خرم آن عاشق که آشوب دل و دینش تویی
کار فرمایش محبت ، مصلحت بینش تویی
شورش عشاق در عهد لب شیرین لبت
ای خوشا عهدی که شورش عشق و شیرینش تویی
عاشق روی تو مینازد به خیل عاشقان
پادشاهی میکند صیدی که صیادش تویی
مستی عشق تو را هشیاری از دنبال هست
بر نمیخیزد ز خواب آن سر که بالینش تویی
گاو جولان مینیاید بر زمین از سرکشی
پای آن توسن که اندر خانهٔ زینش تویی
میبرم رشک نظربازی که از بخت بلند
در میان سرو قدان سرو سیمینش تویی
گر ببارد اشک گلگون دیدهٔ من دور نیست
کاین گل رنگین دهد باغی که گلچینش تویی
بوستان حسن را یارب خزان هرگز مباد
تا بهار سنبل ریحان و نسرینش تویی
زندگی بهر فروغی در محبت مشکل است
تا به جرم مهربانی بر سر کینش تویی
فروغی بسطامی
وقتی عاشقم
حس می کنم سلطان زمانم
و مالک زمین و هر چه در آن است
سوار بر اسبم به سوی خورشید می رانم
وقتی عاشقم
نور سیالی می شوم
پنهان از نظر ها
و شعر ها در دفتر شعرم
کشتزارهای خشخاش و گل ابریشم می شوند
وقتی عاشقم
آب از انگشتانم فوران می کند
و سبزه بر زبانم می روید
وقتی عاشقم
زمانی می شوم خارج ازهر زمان
وقتی بر زنی عاشقم
درختان پابرهنه
به سویم می دوند
نزار قبانی
مترجم : فرشته وزیری نسب
اشتباه نکن
نه زیبایی تو
نه محبوبیت تو
مرا مجذوب خود نکرد
تنها آن هنگام که روح زخمی مرا بوسیدی
من عاشقت شدم
شمس لنگرودی
چه بر سر من آمده
دیگر از دوریت نمی ترسم
از اینکه نیستی
و از ترس نبودنت نمی هراسم و نمی میرم
چه بر سرم آمده
که به وقت خدا حافظی
اینچنین بی باک
از تو روی بر میگردانم
و از ترس دلتنگی و دوری
بارها و بارها سر بر نمی گردانم
راستی تو بگو
چه بر سر من آمده
تریستان تزارا
فاصله ات را بامن رعایت کن
من بی جنبه تر از آنم
که در برابر وفور عطر تو مقاومت کنم
و تو را تا آخرین جرعه سر نکشم
از یک فاصله که نزدیک تر می شوی
ناخودآگاه دستهای قلبم
به رویت آغوش وا می کنند و
همه چیز در من ، از نو آغاز می شود
فاصله را که بر می داری
دنیا در برابر زیبایی تو
مات می شود و ترس برم می دارد
که نکند غرورم تاب نیاورد و
درون ویرانم برایت پدیدار شود
شکنجه گر
برای غرورم هم که شده
فاصله ات را با من رعایت کن
مصطفی زاهدی
من رویا دارم
رویای من بوسه ای ست
وقت خواب
و چشمانی که وقت بیداری نگاهم کند
رویای من کوچک نیست
به اندازه تمام هستی بزرگ است
یک بوسه و یک چشم
چیز کمی نیست
مجدی معروف شاعر فلسطینی
مترجم : بابک شاکر
شب
بدون تو
چگونه تمام میشود ؟
شاخه های شکسته ی
گل های نرگس را
در لیوان آب
گذاشتم
بدون تو
در مهتاب
شمشادهای سبز
از رنگ آبی مهتاب
آبی رنگ شده بودند
ما برای عابران
از عقاید گذشته
می گفتیم
در همان زیرزمین نمور
که زندگی می کردم
به تو
گفتم :
دست هایت را
برای من
بگذار و برو
من می توانم
بدون تو
با سایه های
دستهای تو
روی دیوار
زندگی کنم
کودکان
با لپ های قرمز
در باران
به دنبال توپ سفید
می دوند
کاش
تو بودی
که در باران
به این کودکان
بوسه و عیدی
میدادی
احمدرضا احمدی
با هم که باشیم سه تاییم
من ، تو و بوسه
بی هم چهار تاییم
تو با تنهایی
من با رنج
لطیف هلمت شاعر کرد عراقی
چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست
تا درد عاشقی نچشد مرد ، مرد نیست
آغاز عشق یک نظرش با حلاوتست
انجام عشق جز غم و جز آه ، سرد نیست
عشق آتشی ست در دل و آبی ست در دو چشم
با هر که عشق جفت ست زین هر دو فرد نیست
شهدیست با شرنگ و نشاطیست با تعب
داروی دردناکست آنرا که درد نیست
آنکس که عشق بازد و جهان بازد و جهان
بنمای عاشقی که رخ از عشق زرد نیست
سنایی غزنوی
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم
رهی معیری
غم عشق نکویان چون کند در سینهای منزل
گدازد جسم و گرید چشم و نالد جان و سوزد دل
دل محمل نشین مشکل درون محمل آساید
هزاران خسته جان افشان و خیزان از پی محمل
میان ما بسی فرق است ای همدرد دم درکش
تو خاری داری اندر پا و من پیکانی اندر دل
نه بال و پر زند هنگام جان دادن ز بیتابی
که میرقصد ز شوق تیر او در خاک و خون بسمل
در اول عشق مشکلتر ز هر مشکل نمود اما
ازین مشکل در آخر بر من آسان گشت هر مشکل
به ناحق گرچه زارم کشت این بس خونبهای من
