یا تورا فراموش کنم و یا بمیرم

دیوار های شهر به من گفتند
یا تورا فراموش کنم و یا بمیرم
ما عشق را جز عشق آرام نمی بخشد
پس این دل را سکوت اولی تر است
آسمان ، در تعبید گاه من
در شهرم ، می بارد
و ز تو نه خبر تازه ای دارم نه نامه ای
هدیه ی من برای تو
که شعله ی آتش کوچک منی
دو بوسه است
پس به رغم زندان های زمین
دستت را به سوی من دراز کن
دو دستت را
چرا که من غمگینم
و آسمان در دل و در شهر می بارد

عبدالوهاب البیاتی شاعر عراقی
مترجم : محبوبه افشاری

زن ها را از رقصیدن منع کردند

زن ها را از رقصیدن منع کردند
از آواز خواندن
از عاشقی کردن
از بوسیدن
از خندیدن

زن ها در پیله های خود فرو رفتند
و از تنهایی بسیار
شاعر شدند
و در شعرهایشان
وحشیانه رقصیدند
آواز خواندند
عشق ورزیدند
بوسیدند
اما خنده نه
فقط گریستند

سامان رضایی

اندوه آشنا

یک دستم در جیب چپ
دست دیگر در جیب راستم
این اندوه را شما هم می دانید
اگر بگویید که بیانش کنم
قادر به توصیفش نیستم
فقط تمام و کمال زندگی اش می کنم

تورگوت اویار
مترجم : مجتبی نهانی

چگونه دلم تنگ نشود

چگونه دلم تنگ نشود
برای شبی که پر ستاره تر
خانه ای که خلوت تر
تویی که زیباتر
منی که دیوانه تر
و بستری که کوچکتر بود

عباس صفاری

تو را نخواهم بخشید

تو را نخواهم بخشید
دیگر همانند گذشته دلتنگ‌ات نمی‌شوم
حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمی‌کنم
در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاری‌ست
چشمانم پُر نمی‌شود
تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداخته‌ام

کمی خسته‌ام
کمی شکسته
کمی هم نبودنت، مرا تیره کرده است
اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را
هنوز یاد نگرفته‌ام
و اگر کسی حالم را بپرسد
تنها می‌گویم خوبم

اما مضطربم
فراموش کردن تو
علیرغم اینکه میلیون‌ها بار
به حافظه‌ام سر می‌زنم
و نمی‌توانم چهره‌ات را به خاطر بیاورم
من را می‌ترساند

دیگر آمدنت را انتظار نمی‌کشم
حتی دیگر از خواسته‌ام برای آمدنت گذشته‌ام
اینکه از حال و روزت با خبر باشم
دیگر برایم مهم نیست

بعضی وقت‌ها به یادت می‌افتم
با خود می‌گویم : به من چه ؟
درد من برای من کافی‌ست

آیا به نبودنت عادت کرده‌ام ؟
از خیال بودنت گذشته‌ام ؟

مضطربم
اگر عاشق کسی دیگر شوم
باور کن آن روز تا عمر دارم
تو را نخواهم بخشید

ازدمیر آصف
ترجمه : سیامک تقی زاده

امروز جمعه است

عاشقان به طعنه
روز جمعه را صدا می‌کنند
صدای عاشقان را می‌شنوم
در انتهای کوچه‌ی بن‌بست
به عاشقان می‌رسم
مهمانان در هنگام خداحافظی
می گویند : عاشقان در یک غروب آدینه
به خواب رفتند
هنوز کسی آن ها را
بیدار نکرده است
چهره‌ام را در آینه دفن می‌کنم
امروز جمعه است

احمدرضا احمدی

دزدیده نگاهت می کنم

دزدیده
دزدیده
نگاهت می کنم
از دور

با هزار نیرنگ
به هزار رنگ درمی آیم
باد می شوم
گونه هایت را می دزدم
موهایت را می دزدم

