صبحت به خیر

هرگاه روزی دیگر فرا می رسد
و فراموش می کنم که بگویم صبحت به خیر
از حیرانی و سکوتم غمگین مشو
و گمان مبر که میان من و تو
چیزی عوض شده
آن گاه که نمی گویم دوستت می دارم
یعنی که دوست ترت می دارم
صبحت به خیر

آن گاه که هم چون سرزمینی از عبیر و مرمر
مدت ها رو به رویم می نشینی
و از رایحه تو چشم می پوشم
یا گلایه های آن پیراهن عطرآگین را سرسری می گیرم
گمان مبر که احساسم بر باد رفته
گمان مبر که قلبم به سنگ بدل شده
تو را ورای دوست داشتن دوست می دارم
اما بگذار آن گونه که در خیالات من است ببینمت
صبحت به خیر

نزار قبانی

مترجم : سودابه مهیجی

آه محبوبِ مغرورِ من

سردی ولی‌  دوست دارمت
آه محبوبِ مغرورِ من
بر تابستانِ آغوشم بیاویز
بر شعله‌های این عشق
بر اتفاقی‌ که چنین بی‌ بهانه در نگاهم رخ می‌‌دهد
بر تکلمِ ساده ی من از احساسم
بر صداقتِ واژه ها
بر زایشِ گل و شکوفه و بهار
بر دست‌هایی‌ که رازِ قلبم را چنین عریان می‌‌نویسند
بر شانه‌های بی‌ دریغِ من ، بیاویز

نیکى فیروزکوهی

من اگر بمیرم

من اگر بمیرم
چه‌کسی می‌فهمد این صدایی که مُرده
صدای من بوده‌ست

من اگر بمیرم
چه‌کسی می‌فهمد این جایی که بوده‌ام
همیشه اعماق بوده‌ست
همیشه دور بوده‌ست

من اگر بمیرم
چه‌کسی می‌فهمد دوست داشته‌ام
باد را در آغوش بگیرم

من اگر بمیرم
چه‌کسی می‌فهمد چیزی شبیه آهن‌‌ربا
جا خوش کرده بوده روی زبانم

من اگر بمیرم
چه‌کسی می‌فهمد رنگِ آفتاب بوده چشم‌های من
به سپیدی برف بوده قدم‌های من

آدونیس
مترجم : محسن آزرم

زنهای عاشق

‍زنها عاشق که
می شوند
با چشمهایشان حرف
میزنند

لبهایشان روزه سکوت
می گیرد
دوستت دارم هایش را
باید از
لابلای پلکهایشان
بفهمی

عطش لبهایشان را
قطره های اشک سیراب
می کند

قرمزی گونه هایشان از
شرم و تب عشق است
 
باید عاشق باشی تا زبان
چشمهایش را بفهمی

فریبا دادگر

عشق چه ارزشی دارد

عشق چه ارزشی دارد
وقتی کسی را
درست زمانی که
بیشتر ازهمیشه به تو نیاز دارد
رهاکنی ؟

فردریک بکمن
مترجم : سمانه پرهیزکاری

من از هیچ پایانی نمی ترسم

چمدانی می خواهم
پر از مضامینِ تازه ی سفر
تا بی نهایتِ عشق
چتری برای زیرِ باران بودن
اتاقی به اندازه ی دوست داشتن
و چراغی به روشنی یک نگاه
که گرمم کند
دست هایم تا ضریحِ تو
کشیده می شوند
اما به تو نمی رسند
مرا به خود بخوان
که من از هیچ پایانی نمی ترسم
مگر از پایانِ عشق

ماندانا پیرزاده

روزی مرا بیاد خواهی آورد

روزی مرا بیاد خواهی آورد
چونان کویری
که دریا را بخاطر می آورد
چونان دشتی
که جنگل را به بخاطر می آورد
چونان قلب گلوله خورده ای
که خون را به یاد می آورد
چونان پیرزنی
که جوانی اش را
و چونان پیراهنی
که پیکری که در آن زیسته است را.

