به عشق بیندیش

به عشق بیندیش
به دوست داشتن
به دوست داشته شدن
به تو
هر آن که هستی
قول می دهم که می توانی خویش را
با چنان زیبایی ها شگفتی در هم آمیزی
که هر کس تو را ببیند
مشتاقانه و بانگاهی آمیخته با حسرت
نگاهت خواهد کرد

والت ویتمن
مترجم :  نیلوفر آقا ابراهیمی

جاذبه وصل تو

چنان تمام راه‌ها
به چشمان تو ختم می‌شوند
که گویی
کوه و دریا و دشت در تو اتفاق می‌افتد
این من نیستم که
برای دیدنت دنیا را بهم می‌ریزد
این من نیستم که
بی‌درنگ دل به مسیر می‌سپارد
این جاذبه‌‌ی وصل توست
که اینگونه مرا در خود می‌کشد

شیما سبحانی

محبوب دیروزهای دورم

محبوب دیروزهای دورم
یاد تو
هنوز و همیشه
قلبم را
محزون می سازد
آن روزهای دور
چه بی اندازه دیوانه وار دوستت داشتم
تو را که از آن من نبودی
تو را که بیش از من
او را دوست داشتی
 
 نی خاموش و گل های پژمرده
قلب مرا
که به دست فراموشی اش سپرده ای
قلب مرا
که دیر زمانی ست دوستدار توست
آزار می دهند

سافو
مترجم : نیلوفر آقا ابراهیمی

و تو یک روز مى فهمى

و تو یک روز مى فهمى
بعد از من هر که پرسید
عشق چیست
به دورها خیره مى شوى و
با اشک خواهى گفت
عشق به دوست داشتنم
مشغول بود و
من ندیدمش
آنقدر ندیدمش
که صداى سالهاى دلتنگیم شد
و آنروز من به دوست داشتنت
معروف خواهم شد

امیر وجود

اندوه

طلا رنگ می بازد
مرمر خاک می شود
فولاد زنگ می زند
نابودی با همه چیزی است در این جهان
تنها اندوه است که پایدار است

آنا آخماتووا
ترجمه : احمد پوری

نترس علاقه

نترس علاقه
بخدا دوست داشتن در خیابان خوب است
بوسه زیباترین اتفاق خیابان است
به‌جای درد ، به‌جای دود
به جای دود کردن درد ، درد کردن دود
هم را می‌بوسیم
مگر کجای بوسه چپ است
کجای لب می‌لنگد که
این‌همه زیبایی را مخفی می‌کنیم
و جنگ را ، رو ؟
مگر کجای آغوش به دروغ آغشته است که
پرهیز می‌کنیم وُ تخت را آغشته به دروغ
خیابان که بد نیست
کوچه که دروغ نمی‌شود
ما هی خود را دروغ می‌کنیم و
نامش را گاهی شرم می‌گوییم
گاهی حیا می‌شویم و
گاهی به راحتی بستنی می‌خوریم وَ به‌هم نمی‌گوییم
هلو می‌خوریم وُ حرف نمی زنیم‎
عجیبیم
در خیابان هم را نمی‌بوسیم
اما سیب را هرجا گاز می‌زنیم
بیا علاقه‌ی خوبم
می‌خواهم ببوسمت

افشین صالحی

زمان مانند یک رویاست

زمان مانند یک رویاست
و اکنون
تو در این اندک‌زمان ازآنِ منی
بیا تا رویاها را در آغوش گیریم
رویاهایی به‌ گیرایی و درخشش شرابی ناب

کسی چه می‌داند
که آیا این حقیقتی‌ست
یا زاده‌ی رویایی که باهم می‌پرورانیم ؟

چه بسا
این میان‌پرده‌ای‌ست
برای آغاز یک عشق

دوست داشتن تو
به دنیایی می‌ماند غریب و شگرف
و قلب من را
یارای تحمل کردن آن نیست
دوست داشتن تو
مرا جوان نگاه می‌دارد

کسی نمی‌داند
عشق کی پایان می‌گیرد
پس تا آن زمان کنارم بمان

هال شیپر
ترجمه‌ : فرید ‌فرخ‌زاد

بانو

بانو هزار مرتبه گفتم
بانو ، بانو ، بانو
بانو هزار مرتبه گفتم
دریا ظهور می کند از چشم رو به رو