لبخندت را از دست نمی دهم
هرچند برای من نیست
دستانت را از دست نمی دهم
هرچند با من نیست
دزدیده
دزدیده
عشق بازی می کنم
از دور

تو به سلامت به خانه خواهی رسید
و من
لب هایم را در سکوت آتش خواهم زد

الیاس علوی شاعر افغان

تشنه‌ام امشب , اگر باز خیال لب تو

تشنه‌ام امشب , اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف ترا نوشم و خوابم نبرد

روح من در گرو زمزمه‌ای شیرینست
من دگر نیستم , ای خواب برو , حلقه مزن
این سکوتی که تو را می‌طلبد نیست عمیق
وه که غافل شده‌ای از دل غوغائی من

می‌رسد نغمه‌ای از دور بگوشم , ای خواب
مکن این نغمه جادو را خاموش , مکن
زلف , چون دوش رها تا بسر دوش مکن
ای مه امروز پریشانترم از دوش مکن

در هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل از راه دراز آمده را همهمه‌ایست
برو ای خواب , برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه‌ایست

چشم بر دامن البرز سیه دوخته‌ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب ست
عشق در پنجه غم قلب مرا می‌فشرد
با تو ای خواب , نبرد من و دل زین سبب ست

مرغ شب آمد و در لانه تاریک خزید
نغمه اش را بدلم هدیه کند بال نسیم
آه ، بگذار که داغ دل من تازه شود
روح را نغمه همدرد فتوحی‌ست عظیم

مهدی اخوان ثالث

در دنیای رویاها

انگار همین لحظه از دریا بیرون آمده است
لب ها و موهایش تا دم سحر
بوی دریا می دادند
سینه ی افتان و خیزانش
مثل موج دریا
می دانستم فقیر است
اما همیشه که نمی توان از فقر صحبت کرد
در گوشم آرام
ترانه هایی از عشق خواند
که می داند در زندگی اش ، در نبردش با دریا
چه آموخته
چه اندوخته
پهن کردن تور ماهیگیری
جمع کردن آن
دستانش را در دست هایم گذاشت
تا ماهی خاردار را یاد آورم
آن شب در چشمانش دیدم
دریایی برآمده از دریا
در موهایش
موجی سوار بر موج
و من حیران
به این سو و آن سو رفتم
در دنیای رویاها

اورهان ولی
مترجم : احمد پوری

وقت مردن هم نیامد بر سر بالین طبیبم

وقت مردن هم نیامد بر سر بالین طبیبم
تا بماند حسرت او بر دل حسرت نصیبم

درد بی‌درمان عشقم کشت و کرد آسوده‌خاطر
هم ز تاثیر مداوا هم ز تدبیر طبیبم

شب گدازانم به محفل ، صبح دم نالان به گلشن
یعنی از عشقت گهی پروانه ، گاهی عندلیبم

گر سر زلف پریشانت سری با من ندارد
پس چرا یک باره از دل برد آرام و شکیبم

گاه گاهی می‌توان کرد از ره رحمت نگاهی
بر من بی دل که در کوی تو مسکین و غریبم

کردمی در پیش مردم ادعای هوشیاری
گر نبودی در کمین آن چشم مست دل فریبم

تا کشید آهنگ مطرب حلقه در گوشم فروغی
فارغ از قول خطیب ، آسوده از پند ادیبم

فروغی بسطامی

تو همیشه جوان خواهی ماند

نگران نباش شیرین ترینم
تو در شعر من و کلمات من هم هستی
تو ممکن است با گذشت سال ها مسن شوی
اما در صفحه هایی که نوشته ام
همیشه جوان خواهی ماند

نزار قبانی
مترجم : عباس پژمان

برایم حرف بزن

برایم حرف بزن
سکوتت را دوست ندارم
سکوتت بوی بغض می دهد

از جهانی که آغاز کرده ای بگو
آیا آنجا کسی هست
تا با او از تنهایی بگویی
و او بی اختیار نوازشت کند ؟

