به هوا نیازمندم
به کمی هوای تازه
به کمی درخت و قدری گل و سبزه و تماشا
به پلی که می رساند یخ و شعله را به مقصد
به کمی قدم زدن کنار این دل
و به قایقی که واکرده طناب و رفته رقصان
به کرانه های آبی
به کمی غزال وحشی
به شما نیازمندم
عمران صلاحی
عشق
همانقدر که بزرگم میکند
و شاد
و امید وار
همانقدر هم تحقیرم میکند
و مایوس
و غمگین
یک روز خوشبختترین آدمِ روی زمین
یک روز
بی ثبات
بی اراده
بلاتکلیف میشوم
یک روز عاشقِ شاعر
یک روز شاعرِ عاشق
یک روز
بیزار از هر چه حرفِ قشنگ
بی کلامترین میشوم
تو با منی
خاطراتت با من
تمام این دنیا با من است عجیب در کنارِ تو
تنها
و تنهاتر
و تنهاترین میشوم
و گرچه عشق زیباترین دلیلِ بودن است
هر روز ، بیش از روزِ پیش
از این زندگی سیر میشوم
نیکی فیروزکوهی
اگر زنی را نیافتهای که با رفتنش نابود شوی
تمام زندگیات را باختهای
این را
منی میگویم
که روزهایم را زنی برده است جایی دور
پیچیده دور گیسوانش
آویخته بر گردن
سنجاق کرده روی سینه
یا ریخته پای گلدانهاش
باقی را هم گذاشته توی کمد
برای روز مبادا
رضا ولی زاده
تورا چه کسی ازمن گرفت
بلقیس
کدام خدای بزرگ اینگونه سرنوشت مرا سوزاند
مگر نمی دانست که من به چشمان تو شهادت داده بودم
به لبهای تو ایمان آورده بودم
خوب می دانست زیبایی تو را کلمه وصف نمی کند
جایی درون آسمان کشیده بود
ومن دیدم
چه کسی توانست سایه تو را ازسر من بردارد
وسالها مرا بی خانمان کند
ودرسراشیب مرگ روان
ای بلقیس
اگر کنار خدا نشسته ای
بگو مرا به کنارتو بیاورد
با موشکی ، با بمبی ، با سقوطی
تکه تکه ام کند
بگو هرگونه که سخت تر است
مرا به سوی تو بیاورد
بلقیس
به خدا بگو این سرنوشتی که برای من رقم زد
تمام گناهانم را شست
من یک عاشق معصومم
وبهشت ازآن عاشقان است
به خدا بگو
مرا به سوی تو بیاورد
نزار قبانی
مترجم : بابک شاکر
آنکه دوستش داشتم
پرنده ای بود
بر شیار گونه هایش رد پای آسمانی
رو به جایی که خود هم نمی دانست خودنمایی می کرد
و من خود را به ندیدن می زدم
آنکه دوستش داشتم
مسافری بود
همیشه در دستهایش چمدانی و
در جیب هایش بلیطی برای نماندن بود
اما از لب هایش حرفی از رفتن نمی ریخت
آنکه دوستش داشتم
رگ خوابم را در دست داشت
و با همان دستهایی که همیشه بوی نرگس می داد
دست بر موهایم کشید و از رفتن گفت
اما در دستهای من زنجیری نبود
آغوشم قفسی با خود نداشت و
بوسه ام بر لبانش مهر سکوتی نشد
فقط لحظه ای نگریستمش و
تنها بر زانوانش گریستم
تنها گریستم و گریستم و او
بر رودخانه ی اشکهایم
قایقی به آب انداخت
و از هر آه تلخ و سردم
بادبانش را جانی دوباره بخشید
آنکه دوستش داشتم
شبی تمامی زیباییش را در کوله باری ریخت و
بی آنکه حتی نگاهی
به کسی که پشت سرش
کاسه ای آب در دست نگرفته بود انداخته باشد
رفت و رفت
و در پی یافتن آنچه خود هم نمی دانست
ذره ذره زیبایش را
در آغوش دیگران جای گذاشت
و به باد سپرد عطر نرگسی دستانش را
آنکه دوستش داشتم