که بعد از کشتنم آهی برآمد از دل قاتل
ز سلمی منزل سلمی تهی مانده است و هاتف را
حکایتهاست باقی بر در و دیوار آن منزل
هاتف اصفهانی
من کشتهٔ عشقم ، خبرم هیچ مپرسید
گم شد اثر من ، اثرم هیچ مپرسید
گفتند که : چونی ؟ نتوانم که بگویم
این بود که گفتم ، دگرم هیچ مپرسید
فردا سر خود میکنم اندر سر و کارش
امروز که با درد سرم ، هیچ مپرسید
وقتی که نبینم رخش احوال توان گفت
این دم که درو مینگرم ، هیچ مپرسید
بیعارضش این قصهٔ روزست که دیدید
از گریهٔ شام و سحرم ، هیچ مپرسید
خون جگرم بر رخ و پرسیدن احوال ؟
دیدید که خونین جگرم ، هیچ مپرسید
از دوست بجز یک نظرم چون غرضی نیست
زان دوست بجز یک نظرم ، هیچ مپرسید
از دست شما جامه دو صد بار دریدم
خواهید که بازش بدرم ، هیچ مپرسید
با اوحدی این دیدهٔتر بیش ندیدیم
بالله ! که ازین بیشترم ، هیچ مپرسید
اوحدی مراغه ای
شانه های تو
همچو صخره های سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار نور
شانه های تو
چون حصار های قلعه ای عظیم
رقص رشته های گیسوان من بر آن
همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم
شانه های تو
برجهای آهنین
جلوه ی شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین
در سکوت معبد هوس
خفته ام کنار پیکر تو بی قرار
جای بوسه های من به روی شانه هات
همچو جای نیش آتشین مار
شانه های تو
در خروش آفتاب داغ پر شکوه
زیر دانه های گرم و روشن عرق
برق می زند چو قله های کوه
شانه های تو
قبله گاه دیدگان پر نیاز من
شانه های تو
مهر سنگی نماز من
فروغ فرخزاد
باور کن
تو را پنهان خواهم کرد
در آنچه که نوشتهام
در نقاشیها و آوازها و آنچه که میگویم
تو خواهی ماند
و کسی نه خواهد دید
و نه خواهد فهمید زیستن ات را در چشمانم
خواهی دید و خواهی شنید
گرمای تابناک عشق را
خواهی خفت و برخواهی خاست
روزهای پیش رو را خواهی دید
که نخواهند بود
چون روزهای گذشته
آنطور که زیسته بودی
در افکارت غرق خواهی گشت
فهمیدن هر عشقی
گذران یک عمر است
سپری خواهیاش کرد
تو را وصف ناپذیر
زندگی خواهم کرد
در چشمانم خواهم زیست
در چشمهایم ، تو را پنهان خواهم کرد
روزی تنها زبان به سخن خواهی گشود
خواهی نگریست
من چشمهایم را فرو خواهم بست
در خواهی یافت
اُزدمیر آصف
مترجم : فائق سهرابی
باید به فکر تنهایی خودم باشم
دست خودم را میگیرم و
از خانه بیرون میزنیم
در پارک
به جز درخت
هیچکس نیست
روی تمام نیمکتهای خالی مینشینیم
تا پارک
از تنهایی رنج نبرد
دلم گرفته
یاد تنهایی اتاق خودمان میافتم
و از خودم خواهش میکنم
به خانه باز گردد
محمدعلی بهمنی
من پیوسته از تو گریخته ام
و به اتاقم ، کتابهایم ، دوستان دیوانه ام
و افکار مالیخولیائی ام پناه برده ام
قبول دارم که کله شق بودم
اما تو هم همواره فقط در پی اثبات سه چیز بودی
اول آنکه در این ارتباط بی تقصیری
دوم آنکه من مقصرم
و سوم ، با بزرگواری تمام حاضری مرا ببخشی
فرانتس کافکا
می دانست
تا تمامی قلبش را
به گونهی گُل سرخی
بر سینه سنجاق نکرده است
زیبا نمی شود
اکنون با چمدانی در دست
و گل سرخی بر سینه
آوارهی جهان است و
رؤیت آنهمه زیبایی را هنوز
آینهای نیافته است
عباس صفاری
از وقتی که دوست ام مرا ترک کرده است
کاری ندارم به جز راه رفتن
راه می روم تا فراموش کنم
راه می روم
می گریزم
دور می شوم
دوست ام دیگر برنمی گردد
اما من حالا
دونده دوی استقامت شده ام
شل سیلور استاین
روزهایی که
سودای عشق
در سر داشتم
عادت به نوشتن شعر
نداشتم
با این حال
زیباترین شعرم را
روزی نوشتم
که عاشق اش بودم
از این رو
شعرم را
اولین بار
برای او خواهم خواند
اورهان ولی
مترجم : سیامک تقی زاده
در عشق تو عافیت حرام است
آن را که نه عشق پخت خام است
کس را ز تو هیچ حاصلی نیست
جز نیستیی که بر دوام است
صد ساله ره است راه وصلت
با داعیهٔ تو نیم گام است
شهری ز تو مست عشق و ما هم
این باد ندانم از چه جام است
ز آن نیمه که پاک بازی ماست
با درد تو داو ما تمام است
ز آنجا که جفای توست بر ما
دیدار تو تا ابد حرام است
هر دل ز تو با هزار داغ است
هر داغی را هزار نام است
خاقانی را ز دل خبر پرس
تا داغ به نام او کدام است
خاقانی