دل زتن بردی و در جانی هنوز

دل زتن بردی و در جانی هنوز
دردها دادی و درمانی هنوز

آشکارا سینه ام بشکافتی
همچنان در سینه پنهانی هنوز

ملک دل کردی خراب از تیغ ناز
واندرین ویرانه سلطانی هنوز

هر دو عالم ، قیمت خود گفته ای
نرخ بالا کن که ارزانی هنوز

ما زگریه چون نمک بگداختیم
تو زخنده شکرستانی هنوز

جان زبند کالبد آزاد گشت
دل به گیسوی تو زندانی هنوز

پیری و شاهد پرستی هم خوشست
خسروا تا کی پریشانی هنوز ؟

امیر خسرو دهلوی

شعر من حادثه دستم نیست

شعر من حادثه دستم نیست
شعر من تکه ای از زندگی شعر من است
شعر هایم نقش بارانی یک لبخند است
روی یک کوزه ی لب خشکیده
شعر من
جای قدمهای سفر کرده به اندوه شقایقها نیست
حرفهای دل من راز گل سرخ نبود
شعر من
کلبه ی ویران شده ی پنجره نیست
شعر هایم اما
تکه ای از خاک خداست
بین امواج پریشان نفسهای زمین
خالی از هر عابر
شعر من شاخه گلی است که من آنرا امروز
به تو خواهم بخشید
راستی شعر مرا می خوانی ؟

حسین پناهی

من گنهکارم

من گنهکارم
آری
جرم من هم عاشقی ست
آری اما
آنکه آدم هست و عاشق نیست ، کیست ؟
زندگی بی عشق
اگر باشد
همان جان کندن است
دم به دم جان کندن ای دل
کار دشواریست ، نیست ؟

قیصر امین پور

در روشنی باران ها

کلماتم را
در جوی سحر می شویم
لحظه هایم را
در روشنی باران ها
تا برای تو شعری بسرایم روشن
تا که بی دغدغه بی ابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بی پرده بگویم
که تو را
دوست می دارم تا مرز جنون

شفیعی کدکنی

گنه کردم گناهی پر زلذت

گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی آهنین بود
در آن خلوتگه آرام و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس می ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم
فرو خواندم به گوشش قصه عشق :
ترا می خواهم ای جانانه ی من
ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
ترا ای عاشق دیوانه ی من
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
بر روی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا که می داند چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش

فروغ فرخ زاد

شب است

شب است
شبی همه بیداد
به ماه و آب نگه کن
نماز را بشکن
وروزه را بشکن
پیاله را بشکن
شکست را بشکن
شکست نیست شکستن
سکوت را بشکن

شکن
شکن
شکن
پای کوب بر من و ما
سماع و رقص جنونت ، تبرک است بیا
بیا که آینه از دوری تو گریان است

بیا زراه مترس
اگر چه در پی هر گام ، چنبر دامی است
و راه ها همه مختومه اند بر سر دار
بیا به اشک به پیوند، رود باریکی است
سپس به رود به پیوند ، اگر هدف دریا ست

نصرت رحمانی

از سولماز بگذر

پدرم میگوید از سولماز بگذر
که رنج میآورد
مادرم گریه می کند از سولماز بگذر
که مرگ می آورد
خواهرهایم به من نگاه می کنند باخشم
که ذلیل دختری شده ام
آه سولماز
اینها چه می دانند که عاشق سولماز بودن چه درد شیرینی است
به کوه می گویم سولماز را می خواهم
جواب می دهد من هم
به دریا می گویم سولماز را می خواهم
جواب می دهد من هم
در خواب می گویم سولماز را می خواهم
جواب می شنوم من هم
اگر یک روز به خدا بگویم سولماز را می خواهم
زبانم لال ، چه جواب خواهد داد ؟

نادر ابراهیمی

پر کن پیاله را

پر کن پیاله را
کین جام آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمیبرد

من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد

هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب ، آب
دیگر فریب هم به سرابم نمیبرد
پر کن پیاله را

فریدون مشیری

بوسه های تو تسکینم می دهد

بوسه های تو تسکینم می دهد
خوابی شیرین
که در انتظار تعبیرش نبودی
بارانی
که دانه دانه تمیز می شود
و روی گونه من می نشیند
کاسه ای از صدف که فرشتگانش پاک کرده اند
تا از لبخندت پر شود

این جایی تو
در آتش دستهای من
و تشنه و بی امان می باری
می باری، می باری
و تسکینم می دهی

شمس لنگرودی

اهل گردم ، دل دیوانه اگر بگذارد ؟

اهل گردم ، دل دیوانه اگر بگذارد ؟
نخورم می ، غم جانانه اگر بگذارد ؟

گوشه ای گیرم و فارغ ز شر و شور شوم
حسرت گوشه میخانه اگر بگذارد ؟

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد ؟

معتقد گردم و پابند و ز حیرت برهم
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد ؟

شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانه دیوانه اگر بگذارد ؟

دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد ؟

عماد خراسانی

کاری به کار عشق ندارم

نه
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیزی و هر کسی را
که دوستتر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ میکند
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار ، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته میگذارم
تا روزگار بو نبرد
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم

