تو یک زنی

تو یک زنی
شبیه تمام زنهایی که می شناسم
قدم می زنی
آواز می خوانی
تنها تفاوت تو بازنهای دیگردر تو نیست
در من است
تو زنی هستی که من دوستت دارم
تو زنی هستی که درشعرهای من هستی
آغوش مرا دوست داری
تو خواب نیستی
رویایی دست نیافتنی
تو را من خلق کرده ام

نزارقبانی
مترجم : بابک شاکر

هر وقت که شعر می نویسی دوستم بدار

گفته بودی
هر وقت که شعر می نویسی
دوستم بدار
نمی دانم
از این همه شعر نوشتن است
که دیوانه وار دوستت دارم
یا از این همه دوست داشتن
که دیوانه وار شعر می نویسم

واهه آرمن

نه در زندگی خویش زندگی می‌کنی

نه در زندگی خویش زندگی  می‌کنی
نه در روزهایی که می‌گریزند
می‌پرسند کجایی تو ؟
می‌گویم در دل عشق
رگ‌هایم به رودهای آینه مبدل شده‌اند
که به این افسانه جان می‌دهند
افسانه‌ای که از دو جوان  می‌گوید
پس از راهی دراز
در درون هم ، دیگری را یافتند
و  حیران شدند
در این  موقع
بر موقف عاشقان
اما در اندرونی رویاها

کلارا خانس
مترجم : محسن عمادی

زمان شکست

زمان شکست
و ذهن من تکه تکه شد
دُرناها تکه‌های مرا به منقار گرفتند
از فراز اقیانوس گذشتند
آن سوی آب‌ها
در شهری که موهای تو
باد را پریشان می‌کند
تکه‌های دلم را
کف دست‌های تو یافتم
خدای من
دستت بریده بود و من
قطره قطره
بر زمین می‌چکیدم

عباس معروفی

به چه عشق می‌ورزیم وقتی عاشق می‌شویم ؟

خدایا
به چه عشق می‌ورزیم وقتی عاشق می‌شویم ؟
به نور موحش زندگی
یا به نور مرگ ؟
دنبال چه می‌گردیم ؟
چه می‌یابیم ؟ عشق ؟
عشق کیست ؟ زنی‌است با ژرفایش ؟
گل‌های سرخ و آتشفشان‌هایش ؟
یا این خورشید سرخ‌ با خون متلاطم‌ام
وقتی غرقه می‌شوم در اعماقش تا آخرین ریشه‌ها ؟
شاید ملعبه‌ای بیش نباشد همه‌چیز خدایا
و نه زنی هست و نه مردی :
تنها تنی تنهاست از آنِ تو
پراکنده در ستارگان زیبایی
در ذرات گریزان ابدیتی مشهود
که در آن جان می‌دهم خدایا
در این نبرد
از آمدن و رفتن به میانشان
در خیابان‌ها
از توان عشق ورزیدن به سیصد زن
در یک زمان
چرا که همیشه محکوم‌ام به فنا در یک تن
همین تن
همین و تنها همین تن
که عطیه‌ی تو بود
در آن بهشت کهن

گونزالو روخاس
مترجم : محسن عمادی

این مه

این مه
که دور درختان راه می‌رود
این مه می‌داند
که چقدر دوستت دارم
این مه
که منم
و دور از تو
تاب تنم را ندارم

شمس لنگرودی

وقتى تو میایى

وقتى تو میایى
به سرزمینى خوشبخت بدل مى شوم
به سرزمینى پر از آواز پرنده
وقتى تو مى روى
سر در گریبانم
مثل مردمى که
کسى را از دست داده اند

اوکتای رفعت
ترجمه: رسول یونان

شبی ای فتنه گر مهمان من باشی چه خواهد شد ؟

شبی ای فتنه گر مهمان من باشی چه خواهد شد ؟       
شراب روح سرگردان من بـاشی چه خواهد شد ؟

اگر یک شب غرور حسن روز افزون نهی از سر       
به فکر درد بی درمان من بـاشی چه خواهد شد ؟

سراپا آنی و از هر چه گویم خوشتر از آنی        
شبی ، روزی ، بتاگر زان من باشی چه خواهد شد ؟

گر ای شیرین تـر از عُمر ، این دل دیوانه بنوازی        
گر ای خوشتر زجان ، جانان من باشی چه خواهد شد ؟

غمت ناخوانده مهمانی ست هر شب در سرای من        
اگر یک شب تو خود مهمان من باشی چه خواهد شد ؟

به تاریکی سرآمد عمر من ، ای ماه اگر یکشب         
چراغ کلبه احزان من باشی ، چه خواهد شد ؟

به دامـان ریختم شب ها ، ز هجران تو کوکب ها        
شبی چون اشک بر دامان من باشی چه خواهد شد ؟