از ابتدا برای رفتن آمده بود
و برای ماندنش
به همراه من
نه زنجیری بود
نه قفسی
و نه حتی کاسه آبی برای بازگشتن
و همانگونه که همیشه دوست می داشت مثل همه شد
مصطفی زاهدی
هرگز با او از عشق سخن نگفتم
هرگز با او از مرگ نگفتم
تنها طعم کور و لال تماس
میان ما میدوید
وقتی درکشیده به خویش
کنار هم دراز میکشیدیم
باید دزدیده به درونش نگاه میکردم
و میدیدم در مرکز خویش
چه لباسی به تن کردهاست
وقتی با لبهای باز خوابیدهبود
دزدیده تماشایش کردم
چه دیدم ، چه دیدم
به گمان شما ؟
خیال میکردم شاخهها را میبینم
خیال میکردم پرندهای را خواهم یافت
خانهای را تصور میکردم
کنار دریاچهای بزرگ و خاموش
آنجا اما
بر پیشخوان شیشهای
نگاه زوجی را دیدم
که جورابهای ابریشمی میفروختند
خدای من
برایش آن جورابهای ساقبلند را میخرم
برایش میخرم
چه نمایان میشود اما
بر پیشخوان شیشهای روحی کوچک ؟
چیزی خواهد بود آیا
که نتوان لمسش کرد ؟
حتی با یک انگشت
یک رویا ؟
زبیگنیف هربرت
ترجمه : محسن عمادی
درد داره
وقتی ساعتها مینشینی
به حرفایی که هیچ وقت قرار نیست بگویی
فکر میکنی
هاینریش بل
من گرفتار و تو در بند رضای دگران
من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران
گنج حسن دگران را چه کنم بی رخ تو ؟
من برای تو خرابم ، تو برای دگران
خلوت وصل تو جای دگرانست ، دریغ
کاش بودم من دل خسته ، بجای دگران
پیش ازین بود هوای دگران در سر من
خاک کویت ز سرم برد ، هوای دگران
پا ز سر کردم و سوی تو هنوزم ره نیست
وه که آرد سر من رشک ، بپای دگران
گفتی امروز بلای دگران خواهم شد
روزی من شود ای کاش ، بلای دگران
دل غمگین هلالی بجفای تو خوشست
ای جفاهای تو خوشتر ز وفای دگران
هلالی جغتایی
می دانم
عمری ست کنارِ هم و
هرگز به هم نمی رسیم
درست مثل ریل هایی
که رؤیاهای ما را به سر منزلِ ممکن رسانده اند
نازنین
هرگز نخواه که روزی به هم برسیم
همچون واگن های بی قرارِ هر قطاری
واژگون خواهیم شد
آن وقت همه می فهمند
ما حامل چند گفت و گوی عاشقانه
چند نامه ی ناخوانده و
چند بوسه ی بی ریا بوده ایم
شیرکو بیکس
برای خندیدن
هنوز راههای زیادی پیدا میشود
میتوانی جلوی آینه بایستی و
برای خودت شکلک دربیاوری
این کار فقط یکبار خندهدار است
میتوانی بنشینی و
حماقتهای زندگیات را
یکی یکی پیش رو بگذاری و بشماری
این خندههای بیشماری را در پی خواهد داشت
اگرچه کمی تلخ
یا اگر هیچیک میسر نشد
بیدلیل بلند شو بلند
قاه قاه بخند
قهقهههای هیستریک هم
گاهی گرهی را باز میکنند
بگذار بگویند دیوانهای
وقتیکه دیوانگی
تنها مجالِ توست برای خندیدن
اگر باز نشد
روی میز
دستهایت را به هم حلقه کن
پیشانیت را روی انگشتهای درهم فرورفتهات بگذار
و زار زار گریه کن
آنقدر گریه کن
تا گریهها تمام شوند
حتماً دیگر در تو جایی باز خواهد شد
برای یک لبخند
شهاب مقربین
آن ها که تنها زندگی نکرده اند
نمی فهمند
که سکوت
چگونه آدم را می ترساند
چگونه آدم با خودش حرف می زند
نمی فهمند که آدم