قیصر امین پور

خانه ام بود چو میعادگاه عشاق

همه جا تاریک
همه دلها سنگ
همه لبها سرد
همه جا بی رنگ
جای هر بوسه بهر گونه شد زخمی
جای هر گل ، گونی رسته به هر راهی
نه سرشکی که ببارد ز دل ابری
نه صدایی که برآید ز ته چاهی
همه جا سینه تهی از عشق
همه جا گریه درون چشم
همه جا شور بدور از سر
همه جا مشت گره از خشم
شعر من بود که ورد لب هر کس بود
جای من بود بهر دست و بهر شانه
خانه ام بود چو میعادگاه عشاق
چه شد آخر که رمیدند از این خانه
همه جا تاریک
همه دلها سنگ
همه لبها سرد
همه جا بی رنگ

نصرت رحمانی

روح سر درگم من

روح سر در گم من بوی جنگل دارد
و نگاه تو در آن آتشی میکارد
چشم تو پنجره مرموزیست
کاش میدانستم پشت این پنجره کیست ؟
کاش میدانستم چه کسی در تو اقامت دارد ؟
کاش آتش بودی و تو می سوزاندی
علف هرزه تردیدم را
چشمه ای بودی و می رویاندی
دانه خفته امیدم را

عمران صلاحی

چه می گوئید ؟ کجا شهد است

چه می گوئید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین
انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این اشک است
اشک باغبان پیر رنجور است
که شبها راه پیموده
همه شب تا سحر بیدار بوده
تاکها را آب داده
پشت را چون چفته های مو دوتا کرده
دل هر دانه را از اشک چشمان نور بخشیده
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده

چه می گوئید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین
انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این خون است
خون باغبان پیر رنجور است
چنین آسان مگیریدش
چنین آسان منوشیدش


ادامه مطلب ...

ساقی بده آن شراب گلرنگ

ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ

کز زهد ندیده‌ام فتوحی
تا کی زنم آبگینه بر سنگ

خون شد دل من ندیده کامی
الا که برفت نام با ننگ

عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از بر من هزار فرسنگ

ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ

گرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشسته دلتنگ

من خرقه فکنده‌ام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ

سعدی همه روز عشق می‌باز
تا در دو جهان شوی به یک رنگ

سعدی

گفتم به دام اسیرم

گفتم به دام اسیرم گفتا که دانه با من
گفتم که آشیان کو گفت آشیانه با من

گفتم که بی بهرام شوق ترانه ام نیست
گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من

گفتم بهانه یی نیست تا پر زنم به سویت
گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من

گفتم به فصل پیری در من گلی نرید
گفتا که من جوانم فکر جوانه با من

گفتم که خانمانم در کار عاشقی رفت
گفتا به کار خودباش تدبیر خانه با من

گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت
گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من

گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم
زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من

گفتم دلم چو مرغیست کز آشیانه دورست
دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من

گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر
گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من

مهدی سهیلی

دنیا کوچکتر از آن است

دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدم ها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می ماند
رد پائی است
و خاطره ای که هر از گاه پس میزند
مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را

عباس صفاری

باد ما را با خود خواهد برد

باد ما را با خود خواهد برد
در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست

گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟

در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها ، همچون انبوه عزاداران
لحظهء باریدن را گوئی منتظرند
لحظه ای و پس از آن ، هیج
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تست
 
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان
در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد

فروغ فرخزاد

شبهای بی سحر

ای سنگفرش راه که شبهای بی سحر
تک بوسه های پای مرا نوش کرده ای


ای سنگفرش راه که در تلخی سکوت

آواز گامهای مرا گوش کرده ای


هر رهگذر ز روی تو بگذشت و دور شد

جز من که سالهاست کنار تو مانده ام


بر روی سنگهای تو با پای خسته  آه

عمری بخیره پیکر خود را کشاندم


ای سنگفرش هیچ در این تیره شام ژرف

آواز آشنای کسی را شنیده ای؟


در جستجوی او به کجا تن کشم ، دگر

ای سنگفرش گم شده ام را ندیده ای ؟

نصرت رحمانی

عشق تو پرنده‌ای سبز است

عشق تو پرنده‌ای سبز است
پرنده‌ای سبز و غریب
بزرگ می‌شود همچون دیگر پرندگان
انگشتان و پلک‌هایم را نوک می‌زند

چگونه آمد ؟
پرنده‌ی سبز کدامین وقت آمد ؟
هرگز این سؤال را نمی‌اندیشم محبوب من
که عاشق هرگز اندیشه نمی‌کند

عشق تو کودکی‌ست با موی طلایی
که هر آن‌چه شکستنی را می‌شکند
باران که گرفت به دیدار من می‌آید
بر رشته‌های اعصاب‌ام راه می‌رود و بازی می‌کند
و من تنها صبر در پیش می‌گیرم

عشق تو کودکی بازیگوش است
همه در خواب فرو می‌روند و او بیدار می‌ماند
کودکی که بر اشک‌هایش ناتوانم


ادامه مطلب ...