تو ابعاد غم را تصویر کنی
و او لایه هایش را بشکافد
تا با هم به روشنایی برسید ؟

راستش را بگو
آیا آنجایی که تو ایستاده ای
هنوز از دوستی رگه هایی مانده
یا آنجا هم مردم به همه چیز اعتقادشان را از دست داده اند ؟

به گمانم آنجایی که تو ایستاده ای را خوب می شناسم
گاه و بیگاه سرک می کشم
به خیال اینکه بی هوا چیزی بگویی
و من کمی با صدایت تنفس کنم

برایم حرف بزن
سکوتت را دوست ندارم
سکوتت بوی بغض می دهد

شیما سبحانی

اگر مرا ببوسی

اگر مرا ببوسی
و اگر من چشم در چشم تو شوم
می ترسم از ویرانی ام
نگاه تو چون شراره ای است
که ناگهان
شعله ور می شوند
و من
به زندگانی بلند گل سرخی فکر می کنم
که بی هیچ تشویشی
در انتظار جاودانگی ست

آلدا مرینی
مترجم : اعظم کمالی

با قلبی دیگر بیا

با قلبی دیگر بیا
ای پشیمان
ای پشیمان
تا زخم‌هایم را به تو باز نمایم
من که ، اینک
از شیارهای تازیانه قوم تو
پیراهنی کبود به تن دارم

هوشنگ چالنگی

به آن‌هایی که عاشقشان نیستم خیلی مدیونم

به آن‌هایی که عاشقشان نیستم
خیلی مدیونم
احساس آسودگی خاطر می‌کنم
وقتی می‌بینم کسِ دیگری به آن‌ها بیشتر نیاز دارد

شادم از این که
خوابشان را پریشان نمی‌کنم
آرامشی را که با آن‌ها احساس می‌کنم
آزادی‌ای را که با آن‌ها دارم
عشق نه می‌تواند بدهد ، نه بگیرد
 
ویسلاوا شیمبورسکا
ترجمه : ملیحه بهارلو

فقط فاصله بود

باران می ‌آمد
مردمان در خواب خانه
از آب رفته به جوی سخن می ‌گفتند
همهمه یک عده آدمی در کوچه نمی ‌گذاشت
لالایی آرام آسمان را آسوده بشنوم

اصلا بگذار این ترانه
همین حوالی بوسه تمام شود
من خسته ‌ام
می ‌خواهم به عطر تشنه گیسو و گریه نزدیک تر شوم
کاری اگر نداری برو
ورنه نزدیک تر بیا
می‌ خواهم ببوسمت

به خدا من خسته ‌ام
خیلی دلم می ‌خواهد از این جا
به جانب آن رهایی آرام بی دردسر برگردم
آیا تو قول می ‌دهی
دوباره من از شوق سادگی اشتباه نکنم ؟
اول انگار نگاهم کرد
اول انگار ساکت بود
بعد آهسته گفت
برایت سنجاق‌ سری از گیسوی رود و
خواب خاطره آورده ‌ام
آیا همین نشانی ساده
برای علامت علاقه کافی نیست ؟

حالا چمدانت را بردار
آرام و پاورچین از پله ‌ها به جانب آسمان بیا
ما دوباره به خواب دور هفت دریا و
هفت رود و هفت خاطره بر می‌ گردیم
آن جا تمام پریان پرده ‌پوش
در خواب نی ‌لبک‌ های پر خاطره ترانه می‌ خوانند
آن جا خواب هم هست ، اما بلند
دیوار هم هست ، اما کوتاه
فاصله هم هست ، اما نزدیک ، نزدیک
نزدیک تر بیا
می ‌خواهم ببوسمت