چگونه به سمت آینه ها می دود
در آرزوی دیدن یک همدم
اورهان ولی
مترجم : رسول یونان
می سوزم و عطر یادهای تو را می دهم
عطر بال پرنده ای تازه سال
که به اشتیاق قوس قزح پر گرفت
و به خانه خود برنگشت
یادهای تو دریاست
و من نهنگ گمشده ای
که در پی قوئی
در جویی غرق شد
یادهای تو بارانی سرکش است
که به اشتیاق دهانم مست می کند
و سر
به شیشه آسمان می کوبد
صبحی ژاله بار است
که می بارد بر من
بیدارم می کند
و آفتاب
چشم گشوده به من
صبح به خیر می گوید
شمس لنگرودی
به هر چه وصف نمایم ترا به زیبایی
جمیلتر ز جمالی چو روی بنمایی
صفت کنند نکویان شهر را به جمال
تو با جمال چنین در صفت نمیآیی
به ناتوانی من بین ترحّمی فرما
که نیست با تو مرا پنجهٔ توانایی
مگر معاینهات بنگرند و بشناسند
که چون ز چشم روی در صفت نمیآیی
به حد حس تو زیور نمیرسد ترسم
که زشتتر شوی ار خویشتن بیارایی
تفاوت شب و روز از برای ماست نه تو
از آن سبب که تو خود مهر عالمآرایی
شب وصال تو دانستم از چه کوتاهست
تو خود ستارهٔ روزی چو پرده بگشایی
مگس ز سر ننهد شوق عشق شیرینی
بابرویی که ترش کرده است حلوایی
ز خاکپای عزیز تو بر ندارم سر
که نیست از تو مرا طاقت شکیبایی
به قول مدعیان از تو برندارم دست
وگر ز عشق توکارم کشد به رسوایی
مگر تو با رخ خود بعد ازین بورزی عشق
از آنکه هم گل و هم عندلیب گویایی
به سرو و ماه از آن عاشقست قاآنی
که ماه سروقد و سرو ماهسیمایی
قاآنی
چون کوهسار پای به دامن کشیدهای
از سوز دل چو خرمن آتش گرفتهای
وز اشک غم چو کشتی طوفان رسیدهای
چون شام بی رخ تو به ماتم نشستهای
چون صبح از غم تو گریبان دریدهای
سر کن نوای عشق که از های و هوی عقل
آزرده ام چو گوش نصیحت شنیدهای
رفت از قفای او دل از خود رمیده ام
بی تاب تر ز اشک به دامن دویدهای
ما را چو گردباد ز راحت نصیب نیست
راحت کجا و خاطر ناآرمیدهای
بیچارهای که چاره طلب می کند ز خلق
دارد امید میوه ز شاخ بریدهای
از بس که خون فرو چکد از تیغ آسمان
ماند شفق به دامن در خون کشیدهای
با جان تابناک ز محنت سرای خاک
رفتیم همچو قطرهٔ اشکی ز دیدهای
دردی که بهر جان رهی آفریدهاند
یا رب مباد قسمت هیچ آفریدهای
رهی معیری
عشق چون موج است
تکرار افسوس ما بر گذشته
اکنون
تند و کند
معصوم ، چون آهویی که از دوچرخه ای جلو می زند
و زشت ، چون خروس
پر جرئت ، چون گدایی سمج
آرام چون خیالی که الفاظش را می چیند
تیره ، تاریک
و روشنایی می بخشد
تهی و پر از تناقض
حیوان ، فرشته ای به نیرومندی هزار اسب
و سبکی یک رویا
پر شبهه ، درنده و روان
هرگاه عقب بنشیند ، باز می آید
به ما نیکی می کند و بدی
آن گاه که عواطف مان را فراموش کنیم
غافلگیرمان می کند
و می آید
آشوبگر ، خودخواه
سروَر یگانه ی متکثّر
دمی ایمان می آوریم
و دمی دیگر کفر می ورزیم
اما او را اعتنایی به ما نیست
آن گاه که ما را تک تک شکار می کند
و به دستی سرد بر زمین می زند
عشق
قاتل است
و بی گناه
محمود درویش
مترجم : مریم حیدری
