هرگز نمی توانی
سن یک زن را از او بپرسی
چرا که او هم نمی داند
سنش با شب هایی که
بغض کرده و گریسته
چقدر است
ایلهان برک
مترجم : سیامک تقی زاده
عاشق که میشوی
قشنگ میشوی
قشگ مثل روزهایِ آفتابی
روزهایی که آفتاب میآید و هوا برایِ دیدن
داغ میشود
قشنگ مثل وقتی کهمیگویی
گرمم است
بیا بریم طرفِ جایی
کنار چشمهای ، لب دریایی
قشنگ مثل رفتنهای زیر یک درخت
دراز به دراز شدن و
روبه آسمان
بههم نگاه کردن
قشنگ نه مثل وقتی که تو را در ابری سوار ببینم و
بگویم
هوی کجا ؟
بخدا من تو را قشنگ دوست دارم
قشنگ مثل وقتی که باد بگیرد و
ابر برگردد
باران شود
و من چترِ تو باشم
عاشق که میشوی
تو
خیلی قشنگ میشوی
افشین صالحی
خواب هایم
بوی تن تو را می دهد
نکند آن دورترها
نیمه شب
در آغوشم می گیری ؟
فدریکو گارسیا لورکا
صدای تو
از سایه سوی نیستان می آید
و گل می دهد در هیاهوی باران
صدایت
یکی نرگس نوشکفته است
که از پشت رگبار می ایستد روبروی نگاهم
و عطری هوسناک بالا می آید در آهم
تو میگویی و لاله می روید از سنگ
تو می گویی و غنچه می جوشد از چوب
تو می گویی و تازه می روید از خشک
تو می گویی و زنده می خیزد از مرگ
صدای تو از سایه سار نیستان می آید
و گل می دهد از گل زخمی بعد رگبار
و در آب می ایستد روبروی نگاهم
صدای تو می بارد و زنده ام من
منوچهر آتشی
ماریا
می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران
که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
ما
همیشه پاس خوهم داشت
جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را
ماریا
مرا نمی خواهی ؟
مرا نمی خواهی
افسوس باید
باز بکشم بار قلبم را
با درد و با اندوه
آن سان که سگی
بازمی کشد تا لانه
اشکریزان
پایش را
که از جا کنده است قطار
من
با همه ی خون قلبم
با رخت یکدست سفید قلبم
با گل های خاکی که چسبیده است به آن
باز می گردم
به جاده
ولادمیر مایاکوفسکی
بخشی از شعر بلند ماریا
ترجمه : م . کاشیگر
یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را
تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را
من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان
من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را
جان را که مه آلود و زمستانی و قطبی ست
با گرمترین پرتو خورشید بیارا
از دیده برآنم همه را جز تو برانم
پاکیزه کنم پیش رُخت آینه ها را
من برکهی آرام و تو پوینده نسیمی
در یاب ز من لذت تسلیم و رضا را
گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد
آمد که کند شاد و دهد شور فضا را
هر لحظه که گل بشکُفد آن لحظه بهار است
فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را
می خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم
پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را
از باده اگر مستی جاوید بخواهی
آن باده منم ، جام تنم بر تو گوارا
سیمین بهبهانی
گفتی گندم ، نوشتم گندمزار
گفتی گل ، نوشتم گلزار
گفتی ستاره ، نوشتم کهکشان
گفتی بیا ، شوریده و دیوانه به سویت دویدم
هر کلامت را به توان ابدیت نوشتم
خواندم ، باور کردم
باور کردم که گندم تو یعنی گندمزار
گلت گلزار، ستاره ات کهکشان
تو تنها یاور تو تنها باور تو بهترین
تو والاترین ، تو مرهم زخمهای شبهای دلتنگی
اما این بار نوبت من است
تو بنویس گندمزار
یک دانه گندم هم بنویسی کافیست
کمی جایمان عوض می شود
نسرین بهجتی
به عاقبت بهشت بدبینم
جایی که قرار نیست عاشق باشی
و هرکس مقدراست خودش نباشد
این جهنم است
جایی که اندامی نباشد
جایی که مردانی بازوی مقدس ندارند
جایی که تورا در آغوش نمی گیرند
مرا یه جهنم ببرید
گرمایش تب عشق می آورد
شاید عاشق شکنجه گر خود شدم
جمانة حداد
مترجم : بابک شاکر
نیمی از گلایه ها زمانی تمام می شود
که فقط به او بگویی
حق با توست
حق با توست یعنی عذرخواهی کردن
یعنی دوستت دارم
یعنی اینکه می بوسمت
باور کن برای آدمهای با ارزش در زندگیتان
جمله حق با توست زیباترین جمله آتش بس است
نسرین بهجتی
اِسراف مى کنى کلمات را
به گفتن عشق
حال که من
از بوسیدنت آنرا مى فهمم
آتیلا ایلهان
مترجم : سیامک تقی زاده
باید می گذاشتی عاشقت بمانم
عشق چیزی نیست
که هر دقیقه هر روز اتفاق بیافتد
اگر افتاد
باید دو دستی چسبیدش
باید می گذاشتی دو دستی
بچسبم به قایق هایی که نجاتمان می دادند
به رویاهایم ، به عشق