بانو هزار مرتبه گفتم
از اولین ترانه باران
از اولین شکوفه لبخند
چشمی طلوع می کند از شرق آرزو

بانو هزار مرتبه گفتم
گفتم تمام می شود این ابرهای سرد
گفتم تمام می شود این روز های تلخ
گفتم حصارها... بانو
حصار این شب سنگین شکستنی است
بانو بهار می رسد از راه
بانو بخند تا که بخندد گل و گیاه
بانو بخند تا که بتابد نگاه ماه

گفتم هزار مرتبه گفتم بانو
مرا بمان بانو مرا بخند بانو مرا بگو

بانو هزار مرتبه گفتم
این تشنه پشت حادثه ی عشق مانده است
این تشنه هر چه گفته همان است
بانو این تشنه را دو جرعه بنوشان
این تشنه عشق را به تماشا کشانده است

بانو ، بانوی لاجورد
مردی در این میانه اگر هست
حرف وحدیث چشم تو او را سروده است
مردی که مهر را از برق آفتاب نگاهت ربوده است

محمدرضا عبدالملکیان

تلخ ترین زمان

تلخ‌ترین زمان
نه در اوجِ دل‌تنگی و نومیدی است
و نه آن‌جا که از برای پنهان‌نمودن وحشت
و سایه‌ی سیاه مرگ
هیچ روزنه‌ی امیدی نیست
و نه در تاسف تجمل‌وار
به هنگام چشیدن شوری اشک
و نه در هنگام نوشیدن جام تلخِ خاطرات روزگار رفته
و نه در یاد‌آوری تلخِ شادی‌های گم‌گشته و بی‌بازگشت

بلکه آنجاست که
لبخندزنان
به امید فردایی روشن
با چشمانی خشک و تهی از اشک
به دنیای پهناور و بزرگ آدمیان می‌نگریم
و روزهای گذشته
با افسوسی عمیق و ناگهانی
دور و دورتر می‌شوند
و در می‌یابیم که
در حال یادگیری فراموشی بوده‌ایم

آنجاست که تلخ‌ترین زمان پیش روی ماست

الا ویلر ویلکاکس
ترجمه : مینا توکلی ، احسان قصری

عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد

عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد

ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد

کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده‌ای کلی حلوات مبارک باد

در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد

این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همی‌گوید دریات مبارک باد

ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد

ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد

خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد

مولانا

همان جایی باشم که تو هستی

من فقط می خواهم
همان جایی باشم که تو هستی
تنها می خواهم به تو اعتماد کنم
و دوستت داشته باشم
و در کنار تو باشم
تنها با تو
در درون تو
در حوالی تو
در تمام مکان هایی که به ذهن خطور می کند
و نمی کند
دوست دارم همان جایی باشم
که تو هستی

فریدا کالو
مترجم : اعظم کمالی

شب بو

حالا که دارم
با عطر خیالت مست می شوم
بانو امان بده
بیا کار دیگری را شروع کن
اصلا بیا تو عاشق باش
بگذار من در خیالت باشم
خیال تو رویایی تر است
شبیه همان عطری
که آغشته به موهایت
عطر بهار نارنج
بانو
عطر خیال شما ماندگارتر است
می شود شما را بویید ؟
شب بوها ، خوشبوترند

عرفان یزدانی

سفر دور دنیا

سفر دور دنیا
سفری ناچیز است
در برابر سفری که
همراهِ تو می روم
هر روز بیشتر
هر روز افزون تر دوستت دارم
سقفِ من جایی ست که
تو زندگی می کنی

ژان کوکتو
مترجم : هنگامه هویدا

مرور زمان

مرور زمان
جای زخم دل را خوب نمی کند
بلکه کرخت می کند
طوری که نه نمک بر آن اثر دارد نه نوازش
تنها حاصل مرور زمان 
فقط این است که  عاقلت می کند
حواست را شش دانگ جمع می کند
که از یک نقطه دو بار گزیده نشوی
و تنهایی با شرف از این نقطه شروع می شود

نسرین بهجتی

عشق واقعی

اگر عشقِ واقعی است
پس به همان روشی با آن رفتار کن که
با یک گیاه رفتار می‌کنی
تغذیه‌اش کن و در برابر باد و باران
از او محافظت کن
باید هر کاری را که می‌توانی کاملاً انجام دهی

اما اگر عشقِ واقعی نیست
در این صورت بهترین کار این است که
به آن بی‌توجهی کنی تا پژمرده شود