در حال بستن چمدان انگار
گفته ای متارکه چیزی است
مثل بیرون کشیدن نیزه از زخم
چه قایقی بادبانی تو را ببرد
چه تابوت مرده شور
با دردی زیر سینه ی چپ
آغاز می شود
و جای خارج ازاین بُن بست
با بغضی در گلو پایان می یابد
می گوید قضاوتش نکرده ای
و هیچ کلمه ای در کلامت
خارج از خط نبوده است
که خارجش کند از خط
و حق داشته ای حتا
آن تبسم تلخ را
مانند پلاکی زنگ زده
میخکوب کنی
بر سر در تمام خواب و خیالاتش
به جای خالی ات نیز
کنار شومینه ی خاموش
عادت کرده است
اما اشیای بازمانده از تو
سکوت طولانی ات را
که نشان رضایت نبود
پیشه کرده اند
و جان به جانشان کنی
نَم پس نمی دهند
عطر گریبانت اگر
هنوز گریبانگیرش نبود
این اشیای روح خراش را
که رازدار تو هستند
یک به یک از پنجره
به خیابان پرتاب کرده بود
عباس صفاری
دستان تو صبح هستند
وقتی آب را به صورتت می پاشند
تا آینه مثل هر روز
از تو معذرت خواهی کند
وقتی کاسه شیر را روی اجاق می گذارند
تا شعله از گرمی آن ها اجازه بگیرد
وقتی پرده ها را کنار می زند
تا حریر و لطافتش
چروک و کهنگی را دور کند
وقتی پنجره را باز می کند
تا خورشید انتظار نکشد
دستان تو
صبح هستند
محسن حسینخانی
ناممکن است که احساس خود را نسبت به تو
با واژه ها بیان کنم
اینها سرشارترین احساساتی هستند که تاکنون داشته ام
با این همه
هنگامی که می خواهم اینها را به تو بگویم و یا بنویسم
واژه ها حتی نمی توانند ذره ای از ژرفای احساساتم را بیان کنند
گرچه نمی توانم جوهر این احساسات شگفت انگیز را بیان کنم
می توانم بگویم آن گاه که با توام چه احساسی دارم
آن گاه که با توام
احساس پرنده ای را دارم که آزاد و رها در آسمان آبی پرواز می کند
آن گاه که با توام
چو گلی هستم که گلبرگ های زندگی را شکوفا می کند
آن گاه که با توام
چون امواج دریا هستم
که توفنده و سرکش بر ساحل می کوبند
آن گاه که با توام
رنگین کمانی پس از توفانم
که پرغرور رنگ هایش را نشان می دهد
آن گاه که با توام
گویی هر آنچه که زیباست ما را در برگرفته است
اینها تنها ذره ای ناچیز از احساس والای با تو بودن است
شاید واژه عشق را ساخته اند
تا احساسی چنین عمیق و هزار سو را بیان کند
اما باز هم این واژه کافی نیست
با این همه چون هنوز بهترین است
بگذار بگویم و باز بگویم که
بیش از عشق بر تو عاشقم
سوزان پولیس شوتز
در آخرین جمعه ی پاییزی مان
برایت خواهم نوشت
تا همیشه به خاطر داشته باشی
پاییز هم که تمام شود
دوست داشتنِ من تمام نخواهد شد
زمستان که بیاید
با یک فنجان چای ، پشتِ پنجره
به انتظارت خواهم نشست
چراکه حتم دارم
روزی خواهی آمد
من برای تو
انتظار که هیچ
جان هم خواهم داد
حاتمه ابراهیم زاده
برای جیره ی روزانه ام
به من عشق بده
و قلب غمگینم را سنگین نکن
حتی با ذره ای کوچک
لمسم کن
و گل سرخ را از من دریغ مدار
بر خطاهای من چشم ببند
و رسولانت را بفرست
پیش از آن که پا به جهان من بگذاری
مرام المصری
مترجم : سیدمحمد مرکبیان