از تو شروع‌ شده‌ام

از تو شروع‌ شده‌ام
مثل یک شعر عاشقانه
بریده بریده نفس می‌کشم
پیراهن سرخ می‌پوشم

از تو شروع‌ شده‌ام
مثل یک شعر عاشقانه
بریده بریده نفس می‌کشم
پیراهن سرخ می‌پوشم
و می‌گذارم گوشه‌های دامنم در باد برقصد

تو هم آتشی بر پا کن
در صحن جنگلی تن ما
تا با صدای پرهیجان پرندگان تپنده
به دور آتش
بومی برقصیم
دور از چشم گیتارهای آویخته بر دیوار
و مجسمه‌های روی میز در اتاق‌خواب

من این زمین نرم را
بیشتر از تخت خواب دونفره دوست دارم

زینت نور شاعر افغانستان

آه محبوبِ مهربانِ من

چشم‌های خسته ی یک مرد
یا گلوگاه بی‌ قرارش ؟
کدام را باید اول بوسه‌ باران کرد ؟
کدامیک بی‌ پروای فصلی که گذشت
هنوز از پائیز گوشواره می‌‌سازد ؟

در کشاکشِ بی‌تابِ شال و شب و گیسوانم
کدام یک حضورِ آفتاب را گواه می‌گیرد
و فیروزه‌ای آسمان را
و هرم داغِ خاطراتِ جنوب را
و عطشِ حتی یک نفس
در هوای جنگل‌های شمال را ؟

از جاودانگی یک رویای با سعادت
کدام یک خوابِ هزار ساله می‌‌بیند ؟

چنان پر شکیب
چنان خالی‌ از وهم
چنان بی‌ دریغ
کدام یک دوست داشتن را
چون سینه ریزی
بر بلوغِ پیراهنِ همیشه بی‌ قرارم می‌‌آویزد

کدام یک راهِ سفر را برای من بسته
صدای گرفته اش
لحنِ بغضی پیر گرفته
از ماندن و ماندن
قصه‌ها گفته

کدام یک
در تمنّای با شکوهِ عشق
به دامانِ آخرین واژه آویخته
چشم‌ها را
و گلوگاهش را
جنون وار
به مسلخِ نفس‌گیرِ بوسه‌‌های یک زن برده ؟

آه محبوبِ مهربانِ من
به خاطرم بیاور
از این فرسنگ‌ها فاصله
چگونه می‌‌توان مردی خسته را  نوازش کرد ؟

نیکى فیروزکوهی

داستان عشق من با شبح تو

بامدادان بر جایگاهی سنگی می نشینم
و برایت نامه های عاشقانه می نویسم
با قلمی از پر جغد
که آن را در دواتی
در دوردست فرو می برم
دواتی ملقب به دریا
دستم را برای دست دادن با تو دراز می کنم
اما تو ساحل دیگر دریایی ، در آفریقا
گرمای دستت را احساس می کنم
در حالی که انگشتان مرا در خود گرفته است
آه ! چه زیباست داستان عشق من با شبح تو

غاده السمان
ترجمه : عبدالحسین فرزاد

هزار درد مرا ، عاشقانه درمان باش

هزار درد مرا ، عاشقانه درمان باش
هزار راه مرا ، ای یگانه پایان باش

برای آنکه نگویند ، جسته‌ایم و نبود
تو آن‌که جسته و پیداش کرده‌ام ، آن باش

دوباره زنده کن این خسته‌ی خزان‌زده را
حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش

کویر تشنه‌ی عشقم ، تداوم عطشم
دگر بس است ، ز باران مگوی ، باران باش

دوباره سبز کن این شاخه‌ی خزان زده را
دوباره در تن من روح نوبهاران باش
 
بدین صدای حزین، وین نوای آهنگین
به باغ خسته‌ی عشقم ، هزاردستان باش

حسین منزوی

سال ها پیش بود

سال ها پیش بود
همان وقت ها که تاریکی
خیلی زود بر زمین می نشست
همان روز ها که باران
نم نم می بارید
همان وقت های
بازگشت از مدرسه ، از کار
که در خانه ها چراغ روشن می شد

سال ها پیش بود
همان لبخندهایی
که در سر راه به اطرافیان مان می زدیم
فصل ها
حرف کسی را
گوش نمی کردند
روزهایی که
همانند کودکان از معنای زمان بی خبر بودیم

