به جرم عشق تو گر می‌زنند بر دارم

 به جرم عشق تو گر می‌زنند بر دارم

گمان مبرکه ز عشق تو دست بردارم


مگوکه جان مرا با تو آشنایی نیست

که با وجود تو از هرکه هست بیزارم


از آن سبب که زبان راز دل نمی‌داند

حدیث عشق ترا بر زبان نمی‌آرم


مرا دلیل بس این درگشاد و بست جهان

که رخ گشودی و بستی زبان گفتارم


صمدپرست نخواهد صنم من آن دشمنم

که پیش چون تو صنم‌ صورتی گرفتارم


قاآنی

امسال بهار فهمیدم

امسال بهار فهمیدم
با تقدیر نمی شود درافتاد
و با نگاه تو نمی شود درافتاد
و با آمدنت نمی شود درافتاد
این که در آغوش تو خوابت را می بینم
یعنی مدام در سرنوشتم راه می روی ؟
امسال بهار فهمیدم
وقتی کنار هم راه می رویم
بارانی از شکوفه های شکوه بر سرمان می بارد
امسال بهار ، برگ معجزه را از این عشق تغزلی
نشانت می دهم گل من
و برگ برنده را از نگاهت می دزدم
امسال بهار هزاره ی عشقم را با تو جشن می گیرم
و برای بودنت می میرم

عباس معروفی

چیست ازین خوبتر در همه آفاق کار

چیست ازین خوبتر در همه آفاق کار
دوست به نزدیک دوست یار به نزدیک یار

دوست بر دوست رفت یار به نزدیک یار
خوشتر ازین در جهان هیچ نبوده است کار

ابوسعید ابوالخیر

آرزوی گمشده

ای آرزوی گمشده مهمان کیستی
درد منی بگو که درمان کیستی

دامان من ز اشک ندامت پر آتش است
ای نوگل شکفته به دامان کیستی

شد پنجه ی که شانه ی آن زلف پرشکن
ای جمع حسن و لطف پریشان کیستی

با آن تن شگفت که خوش تر از جان بود
جانِ کـه هستی و جانان کیستی

ای صبح آرزو به کی لبخند می زنی
سحر آفرین کاخ و شبستان کیستی

من بی تو همچو ماهی بر خاک مانده ام
آب حیات سینه ی بریان کیستی

من میزبان درد و غم و رنج و حسرتم
ای آرزوی گمشده مهمان کیستی

عماد خراسانی

اما برای من زنده خواهی ماند

خورشید طلوع می‌کند
غروب می‌کند
اگر چه تو نیستی
روشن است که مرگ جدایمان کرد
اما سایه‌ات می‌ماند
گویی هرگز نرفته‌ای
حالا
سایه‌ات سایه‌ی من است
هرگز رهایت نکردم
جز این که تو را امانت گرفتند
که به همان خاک برت گردانند

باید می‌دانستم
روزها را که یک به یک شمارش می‌کنی
من به ماتم نزدیک‌تر می‌شوم
ماتم نبودنِ تو
مقدر بود
که نبودنت
سال‌های مشترکمان را فرسوده کند
و نمی‌دانستم
و این ندانستن ، سعادت بود
و اطمینان می‌داد
که همه چیز رو به راه است

اما برای من زنده خواهی ماند
صدایت را می‌شنوم
که روزها می‌خوری ، می‌خوابی
و تو در انعکاس دیوارهای همه‌ی اتاق‌هایم
می‌مانی
بازمانده‌ی صدایت
تار و پودِ سازی می‌شود
که منم
و موسیقی‌اش با نبودن‌ات می‌جنگد
و خاکسترت دلیل نبودن‌ات می‌شود
و سایه‌های همزادمان به رقص در می‌آیند

فریدا هیوز
مترجم : سینا کمال آبادی

چه شگفت است عشق

امروز مرهمی جز عشق که ذات درد است
برای زخم های زندگی نمی شناسم
چه شگفت است عشق
که هم زخم است و هم مرهم

