و ببوس مرا

و ببوس مرا بی وفقه
باز هم
بلند بلند ببوس مرا
آری
عشق همین سفرهای
طولانی را می طلبد

ایلهان برک
مترجم : سیامک تقی زاده

کنار من باش

کنارِ من باش
حتی اگر بهار نیاید
حتی اگر پرنده‌ای نخواند
حتی اگر زمستان طولانی
اگر سرما نفس گیر
حتی اگر روزگارمان پر از شب
پر از تاریکی‌
باز یکی‌ با نفس هایش
عشق را صدا می‌‌زند

دنیا پر از عطرِ بابونه است محبوبِ من
بیا بودن را اراده کنیم
بیا از سرِ انگشتانِ این احساس آویزان شویم
لبریز و مست
تاب بخوریم
دنیا پر از عطرِ بابونه است محبوبِ من
بیا شگفتی دوست داشتن را
به سینه هامان بسپاریم
بیا ساده باشیم
ساده باشیم و عاشق

نیکی فیروزکوهی

از من می گریزی ؟

از من می گریزی ؟
هرگز
معشوق من
تا زمانی که من منم و تو تویی
تا زمانی که دنیا هر دو ما را در بر دارد
من عاشق توام
و تو افسونگر منی
آنگاه که یکی انکار کند
دیگری باید اصرار کند

 رابرت براونینگ شاعر انگلیسی

می خواهم بگویم دوستت دارم

می خواهم بگویم دوستت دارم
جمله ای که هیچوقت کهنه نمی شود
مانند زیباییِ لبخندت
مانند رنگ چشمانت
که هیچوقت از مد نمی افتد
می خواهم بگویم دوستت دارم
لحظه به لحظه
حافظه‌ام یاری نمی‌کند
نمی‌دانم چرا
نمی‌دانم از کِی
اما خیلی وقت است
این دوستت دارم ها
روی ذهنم انباشته شده

دیهور انتهورا

در تداوم آتش و باران جاودانه ام

عشقت اگر باران
اینک در زیر آن ایستاده ام
اگر آتش
درون آن نشسته ام
شعر من می گوید
در تداوم آتش و باران جاودانه ام

شیرکو بیکس

سخن از تو گفتن

از تو سخن از به آرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی

وقتی سخن از تو می‌گویم
 از عاشق
 از عارفانه می‌گویم

از دوستت دارم
از خواهم داشت
از فکر عبور در به تنهایی

من با گذر از دل تو می‌کردم
 من با سفر سیاه چشم تو زیباست
 خواهم زیست

من با به تمنای تو خواهم ماند 
 من با سخن از تو
خواهم خواند

ما خاطره از شبانه می‌گیریم
ما خاطره از گریختن در یاد

از لذت ارمغان در پنهان
ما خاطره‌ایم از به نجواها

من دوست دارم از تو بگویم را
 ای جلوه‌ی از به آرامی
 من دوست دارم از تو شنیدن را
 تو لذت نادر شنیدن باش
تو از به شباهت از به زیبایی
بر دیده تشنه‌ام تو دیدن باش

یدالله رویایی

دیروز تو را به خواب دیدم

دیروز تو را به خواب دیدم
و انگار تکه نباتی بودی
ذوب می‌شدی ، حل می‌شدی در دهانم درون دنده‌هایم
مگر شیرین‌تر از نبات هم یافت می‌شود ؟

دیروز خوابت را دیدم
و انگار شاخه‌ای سبز بودی
خرامان ، رقصان روی ناهمواری‌هایم خم می‌شدی
مگر چیزی بیش از اینکه شاخه‌ای سبز باشی ، خوشحالم می‌کند ؟

دیروز تو را در خواب دیدم
و انگار قطعه‌ای مرمرین بودی
خرد می‌شدی و جمع می‌شدی
بعد هم در اعماقم به آوار بدل می‌شدی
مگر آدم آرزویی فراتر از تصاحب و
در دست گرفتن تکه‌ای از مرمر را در سر می پروراند ؟

دیروز تو را در خواب دیدم
و انگار که عود و عنبر بودی
عطر تو می‌تراوید و جان‌فزا می‌شد
و درون نفس‌هایم ساکن می‌شدی
مگر جز بوییدن عود و عنبر هم
چیزی بر وجد و سرمستی‌ام می‌افزاید ؟

نزار قبانی
ترجمه : محمد حمادی

تنهایی و خلوت من

ای تکیه‌گاه و پناه
زیباترین لحظه‌های
پر عصمت و پر شکوهِ
تنهایی و خلوت من

ای شط شیرین پر شوکت من
ای با تو من گشته بسیار
در کوچه‌های بزرگ نجابت
در کوچه‌های فروبستۀ استجابت
در کوچه‌های سرور و غمِ راستینی که‌مان بود
در کوچه باغِ گل ساکت نازهایت
در کوچه باغِ گلِ سرخِ شرمم
در کوچه‌های نوازش
در کوچه‌های چه شب‌های بسیار
تا ساحل سیمگونِ سحرگاه رفتن
در کوچه‌های مه آلود بس گفت و گو ها
بی هیچ از لذت خواب گفتن

