آدرس دیگر وبلاگم
عاشقان جهان متحد شويد
ولشكري عظيم سوي اين تاريكي بفرستيد
من تنها مانده ام
كسي نمانده كنارم
دارم تا آخرين قطره خونم شكنجه مي شوم
نه ماه مي تابد
نه ستاره اي مي گذرد
زمان تازيانه مي زند
همه جمع شويد
مي خواهيم در اين تاريكي بزرگ
چراغي روشن كنيم
مستانه به آسمان برويم
همه بياييد
جهان جاي عاشقان نيست
محمود درويش
مترجم : بابك شاكر
مي خواهم ببوسمت
اگر اين شعر هاي شعله ورم دهاني بگذارند
مي خواهم دستت را بگيرم
اگر که دست دهد اين دست اين قلم
دستي بگذارند
اينان به نوشتن از تو چنان معتادند
که مجسمه ها به سنگ
و سربازان
به خيالات پيروزي
شمس لنگرودي
زمان آدم ها رو دگرگون ميکند
اما تصويري را که از آنها داريم
ثابت نگه مي دارد
هيچ چيز دردناک تر از اين تضاد
ميان دگرگوني آدم ها و ثبات خاطره ها نيست
مارسل پروست
از کتاب : در جستجوي زمان از دست رفته
حتي تن نسيم ازين سيم خاردار
خونين است
شور گريز در من
مي جوشد
مي خواهم
هر تكه از لباس مرا خاري
بردارد و به باد بسپارد
مي خواهم
يك شب گلوله اي
بر شيشه ي سكوت پراند
سنگي
اي كاش بين ما
گر خار مي كشيدند
با خارهاي ساق گل سرخ
ديوار مي كشيدند
عمران صلاحي
قطره قطره
باران مينويسد : گل
نم به نم
دو ديده من مينويسد : تو
چه سال پر باران غريبي
چه اندوه دست و دل بازي
که اين گونه
سنگ به سنگ
سرم را ميشکند ، شکوفه ميکند
و برگ به برگ
سرانگشتان مردهام را ميتاسد ، سياه ميکند
و خود همچون گياهکي بي پناه
به باد سپرده ميشوم
تا در زمهرير ذهن تو زندگي کنم ، زاده شوم
شيرکو بيکس
گرچه ميگفتند و ميگفتم
شب بلند و زندگي در واپسينِ عمر کوتاه است
اما در ضميرِ من يقين فرياد ميزد
همتي کُن در صبوري ، صبح در راه است
صبح در راه است ، باور داشتم اين را
صبح بر اسب سپيدش تند ميتازد
وين شبِ شب ، رنگ ميبازد
صبح ميآيد و من در آينه موي سپيدم را
شانه خواهم کرد
قصّهي بيداد شب را با سپيد صبحدم
افسانه خواهم کرد
شکوه خواهم کرد
کاين چه آئين است
باشکوه و بخت خواهم مُرد و خواهم گفت
زندگي اين است
نصرترحماني
از من شعر ميخواهي
شعري پر از تشبيه و استعاره
ببخش عشقام
در خورجينام هيچ چيز شبيه به زيبايي تو ندارم
ييلماز اردوغان
مترجم : سیامک تقی زاده
تمامِ سازهايِ دنيا برايِ دل من مي نوازند
مثلِ تمامِ ياسهايِ دنيا که به خاطرِ من گل ميکنند
مثلِ تمام اشعارِ عاشقانه که سروده ميشوند
مثلِ بهار که به عشق من ميآيد
مثلِ زمستان که به التماسِ من ميرود
مثل شب بو ها
که عطرشان با شب ميآيد
با شب و مهتاب ، برايِ من
همين بهار
يک شبِ مهتاب
مردمانِ زيادي سازهايشان را بر ميدارند
زيباترين آهنگها را مينوازند
تا من عاشقانهترين شعرم را برايت بخوانم
تا تو مستِ عطرِ شب بو ها
تا تو عاشق يک دسته گلِ ياس شوي
و تو خواهي ديد
که تمامِ دنيا بيدار مانده است
تا به آغوشم بيايي
و من ديوانه وار بگويم
دوستت دارم
نيکي فيروزکوهي
به مردن انديشيدم و حلقه اي سرد
گرداگردم حس کردم
و آنچه از زندگيم باقي بود در حضورتو جاي گرفت
دهانت روشناي روز و تاريکي جهانم بود
پوستت سرزميني که بوسه هايم بنياد نهاد
به ناگاه تمامي دفترها پايان گرفتند
تمامي دوستي ها
تمامي گنج هاي فراهم
و خانه روشني که تو و من با هم برپا کرديم
همه نيست شدند تا که چيزي جز چشمان تو برجاي نماند
زيرا عشق
آنگاه که زندگي آزارمان مي دهد
همچو خيزابي بلند
فراتر از خيزاب هاست
اما مرگ مي آيد و بر در مي کوبد
آي ، تنها نگاه تو در اين همه تهي
تنها زلال تو
به پس نهادن نابودگي
تنها عشق ت
در فرو بستن تاريکي
پابلو نرودا
مترجم : فرامرز سليماني و احمد محيط
ديگران محبوبشان را
با بزرگ نمايي عيب و نقص هايي که در آنها ديده اند
فراموش مي کنند
اما من
هيچگاه نخواستم
چيزي غير از آني که دوست داشتم در تو بيابم
شايد از همين روست که تو را
سخت تر و ديرتر از همه آنهايي که
معشوقشان را آنگونه که هست دريافته اند
فراموش مي کنم
مصطفي زاهدي
چسبيدهام به تو
بسانِ انسان
به گناهَش
هرگز
ترکت نميکنم
مرام المصري شاعر سوري
مترجم : سيدمحمد مرکبيان