بر سر قلابی
آنک
من هم طعمه‌ام و هم ماهی
خط نوری ام از آفتاب
که نم نمک به کوچه‌های تاریکی می‌خزیدم
 اینک تاریکی و روشنایی منم
فرو می رفتم
تا به دنیای ژرفناک می‌رسیدم
تا به خدایگان می‌رسیدم
هرخدایی را می خواندم
مرد بود
هر رنگی که می‌دیدم
هر صدایی که می‌شنیدم
هر چشمی که می‌دیدم
هرگوشی که می‌شنید
همه مَرد بودند و نرینه
دریا مَرد بود
موج مَرد بود
بندر مَرد بود
کشتی مَرد بود
من خدای مادینه‌ی روزگاران کهن را کجا بیابم ؟
چگونه گم شد
چه بر سرش آمد ؟
آنگاه به دنیای زمین بر می‌گشتم
به درون ظلمت فروشگاه گل ‌آلاله
باز آواز خوش صدای عینک
در گوشم انعکاس می‌یافت
حال
که از دیار دریایی
بیا ناز دختر بیا
تا رودوشی تن‌ات شوم
و آغوشی در درون زورقی

شیرکو بیکس
ترجمه : رئوف مرادی

کمند زلف تو عشاق را به کوی تو آرد

کمند زلف تو عشاق را به کوی تو آرد
ز بهر بند کشی چشم فتنه جوی تو آرد

هزار کوه غم از دل به یک نظر برباید
هر آن نسیم که بوی مرا ز کوی تو آرد

ز باد خسته شوم چون به گرد روی تو گردد
ولی ز لطف صبا شاکرم که بوی تو آرد

کجا گریز کنم از تو هر طرف که گریزم
خیال زلف توام موکشان به سوی تو آرد

شوم به راه تو خاک و در این غمم که نباشد
صبا غبار غم آلود من به کوی تو آرد

به هر رهی که خرامی به یک نظاره رویت
به صد هزار دل فارغ آرزوی تو آرد

مرا کرشمه و نازی که نرگس تو نماید
دلیل کشتن مردم برای خوی تو آرد

گریستم ز تو خونها بسی و با تو نگفتم
چگونه دوست ازین ماجرا به روی تو آرد

صفت چرا نکند خسروت که سنگ و زمین را
جمال تو برباید ، به گفتگوی تو آرد

امیرخسرو دهلوی

درکنار هم خواهیم آرمید

درکنار هم خواهیم آرمید
خواه یکشنبه باشد ، یا دوشنبه
شب باشد یا بامداد ، نیمه شب  یا نیم روز
دلدادگی ، مثل همه دلداگی هاست
این را به تو گفته بودم
در کنار هم خواهیم آرمید
دیروز چونین بود
 فردا نیز چونان خواهد بود

تنها چشم در راه تو هستم
قلبم را به دستانت سپردم
که با قلبت ،  هماهنگ می‌زند
با آن چه از انسانیت روزگار گرفته
درکنار هم خواهیم آرمید
عشق من ، همان عشق خواهد بود
و آسمان بسان ملافه ای بر روی ما
من بازوانم را بر تو گره زده ام
تا دوستت دارم ، از آن می لرزم
تا هر زمان که تو بخواهی
در کنارهم خواهیم آرمید

لویی آراگون
ترجمه : بهروز عارفی

زبان آهنگ ها

بحثمان که می شد
حرفهاى دلمان را
به زبانِ آهنگ براى یکدیگر می فرستادیم
من با ترانه هاى انتخابى ام تصدقش می رفتم و
او تا می توانست ناز میکرد
آنقدر این بازىِ شیرین ادامه داشت
تا مجبور می شدم برایش بنویسم
آشتى ، آشتى
همیشه بحث کردن مشکل را حل نمی کند
گاهى باید حرفِ دلمان را بسِپاریم
به نُت ها
به ترانه ها
به آنهایى که دقیقاً همانجایى که لال می شویم
به کمک مان مى آیند
آنهایى که انگار داستان زندگیمان را از بَر کرده اند
شیرین است
یکبار امتحان کنید
زبانِ آهنگ ها را

علی قاضی نظام

فرصتی برای نفرت نبود

فرصتی برای نفرت نبود
چرا که مرگ مرا باز می داشت از آن
و زندگی چندان فراخ نبود
که پایان دهم به نفرت خویش
برای عشق ورزیدن نیز فرصتی نبود
اما از آن جا که کوششی می بایست
پنداشتم اندک رنجی از عشق
مرا کافی است

امیلی دیکنسون
مترجم : مستانه پورمقدم

واژه بهانه بود

واژه بهانه بود
با بند بند وجودم نوشتمت
خواندی
ورق زدی
حواست به پاورقی ها نبود
من پای هر ورق
عاشقت شدم

کامران رسول زاده

تحول یک زندگی

‌اغلب قدرت یک لمس
یک لبخند
یک کلمه ی محبت آمیز
یک گوش شنوا
یک تعریف صادقانه
یا کوچکترین توجه را دست کم می گیریم
در حالیکه همه‌ی اینها قادرند
یک زندگی را از این رو به آن رو کنند