هیرومی کاواکامی
مترجم : مژگان رنجبر

عاشقی

از میان همه شغل های جهان
عاشقی را برگزیدم
که شغلی تمام وقت است
کارفرمایی به جز خداوند ندارم
و‌همکارم با درخت که می روید
و با خورشید که می تابد
و با زمین که می گردد
همه روزها روز عشق است
و‌ نه پنج شنبه ها تعطیلم
و نه جمعه ها
شغلم حقوق ثابتی ندارد
بیمه و بازنشستگی هم
اما تا بخواهی مزایا دارد
و چه مزیتی از آن بالاتر
که کارمند کوچکی باشی
در سازمانی که خدا اداره اش می کند

عرفان نظرآهاری

عشق به آخر خواهد رسید

عشق به آخر خواهد رسید
پیش از آن‌که من به عشق برسم
هم‌چون زندان خواهم‌اش دید
گل‌ها را می‌بینم
چنان زیبا
که گویی راه می‌روند
و چشمان گریان
کنارشان پرپر می‌شوند

عشق به آخر خواهد رسید
اما من خواهم گفت
در شب‌هایی از
ملافه ، پلک ، باد و زنجره
من در روزِ تن تو وارد شده‌ام

خواهم گفت
که از تو زیسته‌ام
و در آن حال می‌میرم
که گل‌برگ به گل‌برگ
از پله‌های خاطره پایین می‌روم

آلن برن شاعر فرانسه
مترجم : اصغر نوری

غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم

غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم
چه گل از گلشن عشق تو به دامان دارم ؟

این همه خاطر آشفته و مجموعه ی رنج
یادگاری ست کزان زلف پریشان دارم

به هواداری ات ای پاک نسیم سحری
شور و آشفتگی گرد بیابان دارم

مگذر ای خاطره ی او ز کنارم مگذر
موج بی ساحل اشکم سر طوفان دارم

خار خشکم مزن ای برق به جانم آتش
که هنوز آرزوی بوسه ی باران دارم

غنچه آسا نشوم خیره به خورشید سحر
من که با عطر غمت سر به گریبان دارم

شمع سوزانم و روشن بود از آغازم
که من سوخته سامان چه به پایان دارم

شفیعی کدکنی

در انتظار بهار

برای دیدنِ آن روز
فقط چشم‌انتظار خواهیم بود
و صبحِ ‌یک‌روز
شکوفه‌هایی را به رنگِ سبز خواهیم دید
مثل این است که آسمان و کرانه‌اش
و دریا و کرانه‌اش
در حالِ آماده شدن هستند
و صبحِ ‌یک‌روز
بهارِ تمامیِ بهارها بر سروروی ما خواهد ریخت

این بهار تنها روزهای خوش‌بختی را
به این‌سو به آن‌سو می‌کشد
در ساحلِ‌ یک رودخانه خواهیم بود و
تا جایی‌که چشم کار می‌کند
چمن‌زارِ پایان‌ناپذیر
و در حینِ آن خوش‌بختی
گوسفندی که در سکوت می‌چرد

در این بهار با شادمانی از تهِ دل خواهیم خندید
فرشته‌یی از آن‌جا دستِ خود را
به سوی ما دراز خواهد کرد
تو مرا رها مکن ای قلبِ من
و تو ای قلبِ من
از زیباترین امیدها به من بگو

ضیا عثمان صبا شاعر ترکیه
مترجم : ابوالفضل پاشا

دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت

دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت
ما را چو دود بر سر آتش نشاند و رفت

مخمور باده طرب انگیز شوق را
جامی نداد و زهر جدائی چشاند و رفت

گفتم مگر بحیله بقیدش در آورم
از من رمید و توسن بختم رماند و رفت

چون صید او شدم من مجروح خسته را
در بحر خون فکند و جنیبت براند و رفت

جانم چو رو به خیمه روحانیان نهاد
تن را در این حظیره سفلی بماند و رفت

خون جگر چون در دل من جای تنگ یافت
گلگون ز راه دیده ز صحرا براند رفت

گل در حجاب بود که مرغ سحرگهی
آمد بباغ و آنهمه فریاد خواند و رفت

چون بنده را سعادت قربت نداد دست
بوسید آستانه و خدمت رساند و رفت

برخاک آستان تو خواجو ز درد عشق
دامن برین سراچه خاکی فشاند و رفت

خواجوی کرمانی