عماد خراسانی

از پرتو می

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست


قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست


عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده

بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست


آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم

محتسب نیز در این عیش نهانی دانست


دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید

ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست


سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق

هر که قدر نفس باد یمانی دانست


ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی

ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست


می بیاور که ننازد به گل باغ جهان

هر که غارتگری باد خزانی دانست


حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت

ز اثر تربیت آصف ثانی دانست


حافظ

تو خبر نداشتی

تو خبر نداشتی
مخفیانه به شهر آمدم
تمام نشانه های تو را بوسیدم
جای پاهایت گلهای سوخته گذاشتم
شمعی کنار اتاقت روشن کردم
وبه ابدیت برگشتم
تو ازاین سفرها خبر نداری

محمود درویش
مترجم : بابک شاکر

من فقط شاعرکی هستم

شاملو نیستم
تا آنچنان که او می توانست
دوست داشتنم را که در فراسوی مرزهای تنت
از تو وعده ی دیداری می خواست
به بند شعر بکشم
قبانی نیستم
تا با شعرهایم معنای دوست داشتن را تغییر دهم
و عذر تمامی عاشقانه هایی که در انتظارم هستند را بخواهم
تا به دنبال شعرِ تو بگردم
من فقط شاعرکی هستم
که اگر غربالی در دست بگیری از تمامی پرت و پلاهایم
جز یک جمله به چیزی نمی رسی
تا با آن چشم در شعر چشمهایت بدوزم و بگویم
دوستت دارم

مصطفی زاهدی

به من ایمان بیاور

به من ایمان بیاور
در یک لحظه میتوانم
تنها یک لحظه
خورشید را به آغوشت بیاورم
و ماه را به اتاقت
به من ایمان بیاور
معجزه من
آغوش زنی است به طعم دریاها
چیزی که هیچ بهشتی ندارد

جمانه حداد شاعر لبنانی
مترجم : بابک شاکر

چگونه پیدایت کنم ؟

چگونه پیدایت کنم ؟
وقتی به یاد نمی‌آورم
چگونه گم‌ات کرده‌ام

گروس عبدالملکیان

آرزوی رسیدن به کسی

می توانید درک کنید
آدمی که روز و شب
آرزوی رسیدن به کسی را دارد
که هر روز و شب
جلوی چشمانش است
و نمی تواند به او دست یابد
چه حسی دارد آن آدم ؟

مارگارت آتوود

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن‌چنان سوخم از آتش هجران که مپرس
گله‌ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس
مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله‌هائی است در این کلبه‌ی احزان که مپرس
سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس
گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس
عقل خوش گفت چو در پوست نمی گنجیدم
که دلی بشکند آن پسته‌ی خندان که مپرس
بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سر چشمه‌ی حیوان که مپرس
این که پرواز گرفته است همای شوقم
به هواداری سرویست خرامان که مپرس
دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس

شهریار

کس نیست در این گوشه فراموشتر از من

کس نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشه نشینان تو خاموشتر از من

هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من

می نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من

افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتاده تر از من نه و مدهوشتر از من

بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش
اما شب من هم نه سیه پوشتر از من

گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من

بیژن تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاوشتر از من

با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است
بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من

آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من

شهریار

برخیز و بیا

برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

خیام

فریادهای سوخته

من با کدام دل به تماشا نشسته ام
آسوده
مرگ آب و هوا و نبات را
مرگ حیات را ؟

من با کدام یارا
در این غبار سنگین
مرگ پرندهها را خاموش مانده ام ؟

در انهدام جنگل
در انقراض دریا
در قتل عام ماهی
من با کدام مایه صبوری
فریاد برنداشته ام
آی ؟

پیکار خیر و شر
کز بامداد روز نخستین
آغاز گشته بود
در این شب بلند به پایان رسیده است
خیر از زمین به عالم دیگر گریخته ست
وین خون گرم اوست که هر جا که بگذریم
بر خاک ریخته ست

در تنگنای دلهره، اینک
خاموش و خشمگین به چه کاریم ؟
فریاد های سوخته مان را
در غربت کدام بیابان
از سینه های خسته برآریم ؟

ای کودک نیامده ، ای آرزوی دور
کی چهره می نمایی؟
ای نور مبهمی که نمی بینمت درست
کی پرده می گشایی ؟

امروز دست گیر که فردا
از دست رفته است
انسان خسته ای که نجاتش به دست تست

فریدون مشیری

من یک شاعرم

من یک شاعرم
مرد ثروتمندی نیستم
سوار هیچ اسب سفیدی نشده ام
و خیلی ها
در این دنیا از من
بلند قد تر و خوشتیپ تر هستند
اما هیچ مردی نمی تواند
مثل من
قلم دست بگیرد
و روی کاغذ از تو
بتی زیبا بتراشد

محسن حسینخانی

فراموش نکردن

آدم ها هرگز کسانى را
که دوست دارند
فراموش نمى کنند
فقط عادت مى کنند
که دیگر کنارشان نباشند

ارنستو ساباتو