تو را بارها دیده ام
تو را به یاد می آورم
تو همان زنی هستی که در تاریخ نامت را بارها دیده ام
بلقیس غزل های سلیمانی
لیلی شبهای مجنونی
تو را بارها عروس خودم کرده ام
برای تو سرودهای رهایی خوانده ام
به بیابانهای سوزان گریخته ام
برای تو بارها مرده ام
تو همان زنی هستی
که میشناسمت ، آری
ممدوح عدوان شاعر سوری
مترجم : بابک شاکر
من دل به زیبایی به خوبی میسپارم
دینم این است
من مهربانی را ستایش میکنم
آیینم این است
من رنج ها را با صبوری میپذیرم
من زندگی را دوست دارم
انسان و باران و چمن را میستایم
انسان و باران و چمن را میسرایم
در این گذرگاه
بگذار خود را گم کنم در عشق ، در عشق
بگذار از این ره بگذرم با دوست ، با دوست
فریدون مشیری
زمانی در چشمان تو
نابودی
یأس
دلمردهگی در سخن بودند
اینک امّا چشمانت
از جرأت
امید
شوق حیات چراغانند
عشق
دگرگون میکند
مارگوت بیکل
ترجمه : یغما گلرویی
من پس از مدتها
فرصتی یافتهام
تا به تنهایی خود فکر کنم
و به تنهایی تو
که چه آسان رفتی
عمران صلاحی
در تنهایی من
کسی غریبه نیست
کسی هم آشنا نیست
من در یک بی وزنی عمیق گرفتارم
به مرگ دسترسی ندارم
به زندگی دلخوشی
از عشق خیری ندیدم
از نفرت حاصلی مشخص
نه ستاره ای در آسمان دارم
نه حتی کورسوی شمعی در خانه
نه فلسفه ای برای اندیشیدن یافته ام
نه حتی دیانتی برای گرویدن
نامی برای حال خود ندارم
حالی که با تو دارم و
بی تو دارم
نام مرا تو تعریف کن
سلمی الخضراء الجیوسی شاعر فلسطینی
مترجم : بابک شاکر
خوابیده ای کنار من
آرام مثل خواب
خواب کدام خوب ترا می برد چنین
مثل گلی سفید شناور به روی آب ؟
در پشت پلک های تو باغی ست
می بینم
باغی پر از پرنده و پرواز و جست و خیز
در پشت سینه تو دلی می تپد به شور
می شنوم
نزدیک کرده با تو هر آرزوی دور
پیش تو باز کرده هر بسته عزیز
رگ های آبی تو در متن مات پوست
دنباله های نازک اندیشه دل است
در نوک پنجه های تو نبضان تند خون
در گوش کودکی که هنوز
پر جست و خیز ماهی نازاب خون تست
تکبیر زندگی کیست
خوابیده ای کنار من آرام مثل خواب
خواب تو باغ خاطره ها و خیال هاست
می دانم
اما بگو
آب کدام خوب ترا می برد چنین
مثل گلی سفید شناور به شط خواب ؟
منوچهر آتشی
ای درد تو آرام دل من
ای نام تو الهام دل من
یاد تو سر انجام دل من
از مهر تو پر جام دل من
وصلت ز جهان کام دل من
من عشق ترا پنهان نکنم
پیمان ترا ویران نکنم
با غیر تو من پیمان نکنم
بهر تو دریغ از جان نکنم
جان بخشمت و افغان نکنم
دانی تو که من بیمار توام
دلسوخته ی گفتار توام
جان باخته ی رفتار توام
تو یار منی من یار توام
من منتظر دیدار تو ام
باز آ ببرم ای دلبر من
بنشین به کنار بستر من
بر گیر و به دامان نه سر من
بنگر به دو چشمان تر من
ای دلبر من, ای دلبر من
ابوالقاسم لاهوتی
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا با وجود تو
شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من زندگانی بخشی
یا بگیری از من آنچه را می بخشی
من به بی سامانی ، باد را می مانم
من به سرگردانی ، ابر را می مانم
من به آراسته گی خندیدم
منه ژولیده به آراسته گی خندیدم
سنگ طفلی اما
خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت
آتش زند در آب و گل ما هوای او
سوگند خوردهام که ببوسم هزار بار
هرجا رسیده است به یکبار پای او
جز کاندر آب و آیینه دیدم جمال وی
بر هیچ کس نظر نگشودم به جای او
عاشق که آرزو نکند جز رضای دوست
این عجز او بتر بود ازکبریای او
گر مدعی نبود ز خود خواهشی نداشت
او را چه کار تا طلبد مدعای او
گر زیرکی بهل که همین عین آرزوست
کز دوست آرزو بکند جز رضای او
قاآنی ار ز پای فتادست عیب نیست
نیکو قویست دست توانا خدای او
قاآنی
تو را در کوهستان به خاطر می آورم
به هنگام در به دریِ باد
وقتی پلی را از جا می کند
در اتاقی کوچک ، به اندازه ی کف دست
و پرچمی که پاییز را دشوار کرده است
تو را به هنگام باریدن باران
حلزونی که بیهوده برگی را مرطوب می کند
تو را در مه
وقتی که به رود نزدیک می شود
چون پیغامی خونین به خاطر می آورم
و سنگها
سعی می کنند خونت را پنهان کنند
غلامرضا بروسان
تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی ؟
ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی ؟
بمن گذار که لب بر لبش نهم ای جام
تو قدر بوسه آن نوش لب چه میدانی ؟
چو شمع و گل شب و روزت به خنده می گذرد
تو گریه سحر و آه شب چه میدانی ؟
بلای هجر ز هر درد جانگدازتر است
ندیده داغ جدایی تعب چه میدانی ؟
رهی به محفل عشرت به نغمه لب مگشای
تو دل شکسته نوای طرب چه میدانی ؟
رهی معیری
گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی
گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی
گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم
گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی
گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم
گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی
گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو
گفت خاموش که ما را بفغان آوردی
گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست
گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی
گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه
گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی
گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم
گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی
گفتمش بلبل بستان جمال تو منم
گفت پیداست که برگرد قفس میگردی
گفتمش کز می لعل تو چنین بیخبرم
گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی
خواجوی کزمانی
از افکارم بیرون برو ، میخواهم خودم را بی تو ببینم
از دلم بیرون برو ، میخواهم دریا را ببینم
ازنگاهم بیرون برو ، میخواهم جنگل را ببینم
در من و کنار من قدم نزن ، میخواهم صدای پاهایم را بشنوم
جایت را در قطار هواپیما اتوبوس از شن زار تا شالی زار
از شرق تا غرب از شمال تا جنوب از کنار من ورق بزن
می خواهم فقط جاده را ببینم
از فصلهایم خارج شو ، طعم انگور بی دانه پاییز را
رنگ توت فرنگی بهار را ، وعطر پرتقال را در شب یلدا فراموش کرده ام
از باریدن تا آبی شدن هوای تو فقط فاصله هست
از نفسی که میکشم بیرون شو
از تمام صحنه و صحنه های زندگیم بیرون شو
میخواهم ترا فراموش کنم
میخواهم زندگی کنم
نسرین بهجتی
دستش را بگیر
با عشق نوازشش کن
دعوتش کن به یک رقص
بگذار با قدمهایی که به سویِ تو میآید
از خودش دور شود
شاید نمیدانی
آغوش یک مرد
گاهی
دنیایِ زنی را خراب میکند
گاهی آباد
دستش را بگیر
نوازشش کن
دعوتش کن به یک رقص
حواست باشد
دنیای یک زن هیچ وقت خبرت نمیکند
به مردی که زبانِ سکوت زن را بفهمد
باید گفت خدا قوت
نیکی فیروز کوهی
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من نهاینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست
با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
دریا که از اهالی این روزگارنیست
امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست
محمدعلی بهمنی
خواستم برایت شعری بنویسم
آمدی و
کنارم نشستی
موهایت را
باز کردی
موهایت
ریخت روی دفترم
خواستم ادمه دهم
دیدم
لب هایت بوی بوسه گرفته
و دکمه های پیراهنم دارند
برای بوسیدن سر انگشتانت
بی تابی می کنند
خواستم
دیدم فایده ای ندارد
دفترم را بستم
این شعر هیچ وقت
مجوز نمی گرفت
محسن حسینخانی
صدای خنده های تو
افتادن تکه های یخ است
در لیوان بهار نارنج
بخند
می خواهم
گلویی تازه کنم
محسن حسینخانی
ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب
کاهنگ چین خطا بود از بهر مشک ناب
ای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کام
هر چند کام مست نباشد مگر شراب
ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن
کز غم چنان شوی که نبینی به خواب خواب
ای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روی
زانرو که ترک ترک ختائی بود صواب
ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق
آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب
ای دل نگفتمت که اگر تشنه مردهئی
سیراب کی شود جگر تشنه از شراب
ای دل نگفتمت که منال ار چه روشنست
کز زخم گوشمال فغان میکند رباب
ای دل نگفتمت که مریز آبروی خویش
پیش رخی کزو برود آبروی آب
ای دل نگفتمت که ز خوبان مجوی مهر
زانرو که ذره مهر نجوید ز آفتاب
ای دل نگفتمت که درین باغ دل مبند
کز این مدت جوی نگشاید به هیچ باب
ای دل نگفتمت که مشو پایبند او
زیرا که کبک را نبود طاقت عناب
ای دل نگفتمت که مرو در هوای دل
طاوس را چه غم ز هواداری ذباب
ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش
هر چند بی نمک نبود لذت کباب
ایدل نگفتمت که سر از سنبلش مپیچ
کافتی از آن کمند چو خواجو در اضطراب
خواجوى کرمانى
روزی که آمدی
شعر نابی بودی ایستاده بر دو پا
آفتاب و بهار با تو آمدند
ورق های روی میز بُر خوردند
فنجان قهوه ی پیش رویم
پیش از آنکه بنوشمش
مرا نوشید
و اسب های تابلوی نقاشی
چهار نعل به سوی تو تاختند
روزی که آمدی
طوفان شد و پیکانی آتشین
در نقطه ای از جهان فرود آمد
پیکانی که کودکان
کلوچه ای عسلی اش پنداشتند
زنان دستبندی از الماس
و مردان نشان شبی مقدس
چندان که بارانی ات را
چونان پروانه ای که پیله می درد
در آوردی و نشستی روبه روی من
باور آوردم به حرف کودکان و زنان و مردان
تو به شیرینی عسل بودی
به زلالی الماس
و به زیبایی شبی مقدس
نزار قبانی