سال ها پیش بود
همان وقت های دوستی
که بازی های کودکانه مان
هنوز به پایان نرسیده بود
همان روزها که
پای هیچ توهینی در میان نبود
و ما هنوز
خیانتی نکرده بودیم

سال ها پیش بود
همان روزها که ترانه ها
اینقدر دردناک نبودند
روزهایی که از جوانی مان
مست و سرخوش بودیم
هنوز با همگان آشتی بودیم
هنوز کسی نمرده بود

سال ها پیش بود
کنون ماه آرام و ستاره ها
کهنه شده اند
و خاطرات
دیگر همانند آسمان
از بالای سرمان گذر نمی کنند

هر آنچه بود ، گذشت
قلب من ، شب را خاموش کن
شب ها هم چنان جوانی ام
کهنه و قدیمی شده اند
اکنون دیگر ، وقت بیداری ست

مورات هان مونگان
ترجمه : سیامک تقی زاده

بر تیر نگاه تو دلم سینه سپر کرد

بر تیر نگاه تو دلم سینه سپر کرد
تیر آمد و از این سپر و سینه گذر کرد

چشم تو به زیبایی خود شیفته‌تر شد
همچون گل نرگس که در آیینه نظر کرد

با عشق بگو سر به سر دل نگذارد
طفلی دلکم را غم تو دست به سر کرد

گفتیم دمی با غم تو راز نهانی
عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد

سوز جگرم سوخته دامان دلم را
آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد

یک لحظه شدم از دل خود غافل و ناگاه
چون رود به دریا زد و چون موج خطر کرد

بی‌صبر و شکیبم که همه صبر و شکیبم
همراه عزیزان سفر کرده ، سفر کرد

باید به میانجی گری یک سر مویت
فکری به پریشانی احوال بشر کرد

قیصر امین پور

بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل

بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل
گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل

گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا
گفتم این عکس تو است ای رخ تو رشک چگل

گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر
گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل

بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان
مجرم عشق است مکن مجرم خود را تو بحل

داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن
گفت بکش تا بکشم هم بکش و هم مگسل

تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن
دست ببردم سوی او دست مرا زد که بهل

گفتم تو همچو فلان ترش شدی گفت بدان
من ترش مصلحتم نی ترش کینه و غل

هر کی درآید که منم بر سر شاخش بزنم
کاین حرم عشق بود ای حیوان نیست اغل

هست صلاح دل و دین صورت آن ترک یقین
چشم فرومال و ببین صورت دل صورت دل

مولانا

وقتی عاشقم

وقتی عاشقم
احساس می‌کنم مثل پر سبک می‌شوم
روی ابرها راه می‌روم
نور خورشید را می‌دزدم
و ماه‌ها را شکار می‌کنم

وقتی عاشقم
احساس می‌کنم دنیا وطن من است
می‌توانم از روی دریا بگذرم
و هزاران رودخانه را رد کنم
می‌توانم بدون گذرنامه این طرف و آن طرف بروم
مثل کلمات مثل افکار

وقتی تو محبوب من باشی
ترس و ضعفم از بین می‌رود
احساس می‌کنم قوی‌ترین زن روی زمینم
و با صدای بلند نام تو را
در پاریس ، لوزان ، و میلان بر زبان می‌آورم
و به تمام کافه‌ها سر می‌زنم
کافه به کافه
و به کارگران جاده‌ها
رانندگان اتوبوس 
گل‌های روی بالکن
و حتی مورچه‌ها
و زنبورها
و گربه‌های خیابان می‌گویم
که من عاشقم
عاشقم
عاشقم

سعاد الصباح
برگردان : اسماء خواجه زاده

حرفهای تنهایی

امروز روز تو است
و هیچ فرقی نمی کند
در کدام سال از زندگی ات ایستاده ای
فرقی نمی کند چقدر زیبا و
چقدر سالم هستی
حق خودت را از زیبایی های زندگی بگیر 
نگذار تنهایی
تارهایش را در لحظه هایت بِتند

زمین زیر پای تو است
سایه ی خورشید بالای سرت
سهم خودت را از آفتاب و آسمان بردار
ادامه ی راه را روشن کن

لب های تو فقط
برای خنده و بوسه و
عاشقانه حرف زدن آفریده شده است
بخند و ببوس و بگو
عاشقانه ترین حرفهای جهان را

حرکت را به پاهایت بیاموز
راه بیفت
هنوز راه های زیبای زیادی برای رفتن داری

خلقت دنیا برای تو است
لحظه ای از زندگی کردن غافل نشو
که زمان همیشه از آنِ تو نیست