در کوچه‌های نجیب غزل‌ها که چشمِ تو می‌خواند
گهگاه اگر از سخن باز می‌ماند
افسون پاک منش پیش می‌راند
ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک
ای شط زیبای پر شوکت من
ای رفته تا دوردستان
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
روشن‌ترین هم‌نشین شبِ غربت تو ؟
ای هم‌نشین قدیم شب غربت من

ای تکیه‌گاه و پناه
غمگین‌ترین لحظه‌های کنون بی‌نگاهت تهی مانده از نور
در کوچه باغ گل تیره و تلخِ اندوه
در کوچه‌های چه شب‌ها که اکنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستاره‌ست
که شب فروزِ تو خورشید پاره‌ست ؟

مهدی اخوان ثالث

تو اما کیستی ؟

تو اما کیستی ؟
کشتی‌ای ؟ بادبانت کو ؟
بیابانی ؟ بادهایت کو نخل‌هایت کو ؟
انقلابی ؟ پرچم‌ها و زنجیرهایت کو ؟
شناختی فراتر از شناخت شب از تو ندارم من
اما آن که بخواهد تو را بگیرد از من
با بزرگترین خشم تاریخ رو به رو ست
به سان آن که انگشتری ها و مانده‌ی پول و دارایی سربازهای کشته شده را
به یغما می‌برد در حالی که هنوز در میدان جنگ خون می ریزند
بگو به آن که قصدی دارد
این پسرم است در حالی که من او را نزاییده‌ام
این وطن من است و مرزی برای آن نمی‌شناسم
این اشغالگر من است و در برابرش فریاد نمی زنم و سنگی برنمی دارم
خونش را مباح سازید و او را بکشید
اما به شرطی که میان بازوانم بیفتد

محمد الماغوط
ترجمه : امانی اریحی

ما را به جز از عشق تو ، در خانه کسی نیست

ما را به جز از عشق تو ، در خانه کسی نیست
بنمای رخ ، از پرده که در خانه کسی نیست

بردار مه از سلسله تا خلق بدانند
کز سلسله داران تو ، دیوانه کسی نیست

فرزانه‌تر مردم اگر ، زاهد و صوفی است
ای دوست به دوران تو ، فرزانه کسی نیست

در خلوت دل ساختمت ، منزل و آنکس
گر دل نکند ، منزل جانانه کسی نیست

خمار به اغیار مده ، باده که خام است
مطرب مزنش در ، که در آن خانه ، کسی نیست

سرگشته بسی‌اند ولی ، آنکه چو پرگار
دارد قدمی ثابت و مردانه ، کسی نیست

دلگرمی پروانه ده‌ای شمع که در عشق
امروز به جانبازی پروانه کسی نیست

سلمان ، مطلب یار که بسیار بجستند
زین جنس ، درین منزل ویرانه کسی نیست

یاری که به کامت برساند ، ز دل خود
در دور به جز ساغر و پیمانه کسی نیست

سلمان ساوجی

انصاف نیست

انصاف نیست
دنیا آنقدر کوچک باشد
که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی
و آنقدر بزرگ باشد
که نتوانی آن کس را که دلت می خواهد
حتی یک بار ببینی

بهومیل هرابال
مترجم : محمدرضا ربیعیان

مردان و زنان

در کشورِ من
مردان و زنان به یکدیگر خیانت می کنند
مردها
شب ها با غم هاشان هم خوابه می شوند
زن ها
با اشک هاشان

بابک زمانی

چرا می ترسی ؟

چرا می ترسی ؟
چرا نیمه های شب از خواب می پری ؟
مرگ ، آن چه را که زندگی خواهی کرد
می تواند از تو بگیرد
نه آن چه را که زندگی کرده ای

فصیل حسنو داغلارجا
مترجم : محسن عمادی

زندگی همین حالاست

در سمت توام
دلم باران ، دستم باران
دهانم باران ، چشمم باران
روزم را با بندگی تو پا گشا می کنم
هر اذانی که می وزد
پنجره ها باز می شوند
یاد تو کوران می کند
هر اسم تو را که صدا می زنم
ماه در دهانم هزار تکه می شود
کاش من همه بودم
کاش من همه بودم
با همه دهان ها تو را صدا می زدم
کفش های ماه را به پا کرده ام
دوباره عازم توام
تا بوی زلف یار در آبادی من است
هر لب که خنده ای کند از شادی من است
زندگی با توست
زندگی همین حالاست
زندگی همین حالاست

محمد صالح علاء

تو که هستی ؟

من کسی نیستم

تو که هستی ؟

تو هم کسی نیستی ؟
پس ما جفت همیم
به کسی که نمی گویی ؟
می دانی که آن ها ما را طرد خواهند کرد
چقدر ملال آور است که کسی باشی
چقدر معمولی که هم چون قورباغه ای
نام خود را تمام روز
به لجنزاری تکرار کنی که تو را می ستاید