ایران درودی

عشق همیشه قوی تر است

زن به هر وسیله ای متوسل می شود
تا در برابر عشق مقاومت کند
ولی عشق همیشه از او قوی تر است
این مطلب را خود زن ها هم می دانند که
تنها چیزی که قادر است آن ها را از پای دربیاورد
یک عشق نافرجام است
و آن چه به آن ها سرزندگی و نشاط می بخشد
عشقی سرخوش

البا دسس پدس
مترجم : بهمن فرزانه

گل باغ آشنایی

گل من ، پرنده ای باش و به باغ باد بگذر
مه من ، شکوفه ای باش و به دشت آب بنشین
گل باغ آشنائی ، گل من ، کجا شکفتی ؟
که نه سرو می شناسد
نه چمن سراغ دارد
نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی
نه به دست مست بادی ، گل آتشین جامی
نه بنفشه ای نه بوبی
نه نسیم و گفتگویی
نه کبوتران پیغام
نه باغهای روشن

گل من میان گلهای کدام دشت خفتی ؟
به کدام راه خواندی
به کدام راه رفتی ، مه من
تو، راز ما را ، به کدام دیو گفتی ؟
که بریده ریشه مهر ، شکسته شیشه دل
منم این گیاه تنها
به گل امید بسته
همه شاخه ها شکسته

به امید ها نشستیم و به یادها شکفتیم
درآن سیاه منزل
به هزار وعده ماندیم
به یک فریب خفتیم

محمود مشرف آزاد تهرانی

به هیئت ماه در آمدی

به هیئت ماه در آمدی
در تاریکی های شهر
تو مرا روشن کردی
وتمام بوسه هایم را تعبیر کردی
کمی بعد
شبیه بهارشدی
روییدی
سبز شدی
وتمام دلتنگی هایم را تمام کردی
من عاشق یک زن نیستم
تو موجودی طبیعی هستی
یک هستی موجود
با تمام کائنات
درون من حلول کرده ای

نجوان درویش
مترجم : بابک شاکر

به تو اندیشیدن زیباست

به تو اندیشیدن زیباست و
امید بخش
همچون گوش سپردن به خوشترین ترانه ها
بازیباترین صداهای روی زمین
ولی دیگر
امید برایم کفایت نمی کند
زین پس نمی خواهم گوش به ترانه بسپارم
می خواهم خود ترانه بخوانم

ناظم حکمت
مترجم : پری ناز جهانگیری

با من از ماندن حرف بزن

عشق من
برای من از رفتن ها چیزی نگو
با من از ماندن حرف بزن
با من از روزهایی بگو که آرزو داشته ای
برای من از چیزهایی حرف بزن
که تا به حال به زبان نیاورده ای
من سراپا گوش می شوم
تو فقط کمی از ماندن حرف بزن

حاتمه ابراهیم زاده

در کلیدهای سیاه و سپید پیانویم

در کلیدهای سیاه و سپید پیانویم
اکنون ترا می نوازم
هرچه می نوازم تو کثرت می یابی در اتاق
تو هرچه بیشتر می گردی من نیست می شوم
ترا می زایم در شب
نامت را می گذارم خیره به ماه
هرچیزی تو می شود و هر جایی تو
من می میرم
صدایت را می شنوم در رویاهایم
پرتو روشناییت چشمهایم را می آزارد
باد به من بر می خورد همانند تو
من می زایم
هر آنچه را که می خواهم بشنوم
هرگز به زبان نمی آوری
به من بر نمی خوری
همانند تو آذرخشی می جهد
درست در قلبم فرود می آید صاعقه اش
من می روم