سید علی صالحی

زمانی بود که تو لبریز لبخند بودی

زمانی بود که تو لبریز لبخند بودی
لبخندهایی از شگفتی ، شوق یا شیطنت
و گاهی لبخندی تلخ و کوتاه
اما به هر حال لبخند بود
امروز هیچ لبخندی برایت نمانده است
من دشتی خواهم یافت که در آن بروید هزاران گل لبخند
و یک بغل از زیباترین لبخندها برایت می آورم
ولی تو می گویی به لبخند نیازی نداری
چرا که بی اندازه خسته ای از لبخندهای بیگانه و لبخندهای من
من خود نیز خسته ام از لبخندهای بیگانه
من نیز خسته ام از لبخندهای خود
لبخندهای دروغین که در فراسویشان پنهان می شوم
لبخندهایی که مرا عبوس تر می کنند
در حقیقت من هیچ لبخندی نیست
تو در زندگی من آخرین لبخندی
لبخندی بر چهره ای که هرگز متبسم نمی شود

یوگنی یوفتوشنکو شاعر روس
برگردان : نسترن زندی

چند گوش دل فرا دادن که این آوای اوست

 چند گوش دل فرا دادن که این آوای اوست
یا نفس در سینه کشتن ، کاین صدای پای اوست

چند با فکر پریشان ، خویشتن دادن فریب
کآنچه آید در نظر ، تصویری از سیمای اوست

چند با می گرم بگرفتن که با آشفتگی
چون ز حد بگذشت مستی ، گویم این رویای اوست

چند این فکر عبث باید تسلی بخش دل
کان سخنهای پریشان همدم شبهای اوست

چند بایستی که در بازار ناکامی نهاد
گوهر دل در کفش ، کاین آخرین سودای اوست

چند باید خویشتن داری در این لذت که باز
یادگار عشق من در سینه شیدای اوست

چند با شوریده بختی در دل میخانه ها
گویم این دنیای مستان ، بهترین دنیای اوست

رحیم معینی کرمانشاهی

ای شب

به شب که مرا با تو آشنا کرده
توسل می جویم
باشد که مرا بشنود
باشد که در تمام طول بیداری با من باشد

آه ای شب نزدیک
روح مرا بگیر و برایش ببر
به او بگو
این اشتهای آن دو چشم است برای دیدن رویای تو
که از آتش و لهیب حکایت می کند
تو که خود زیباترین کلمات و شب هایی
کیستی تو ؟


امان از سستی واژگانم امان از ناتوانی ام

امان از برباد رفتنم در تو
کیستی تو ؟


جهان هستی و هیچ جهانی چون تو نیست

آسمان هستی و باران و شمیم
تو آن صدای شب زنده داری
صدای چکیدن دانه های باران
زمستان و بهارهستی
شب های تابستانه هستی
از آن زمان که به تو دل دادم جهان دگرگون شد
و تو بدل به خواب و رویا و بیداری من شدی
امان از اشتیاقم برای تو


کاش بدانی با تو چگونه محو می شوم

و چقدر خواهم مرد اگر چشمانم در پیشگاه تو بایستند
در تلفظ نامت شهدی ست که دهانم نمی شناسدش
پس هرگز بدنیا نیامده ام و هرگز نبوده ام جز بخاطر تو

سهام الشعشاع 
ترجمه : سودابه مهیجی

تا ز خط عنبرین حسن تو شد بیش تر

تا ز خط عنبرین حسن تو شد بیش تر
عاشق روی توام بیشتر از پیش تر

ای بتو میل دلم هر نفسی بیشتر
خوبی تو هر زمان بیشتر از پیش تر

پرسش اگر میکنی عاشق درویش را
از همه عاشق ترم وز همه درویش تر

با غم ایوب نیست رنج مرا نسبتی
صبرم ازو کمترست ، دردم ازو بیش تر

عشق تو اندیشه را سوخت ، که رسوا شدم
ور نه کس از من نبود عاقبت اندیش تر

کیش بتان کافریست ، مذهب ایشان ستم
و آن بت بد کیش من از همه بد کیش تر

غمزه زنان آمدی ، سوی هلالی بناز
سینه او ریش بود ، آه که شد ریش تر

هلالی جغتایی