زندگی اقیانوس دیوانه ای ست
مهدیه لطیفی
چرا دوست دارم تورا ؟
زیرا باد
جوابی از علف نمی خواهد
وقتی که می گذرد
تکان خوردنش حتمی ست
زیرا او می داند
و تو نمی دانی
ما نمی دانیم
واین دانش
کفایتمان می کند
نور هر گز نمی پرسد از چشم
چرا پلک بسته ای
داناست بخاطر اوست
که قادر به حرف زدن نیست
بی هیچ دلیلی
و بدون هیچ بحثی
طلوع خورشید
کاملم می کند
زیرا او طلوع خورشید است
من می بینمش
پس از این رو ست
که دوست دارمت
امیلی دیکنسون
مترجم : حسین خلیلی
دلبرا ، در دل سخت تو وفا نیست چرا
کافران را دل نرم است و تو را نیست چرا
بر درت سگ ، وطنی دارد و مــا را نه ، که چه
به سگانت نظری هست و به مانیست چرا
هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد
تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا
خون مـــن ریزی و چشم تو روا میدارد
بوسهای خواهم و گویی که روا نیست چرا
شهریان را به غریبان نظری باشد و من
دیدم این قاعده در شهر شمـا نیست ، چرا
من و زلف تو قرینیم به سرگردانی
من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا
دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول
اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا
اوحدی مراغه ای
مست تمام آمده است بر در من نیم شب
آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب
کوفت به آواز نرم حلقهٔ در کای غلام
گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب
گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع
گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب
او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز من
کانیت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب
کردم برجان رقم شکر شب و مدح می
کامدن دوست را بود ز هر دو سبب
گرنه شبستی رخش کی شودی بینقاب
ورنه میستی سرش کی شودی پر شغب
گفتم اگرچه مرا توبه درست است لیک
درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب
گفتم کز بهر خرج هدیه پذیرد ز من
عارض سیمین تو این رخ زرین سلب
گفت که خاقانیا روی تو زرفام نیست
گفتم معذور دار زر ننماید به شب
خاقانی
کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم
ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق
بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم
بر حول این مدار
محمد رضاعبدالملکیان
غریب و عاشقم بر من نظر کن
به نزد عاشقان یک شب گذر کن
ببین آن روی زرد و چشم گریان
ز بد عهدی دل خود را خبر کن
ترا رخصت که داد ای مهر پرور
که جان عاشقان زیر و زبر کن
نه بس کاریست کشتن عاشقان را
برو فرمان بر و کار دگر کن
سنایی رفت و با خود برد هجران
تو نامش عاشق خسته جگر کن
ولیکن چون سحرگاهان بنالد
ز آه او سحرگاهان حذر کن
سنایی غزنوی
تو را دوست دارم
چقدر غیرمنتظره
تو را دوست دارم
چقدر آرام و به یک باره
چقدر شیرین
تو حتی نمی توانی تصور کُنی
تو مرا می کُشی
تو به من نشاط می بخشی
مرا بغل کُن
آنگونه که دوست داری مرا تغییر ده
آنگونه که هیچ کس پس از تو مرا نشناسد
تو را به یاد خواهم آورد
به عنوان نمادی از فراموشی یک عشق
آلن رنه
ما غریبیم وشهر ازآن شماست
با چنین رو جهان جهان شماست
پادشاهان چو بنده می گویند
ما رعیت ولایت آن شماست
عهد خسرو ندید از شیرین
شر و شوری که در زمان شماست
باچنین چشم مست عاشق کش
هرکه میرد از کشتگان شماست
گر براتی بجان کنند وبسر
بدهم چون برو نشان شماست
جان عاشق نشانه آن تیر
که زابروی چون کمان شماست
زردی روی زعفرانی من
از رخ همچو ارغوان شماست
ابر گوهرفشان دو چشم منست
پسته پرشکر دهان شماست
آب حیوان یک جهان عاشق
در دو لعل شکرفشان شماست
کم زاصحاب کهف نیست بقدر
هرکه چون سگ برآستان شماست
غم جانرا بخود نمی گیرد
دل که چون لامکان مکان شماست
سیف فرغانی ارچه چیزی نیست
بلبلی بهر گلستان شماست
سخن خود نمی تواند گفت
که دهانش پر از زبان شماست
سیف فرغانی
هنوز
صدای جیرینگ جیرینگ النگوهایت
از حافظه ی کوچه
پاک نشده بود و خاک کوچه
دامن چیندارت را نگرفته بود
که چرخان چرخان
پرت شدی توی خاطره ها
عمو، فقط زنجیر مرا بافت
و معلوم نشد
تو را
پشت کدام کوه انداخت
که هیچ فریادی از من
پژواکت را به گوشم نمی رساند
اما من
خسته نمی شوم
اگر تمام زنجیرها را هم
به پایم ببندند
نامت را فریاد می زنم
محسن حسینخانی