لئو بوسکالیا
مترجم : مسیحا بزرگر

فراسوی خیال

در فراسوی خیالم
آن جا که هیچ خیابانی
وعده ی دیدار را نمی دهد
و باد پنجره ی هیچ خانه ای را
در هم نمی کوبد
به تو می اندیشم
در کوچه های تنگ خیالم
تو را از دور می بینم
عطر پیراهنی که جای انگشتانم
روی دکمه هایش خالی مانده
در خیالم می پیچد
صدایت را به خاطر می آورم
خیالم را بارها تکان می دهم
که راه رفتنت در باران
زیر کاج های سبز ، واقعی باشد
به شعرهایم می اندیشم
به واژه هایی که در نبودنت
نوشته بودم
در خانه ای که سالها انتظار را
زندگی کرده ام
قدم هایت نزدیک میشود
صدای نفس هایت در سکوت خانه
تمام خواب هایم را تعبیر می کند
خواب هایی که در قصه اش
بارها به تو رسیده بودم
دستم را گرفته بودی
و درشالیزار سبز رویاهایمان
در آغوشت متولد شده بودم
باران همچنان می بارد
در خیالم آمدنت شبیه قطره های باران
به سقف خانه می کوبد
تو روبرویم ایستاده ای
چشم هایم در برق نگاهت روشن میشود
چه زیبا این قصه به آخر می رسد
تو از کوچه های خیالم
به خانه رسیده ای
و شمعدانی ها برگ هایشان
را باران سبز می کند
شعرهایم را برایت میخوانم
دست هایت استکان چای را
از دست هایم می گیرد
و برای یک عمر در فراسوی خیالم
جای خاطره ی روزهای نبودنت
خالی می ماند

پگاه دهقان

زیر نور ماه نشستیم

زیر نور ماه نشستیم
از دستانت بوسیدم تو را
برخاستیم از زمین
از لبانت بوسیدم تو را
ایستادی در چارچوب درب
از نفس هایت بوسیدم تو را
کودکانی بودند در حیاط
از کودکیت بوسیدم تو را
به خانه ام بردم به تخت خوابم
از ظرافت پاهایت بوسیدم تو را
در خانهِ دیگری اتفاقی دیدم ات
از مغز استخوانت بوسیدم تو را
آخر سر تو را به خیابان ها بردم
از آفتاب وجودت بوسیدم تو را

جمال ثریا
ترجمه : سیامک تقی زاده

تو از کرانه ی خورشید می رسی ای دوست

تو از کرانه ی خورشید می رسی ای دوست
پیام دوستی ات در نگاه روشن توست

بیا به سوی درختان نماز بگزاریم
که آرزوی سحرگاهشان دمیدن توست

به پاس آمدنت نامی از دمیدن رفت
به من بگو که دمیدن چگونه آمدنی است ؟

مگر نه اینکه زمین از شکوفه ها خالی ست ؟
پس آنچه نام دمیدن گرفت ، دم زدنی ست

بیا به ساحل خاموش این کویر فراخ
نگاه کن که در اینجا عقابها خوارند

به من بگو که چرا بادها نمی جنبند ؟
به من بگو که چرا ابرها نمی بارند ؟

نادر نادرپور

جوانی

چرا در غم جوانی از دست رفته بنالم ؟
شاید هنوز روزهایی شیرین در انتظار من باشند
حالا که دوران جوانی را
در برابر دیده می گذرانم
خاطره ای دل پذیر برای من
تسلایی آسمانی همراه می آورد
ای نسیم ها
این خاطره مرا به آنجا برید
که برای نخستین بار
دل من به تپش های دلی دیگر
پاسخ گفت

در طول سال هایی که
شمار آنها بسیار نبود
اما یاد آن همه اکنون چون گنجی
در زوایایی دل در زوایای دل من پنهان شده
روزهایی شگفت گذراندم
که گاه ابر اشک بر آنها
سایه افکنده و تاریکشان کرده بود
و گاه فروغی آسمانی
آنها را روشن و تابناک می کرد

اکنون هر چند دست تقدیر
آینده مرا محکم به تیرگی و افسردگی کرده
روح من که مشتاق گذشته است
دست علاقه بدامن دوستی زده است
تا آنرا جای نشین عشق از دست رفته کند

لرد بایرون
مترجم : گلاره جمشیدی

شبی با یار در خلوت مرا عیشی نهانی بود

شبی با یار در خلوت مرا عیشی نهانی بود
که مجلس با وجود او بهشت جاودانی بود

عقیقش از لطافت در قدح چون عکس می‌افکند
می اندر جام یاقوتی تو گوئی لعل کانی بود

جهان چونروز روشن بود بر چشمم شب تاری
تو گوئی شمع رخسارش چراغ آسمانی بود

ز آه و اشک میگونم شبی تا روز در مجلس
سماع ارغنونی و شراب ارغوانی بود

چو خضرم هر زمان می‌شد حیات جاودان حاصل
که می در ظلمت شب عین آب زندگانی بود

خیال قد سرو آساش چون در چشم من بنشست
مرا بر جویبار دیده سرو بوستانی بود

میانش را نشان هستی اندر نیستی جستم
چودیدم در کنار آنرا نشان از بی نشانی بود

چنان کاندر پریشانی سرافرازی کند زلفش
توانائی چشم ساحرش در ناتوانی بود

چوچشم خواجوی دلخسته گاه گوهر افشانی
همه شب کار لعل آبدارش درفشانی بود

خواجوی کرمانی