ازدمیر آصف
مترجم : قاسم ترکان

ناز کمتر کن

ناز کمتر کن ، که من اهل تمنا نیستم
زنده با عشقم ، اسیر سود و سودا نیستم

عا شق دیوانه ای بودم ، که بر دریا زدم
رهررو گمگشته ای هستم ، که بینا نیستم

اشک گرم و خلوت سرد مرا نادیده ای
تا بدا نی اینقدرها ، هم شکیبا نیستم

بسکه مشغولی به عیش و نوش هستی غافلی
از چو من بی دل ، که هستم در جهان ؛ یا نیستم

دوست می داری زبان با زان باطل گوی را
در برت لب بسته از آنم ، کز آنها نیسنم

دل به دست آور شوی از مهربانیهای خویش
لیکن آنروزی ، که من دیگر به دنیا نیستم

پای بند آزخویشم ، مهلتی ای شمع عشق
من برای  سوختن اکنون مهیا نیستم

هیچکس جای مرا دیگر نمی داند کجاست
آنقدر در عشق او غرقم که پیدا نیستم

معینی کرمانشاهی

دوست دارم

دوست دارم
در این شب دلپذیر
عطر تو
چراغ بینایی من شود
و محبوبه شب راهش را گم کند

دوست دارم
شب لرزان از حضورت
پایش بلغزد
در چاله ای از صدف که ماهش می خوانند
و خنده آفتاب دریا را روشن کند

اما نه آفتاب است و نه ماه
عصرگاهی غمگین است
و من این همه را جمع کرده ام
چون دلتنگ توام

شمس لنگرودی

من خسته ام عزیز

 من خسته ام عزیز

آنقدر خسته که می خواهم
در همین سطرها به خواب روم
و خواب خوب تو را واژه ، واژه
و سطر به سطر بنویسم
چرا کسی نمی فهمد
که هیچ چیزی
بیشتر از خیال تو
برایم آرامش نمی آفریند ؟
چرا کسی باور نمی کند
که شکوه آن لحظه
به تمام روزهای فردایم می ارزد ؟
چرا کسی
عاشقانه یِ صبح دم انتهای شب را
باور نمی کند ؟
چرا از من از حضور فردا
و خواب دیروز می پرسند ؟
چرا اصرار به انکار چشمهای تو دارند ؟
چرا کسی بالشی برای من
از رنگهای رویا نمی آورد
تا خواب مرا از ادامه این همه
لحظه های بدون تو باز دارد ؟

 

ادامه مطلب ...

ای ز آب زندگانی آتشی افروخته

ای ز آب زندگانی آتشی افروخته
واندر او ایمان و کفر عاشقان را سوخته

ای تف عشقت به یک ساعت به چاه انداخته
هر چه در صد سال عقل ما ز جان اندوخته

ای کمالت کمزنان را صبرها پرداخته
وی جمالت مفلسان را کیسه‌ها بردوخته

گه به قهر از جزع مشکین تیغها افراخته
گه به لطف از لعل نوشین شمعها افروخته

هر چه در سی سال کرده خاتم مشکینت وام
آن نگین لعل نوشین در زمانی توخته

ما به جان بخریده عشق لایزالی را تو باز
لاابالی گفته و بر ما جهان بفروخته

ای ز آب روی خویش اندر دبیرستان عشق
تختهٔ عمر سنایی شسته از آموخته

سنایی غزنوی

تمام شعرها دروغند

ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻌﺮﻫﺎ ﺩﺭﻭﻏﻨﺪ
ﺩﺭﻭﻏﯽ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ
ﺑﺎﺩ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺗﻮ ؟
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﺕ ؟
ﻣﻦ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺖ ؟
ﺍﺻﻼ ﺍﻧﻘﺪﺭﻫﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ
ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻌﺮﻫﺎ ﺩﺭﻭﻏﻨﺪ
ﺩﺭﻭﻏﯽ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻌﺮ

محسن حسینخانی

روزی که بازوان بلورین صبح دم

روزی که بازوان بلورین صبح دم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه ها و غزل ها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو
عشق من

هوشنگ ابتهاج

باز هم اوست که برنده مى شود

روزهاى مدیدى
نه مى نویسد
نه مى پرسد
و نه سراغى مى گیرد

اما یک روز مى آید
و تنها با یک سلام
باز هم اوست که برنده مى شود

جمال ثریا
مترجم : سیامک تقی زاده

دین تو عشق است

در تو پیامبریست
که لب هایش شفابخش روزگارند
و چشمهایش شقُ القمر آفرینش
دین تو عشق است
و من مؤمن به عشق تو
و شعر های من کتاب هدایت توست
برای آنها که
در کلامشان گاهی
تازیانه می روید

کامران فریدی