امیلی دیکنسون

مترجم : کامبیز جعفری نژاد

دیدار

تو از شکوه خیمه لیلا می آیی
تا در حریق واحه ی عاشق
گامی به درد بسپاری
بر خارها  رطوبت پای برهنه است
از برکه های  بادیه پیغام می برد

زنگ کدام قافله در بانگ پای توست
کاین بی شکیب
درد سیاه را
همچون حضور دوست
در استخوان خسته ی خود ، بار می دهد

تکرار کن
تکرار کن مرا
تا شعر من رها شود از تنگنای نای

آوای تو بشارت آزادیست
و لالایی بلند مژگانت
پلک مرا
تا بی گزند  رخوت شبگیر می برد

تا فصل بزرگ دیدن  و ماندن
 از مشرق حضور تو برتابد
تکرار می کنم
نام تو را

تو از شکوه خیمه لیلا می آیی
بانوی من شکوه غریبت شکفته باد

فرخ تمیمی

تولدت مبارک عزیزم

امروز دنیا را به دلخواهت رنگ کن
تابلوی رنگارنگ غروب خورشید را ببین
یک رنگ هم از خودت اضافه کن
مثل بچه ها ساده ، پاک و زلال
چشمهایت را ببند و یک قصه بساز
منصرف نشو ، می شود حسش کرد
کمی هم گرمی بپاش
دست های توی قلبت را سفت بگیر ، رهایش نکن
چون که برای عشق
زیباترین دلیل بودن است
و حضورسلطنت تنهایی ات را ادامه بده
ادامه بده اما از پس انداز مهرت
برای همه تکه ای کنار بگذار
یک تبریک ، یک تلفن هزار امید است برای انسان
تولدت مبارک ، تولدت مبارک عزیزم

جان یوجل
مترجم : مجتبی نهانی

زندگی زیباست

زندگی زیباست ، کو چشمی که زیبائی به بیند ؟
کو دل آگاهی که در هستی دلارائی به بیند ؟

صبحا تاج طلا را بر ستیغ کوه ، یابد
شب گل الماس را بر سقف مینائی به بیند

ریخت ساقی باده های گونه گون در جام هستی
غافل آنکو سکر را در باده پیمائی به بیند

شکوه ها از بخت دارد بی خدا در بیکسی ها
شادمان آنکو خدا را وقت تنهائی به بیند

زشت بینان را بگو در دیده خود عیب جویند
زندگی زیباست کو چشمی که زیبائی به بیند ؟

مهدی سهیلی

از عشق با من نگو

از عشق با من نگو
غم باد گرفتم
و  یکی ‌دو پیک زدم ، گریستم
زخمیِ پرچانه
گروگان و اسیرت
منم
اما در پاریس با توام
رنجورم ، چون فریبم دادی
از کثافتی که در آن افتادم ، رنجورم
راضی‌ام به واپس زدنت
چه فرقی می‌کند پشت و پناهمان کجاست
در پاریس با توام
موردی دارد اگر به ” لوور ” نرویم
اگر بگوییم ، گور بابای نوتردامِ  گند
بی خیال شانزلیزه شویم
و همین‌جا ، توی اتاق کثیف این هتل قدیمی بمانیم
برای این و آن ، آن و این کنیم
بیابیم ، تو کیستی ، من چیستم
از عشق با من نگو

بیا از پاریس بگوییم

از آن تکه‌اش که از اتاق ما پیداست
سقف ترک‌ برداشته ، دیوارهایش ور آمده‌اند
و من در پاریس با توام
از عشق با من نگو

بیا از پاریس بگوییم

در پاریس با توام ، با هر کاری که می‌کنی
در پاریس با چشمانت ، با دهان‌ات
‌در پاریس‌ام با جای‌جایِ جنوبت
آزردمت ؟
در پاریس با توام

جیمز فنتون شاعر انگلیسی
مترجم : بهار افسری

روی ندارم که روی از تو بتابم

روی ندارم که روی از تو بتابم
زانکه چو روی تو در زمانه نیابم

چون همه عالم خیال روی تو دارد
روی ز رویت بگو چگونه بتابم

حیله‌گری چون کنم به عقل چو گم کرد
عشق سر رشته خطا و صوابم

نی ز تو بتوان برید تا بشکیبم
نی به تو بتوان رسید تا بشتابم

من چو شب از محنت تو هیچ نخسبم
شاید کاندر خیال وصل بخوابم

راحتم از روزگار خویش همین است
این که تو دانی که بی‌تو در چه عذابم

گفتی خواهم که نام من نبری هیچ
زانکه از این بیش نیست برگ جوابم

عربده بر مست هیچ خرده نگیرند
با من از اینها مکن که مست و خرابم

انوری