روزی مرا به یاد خواهی آورد
هنگام که پیراهن های کهنه را
از گنجه در می آوری
هنگام که دست
بر سر فرزندانت میکشی
و نام های دیگری را برای آنان زیر لب با خود زمزمه می کنی

همواره اسمی در زندگی هست
که مستعارِ تمام اسم های دیگر است
روزی مرا به یاد خواهی آورد
چونان شناسنامه ای
که نام پیشین اش را بخاطر می آورد

بابک زمانی

اگر میخواهی از حال من بدانی

اگر میخواهی از حال من بدانی
سخت نیست
تصور کسی را که
هرروز چند بار
و هربار چند ساعت
روبروی پنجره می ایستد
و کسی که نیست را به خاطر می آورد

کسی که نیست
کسی که هست را از پای در می آورد

گروس عبدالملکیان

چشم انتظار تو

دیروز از صبح چشم انتظار تو بودم
می گفتند : نمی آید
چنین می پنداشتند

امروز آمدی
پایان روز عبوس
روزی به رنگ سرب
و چشم انداز و شاخه ها در تسخیر قطره های آب
و من
بی نیاز به تن پوش

واژه که تسکین نمی دهد
دستمال که اشک را نمی زداید
 
آرسنی تارکوفسکی
ترجمه : بابک احمدی

بتم از غمزه و ابرو ، همه تیر و کمان سازد

بتم از غمزه و ابرو ، همه تیر و کمان سازد
به غمزه خون دل ریزد به ابرو کار جان سازد

چو در دام سر زلفش همه عالم گرفتار است
چرا مژگان کند ناوک چرا ابرو کمان سازد ؟

خرابی ها کند چشمش که نتوان کرد در عالم
چه شاید گفت با مستی که خود را ناتوان سازد ؟

دل و جان همه عالم فدای لعل نوشینش
که چون جام طرب نوشد دو عالم جرعه‌دان سازد

غلام آن نگارینم که از رخ مجلس افروزد
لب او از شکر خنده شراب عاشقان سازد
 
بتی کز حسن در عالم نمی‌گنجد عجب دارم
که دایم در دل تنگم چگونه خان و مان سازد ؟

عراقی بگذر از غوغا ، دلی فارغ به دست آور
که سیمرغ وصال او در آنجا آشیان سازد

فخرالدین عراقی 

ای دیده من جمال خود اندر جمال تو

ای دیده من جمال خود اندر جمال تو
آیینه گشته‌ام همه بهر خیال تو

و این طرفه‌تر که چشم نخسپد ز شوق تو
گرمابه رفته هر سحری از وصال تو

خاتون خاطرم که بزاید به هر دمی
آبستن است لیک ز نور جلال تو

آبستن است نه مهه کی باشدش قرار
او را خبر کجاست ز رنج و ملال تو

ای عشق اگر بجوشد خونم به غیر تو
بادا به بی‌مرادی خونم حلال تو

سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال
افغان به عرش برده و پرسان ز حال تو

گر از عدم هزار جهان نو شود دگر
بر صفحه جمال تو باشد چو خال تو

از بس که غرقه‌ام چو مگس در حلاوتت
پروا نباشدم به نظر در خصال تو

در پیش شمس خسرو تبریز ای فلک
می‌باش در سجود که این شد کمال تو

مولانا

به تو نخواهم گفت نرو

به تو
 نخواهم گفت نرو
اگر سردت شد
بارانی ام را بردار
این ساعت ها
 بهترین لحظه های روزند
کنارم بمان

به تو
نخواهم گفت نرو
اما باز
خودت می دانی
اگر دروغ می خواهی
از من نخواهی شنید
من دلت را با دروغ
نمی آزارم
 
به تو
نخواهم گفت نرو
اما نرو ، لاوینا
نام ات را پنهان خواهم کرد
آن قدر که حتی
تو هم نخواهی فهمید