مینا آقازاده

ای باد

از تو تنها یک خواسته دارم
عطرش را
موهایش را
حتی اگرممکن است
خودش را هم برایم بیاور
ای باد

جمال ثریا

با خیال تو

من
راه های دور را هر روز
با خیال تو
نزدیک می کنم 
ای هر محال زندگیم با تو ممکن
ای آشنای هر روز با غربتم عجین 
من 
دوست دارمت
چه بخواهی
من 
دوست دارمت
چه نخواهی

حافظ ایمانی

رفتار عشق

عشق
رفتار خوبی
با یک دوست نیست
آن را برایت آرزو نمی کنم
نمی خواهم در روزهای بارانی
چشم هایت را گمشده ببینم
گمشده در
جیب بی انتهای آنهایی که
هیچ چیز را به یاد نمی آورند
عشق
رفتار خوبی
با یک دوست نیست
آن را برایت آرزو نمی کنم
نمی خواهم عاقبتت این باشد

ریچارد براتیگان

زبانِ تو را می فهمم

زبانِ تو را می فهمم
مثل گلوله ای
که زبانِ تفنگ را می فهمد

مثل رودخانه ای
که زبانِ ماهی را می فهمد
زبانِ سنگ را

مثل پرچمی
که زبانِ باد را می فهمد
فرقی نمی کند این باد
از کدام سرزمین می وزد
من پرچمم
برای تو میرقصم

زبان تو را می فهمم
مثل مادری
که زبانِ نوزادش را می فهمد

مثل درختی
که زبانِ سایه را می فهمد
زبانِ پرنده را

فرقی نمی کند به کدام زبان
تو یک شعرِ عاشقانه ای
من
ترجمه ات می کنم

بابک زمانی

غولی با چشمانی آبی

غولی بود با چشمان آبی
که به زنی یاریک اندام دلداده بود
رویای زن خانه ای  کوچک بود
خانه ای با باغچه‌ای پر از یاس
که باروری در آن شکوفا بود

غول او را دیوانه وار دوست داشت
دست هایش برای کارهای بزرگ ساخته شده بود
نمی توانست خانه ای این چنین بسازد
نمی توانست درِ خانه ای با  باغچه‌ای پر از یاس
و سرشار از باروری را بکوبد

 غولی بود با چشمان آبی
که عاشق زنی باریک اندام شده بود
زنی باریک اندام و ریز نقش زنی
که آغوشش برای آسودگی باز
و از  گام‌های بلندِ در راهِ غول خسته بود
با غول چشم آبی وداع کرد
و در دستان مردی ثروتمند و ریز اندام
به خانه ای با  باغچه‌ای پر از یاس
و سرشار از باروری رفت

غول چشم آبی  حالا خوب می داند
در خانه ای با  باغچه‌ای پر از یاس
که باروری در آن شکوفاست
برای عشق اش
حتی گوری هم کنده نمی شود

ناظم حکمت
ترجمه : سیامک تقی زاده

دل می ستاند از من و جان می دهد به من

دل می ستاند از من و جان می دهد به من
آرام جان و کام جهان می دهد به من

دیدار تو طلیعه ی صبح سعادت است
تا کی ز مهر طالع آن می دهد به من

دلداده ی غریبم و گمنام این دیار
زان یار دلنشین که نشان می دهد به من

جانا مراد بخت و جوانی وصال توست
کو جاودانه بخت جوان می دهد به من

می آمدم که حال دل زار گویمت
اما مگر سرشک امان می دهد به من

چشمت به شرم و ناز ببندد لب نیاز
شوقت اگر هزار زبان می دهد به من

آری سخن به شیوه ی چشم تو خوش ترست
مستی ببین که سحر بیان می دهد به من

افسرده بود سایه دلم بی هوای عشق
این بوی زلف کیست که جان می دهد به من

هوشنگ ابتهاج

نامت‌ را در شبی‌ تار بر زبان‌ می‌آورم‌

نامت‌ را در شبی‌ تار بر زبان‌ می‌آورم‌
ستارگان‌
برای‌ سرکشیدن‌ ماه‌ طلوع‌ می‌کنند
و سایه‌های‌ مبهم‌
می‌خسبند

خود را تهی‌ از ساز شعف‌ می‌بینم‌
ساعتی‌ مجنون‌ که‌ لحظه‌های‌ مُرده‌ را زنگ‌ می‌زند