ازدمیر آصف
مترجم : سیامک تقی زاده

نماز اعتماد

تو جوان ترین و زیباترین
و با اعتبارترین عاشق منی
چون مرا با تمام زخم های دلم
بیشتر از خودم
و بیشتر از خودت دوست داری
عزیزم بی دلهره
موهای سپیدت را به روی پیشانی ات بریز
بی دلهره عینک سیاهت را بردارد
می خواهم زیر چروک چشمان تو
نماز اعتماد را بخوانم

نسرین بهجتی

عشق من

عشق من
درآنجا چیزی جز سایه نیست
جاییکه من وتو
دررویایمان
دستادست هم گام برخواهیم داشت
اکنون بیا با هم آرزو کنیم که هرگز
نوری برنتابدمان

پابلو نرودا
ترجمه : جواد فرید

بیا هم را دوست داشته باشیم

بیا هم را دوست داشته باشیم
هنوز خیابان های زیادی هست
که باید باهم قدم بزنیم و
شعرهای زیادی مانده که نخوانده ایم
بیا هم را دوست داشته باشیم
شب هایِ بعد از هم طولانی ست
و غمگین
و روزهایِ بی هم کشدار و کُشنده
بیا هم را دوست داشته باشیم
بوسه ها را
آغوش ها و عاشقانه ها را
بیا حرام نکنیم
هدر ندهیم
باور کن
زندگی کوتاه تر از این حرف هاست
که هم را دوست نداشته باشیم
که شب ها را بی هم صبح کنیم و
روزهارا بی هم شب
بیا هم را تا دیر نشده دوست بداریم
 
فاطمه صابری نیا

عشق گروگان می گیرد

عشق گروگان می گیرد
وارد وجودتان می شود
شما را می بلعد
و رهای تان می کند
تا در تاریکی مویه کنید

اسلاوی ژیژک

تو را خواهم خواست

پیوسته به جان و تن تو را خواهم خواست
در پیرهن و کفن تو را خواهم خواست

گر خواهم و گر نه ، از توام نیست گزیر
گر خواهی و گر نه ، من تو را خواهم خواست

عطار نیشابوری

اسم او

خم شدم آرام
دم گوش قلمم
و به او گفتم
اگر یکبار دیگر اسم او را بنویسی
تو را هم می شکنم

جمال ثریا
مترجم : سینا هولاسی عباسی

مرداب چشم او

سالی گذشته است
زان ماجری که عشق من و او از آن شکفت
زان شام ها که شعر فریبای  من شنید
در آن شب امید
چشمان او به سبزی  مرداب سبز بود
در گوش من ترانه نیزار می سرود
آغوش مهر او
گرمای بیکرانه ظهر کویر داشت
زان ماجرای تلخ
سالی گذشته است
با آنکه داستان من و او کهن شده است
با آنکه دوستدار شکارم ، ولی هنوز
هرگاه بر کرانه  مرداب می رسم
با تیر سینه سوز
مرغابیان وحشی آن را نمی زنم

در آن شب امید
چشمان او به سبزی مرداب سبز بود

فرخ تمیمی

تو بر چه حکومت می‌کنی ؟

تو بر چه حکومت می‌کنی ؟
بر شهری که خودت خرابش کردی
بر تیترهای روزنامه‌هایی که خودت می‌نویسی
بر خودروهایی که خودت قطارشان می‌کنی گردِ خودت
بر مردانی که ساخته‌ای برای بلعیدن
بر زنانی که دزدیده‌ای برای رقصیدن
بر کودکانی که نام تو را حفظ کرده‌اند
و هر شب وقت خواب
مادرشان لالایی می‌خوانند به نام شیطان
تو شیطان نیستی این را خوب می‌دانم
چرا که شیطان یکبار رانده شد و تو
هزاران بار دیگر رانده شدی
و باز می‌خواهی بر شهری حکومت کنی
که خودت خرابش کردی

احمد مطر
مترجم : بابک شاکر