نامت‌ را در این‌ شب‌ تار بر زبان‌ می‌آورم‌
نامی‌ که‌ طنینی‌ همیشگی‌ دارد
فراتر از تمام‌ِ ستارگان‌ُ
پرشکوه‌تر از نم‌نم‌ باران‌

آیا تو را چون‌ آن‌ روزهای‌ ناب‌
دوست‌ خواهم‌ داشت ؟
وقتی‌ که‌ مه‌ فرونشیند
کدام‌ کشف‌ تازه‌ انتظار مرا می‌کشد ؟
آیا بی‌دغدغه‌تر از این‌ خواهم‌ بود ؟
دست‌هایم‌ بَرگچه‌های‌ ماه‌ را فرو می‌ریزند

فدریکو گارسیا لورکا
ترجمه : یغما گلرویی

زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد

زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد
عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد

گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود
گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد

اندر طلب زلف تو عمری دل من رفت
چون یافت ره زلف تو یک حلقه نشان کرد

وقت سحری باد درآمد ز پس و پیش
وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد

چون حلقه‌ی زلف تو نهان گشت دلم برد
چون برد دلم آمد و آهنگ به جان کرد

جان نیز به سودای سر زلف تو برخاست
پیش آمد و عمری چو دلم در سر آن کرد

ناگه سر مویی ز سر زلف تو در تاخت
جان را ز پس پرده‌ی خود موی کشان کرد

فی‌الجمله بسی تک که زدم تا که یقین گشت
کز زلف تو یک موی نشان می نتوان کرد

گرچه نتوان کرد بیان سر زلفت
آن مایه که عطار توانست بیان کرد

عطار نیشابوری

رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است

رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است
به زیر هر خم زلفش هزار نیرنگ است

کرشمه‌ای بکند ، صدهزار دل ببرد
ازین سبب دل عشاق در جهان تنگ است

اگر برفت دل از دست ، گو : برو که مرا
بجای دل ، سر زلف نگار در چنگ است

از آن گهی که خراباتیی دلم بربود
مرا هوای خرابات و باده و چنگ است

بدین صفت که منم ، از شراب عشق خراب
مرا چه جای کرامات و نام یا ننگ است ؟

بیار ساقی از آن می ، که ساغر او را
ز عکس چهره تو هر زمان دگر رنگ است

بریز خون عراقی و آشتی وا کن
که آشتی بهمه حال بهتر از جنگ است

فخرالدین عراقی

زن خاموش شده

اگر به ناگهان تو نباشی
اگر به ناگهان تو زنده نباشی
من زندگی را ادامه خواهم داد

جرأت نمیکنم
جرأت نمیکنم بنویسم
اگر تو بمیری
من زندگی را ادامه خواهم داد
زیرا
جائی که انسان صدائی ندارد
صدای من آنجاست

وقتی سیاهپوستان را می زنند
نمیتوانم مرده باشم
وقتی برادرانم را میزنند
باید با آنها بروم
وقتی پیروز
نه پیروزی من
بلکه پیروزی بزرگ
میآید
هرچند گنگ
باید حرف بزنم

باید آمدنش را ببینم
اگر کورم
نه
مرا ببخش
اگر تو زنده نباشی
اگر تو ، عزیز
عشق من
اگر تو
مرده باشی
تمام برگها در سینهام فرود میآید
و روحم شب و روز
بارانی خواهد بود
و برف قلبم را خواهد سوزاند
من باید
باسرما و آتش
با مرگ و برف
راه بروم
و پاهایم میخواهند قدم بزنند
به جائی که تو خفتهای

اما
من زندگی را ادامه خواهم داد
زیرا تو خواستی
بیش از هرچیز
من رام نشدنی باشم
عشقم
زیرا تو میدانی
من فقط یک مرد نیستم
بلکه همهی مردانام

پابلو نرودا
ترجمه : مهناز بدیهیان

تو می آیی

تو می آیی
و آنچنان مرا می فهمی
که گویی بعد از خدا
تو در من
خدایی دیگری
که می بینی مرا
می خوانی مرا
می خواهی مرا
تو می آیی
خستگی هایم را می فهمی
کلافگی هایم را
بغض هایم را
تو می آیی
و تا آمدنت
من پشتِ دیوارِ تنهاییم
بی سر و صدا
روزگار می گذرانم
تو می آیی
می دانم

عادل دانتیسم