دل چون توان بریدن

دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
آهن که نیست جان من آخر دل است این


من می شناسم این دل مجنون خویش را

پندش دگر مگوی که بی حاصل است این


جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم

پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این


گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست

ای وای بر من و دل من ، قاتل است این


منت چرا نهیم که بر خاک پای یار

جانی نثار کردم و ناقابل است این


اشک مرا بدید و بخندید مدعی

عیبش مکن که از دل ما غافل است این


پندم دهد که سایه درین غم صبور باش

در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این

هوشنگ ابتهاج

خفته بودیم و شعاع آفتاب

خفته بودیم و شعاع آفتاب
بر سراپامان به نرمی میخزید
روی کاشی های ایوان دست نور
سایه هامان را شتابان میکشید
موج رنگین افق پایان نداشت
آسمان از عطر روز کنده بود
گرد ما گویی حریر ابرها
پرده ای نیلوفری افکنده بود
دوستت دارم خموش خسته جان
باز هم لغزید بر لبهای من
لیک گویی در سکوت نیمروز
گم شد از بی حاصلی آوای من
ناله کردم : آفتاب ، ای آفتاب
بر گل خشکیده ای دیگر متاب
تشنه لب بودیم و او ما را فریفت
در کویر زندگانی چون سراب
در خطوط چهره اش نا گه خزید
سایه های حسرت پنهان او
چنگ زد خورشید بر گیسوی من
آسمان لغزید در چشمان او
آه ، کاش آن لحظه پایانی نداشت
در غم هم محو و رسوا میشدیم
کاش با خورشید می آمیختیم
کاش همرنگ افقها می شدیم

فروغ فرخزاد

چه غم ، دیوانه ای کمتر

نباشم گر در این محفل ، چه غم ، دیوانه ای کمتر
خوش آن روزی ز خاطر ها روم ، افسانه ای کمتر

بگو برق بلاخیزی بسوزد خرمن عمرم
بگرد شمع هستی ، بی خبر پروانه ای کمتر

تو ای تیر قضا ، صیدی ز من بهتر کجا جویی
به کنج این قفس مرغ ِ نچیده دانه ای کمتر

چه خواهد شد نباشد گر چو من مرغ سخنگویی
نوایی کم ، غمی کم ، ناله ی مستانه ای کمتر

ز جمع خود برانیدم که همدردی نمی بینم
میانِ آشنایانِ جهان ، بیگانه ای کمتر

چه حاصل زین همه شور و نوای عاشقی ای دل
نداری تاب مستی جانِ من ، پیمانه ای کمتر

چو مستی بخش گفتاری ندارم ، دم فروبستم
سبو بشکسته ای در گوشه ی میخانه ای کمتر

معینی کرمانشاهی

زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی

زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی
زاشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی

سخن ها خفته بر چشمم نگاهم صد زبان دارد
سیه چشمم اگر طرز نگاهم را نمی بینی

گناهم چیست جز عشقت روی از من چه می پوشی
مگر ای ماه چشم بی گناهم را نمی بینی

سیه مژگان من روی سپیدم را نگاهی کن
سپید اندام من روز سیاهم را نمی بینی

پریشانم دل مرگ آشیانم را نمی جویی
پشیمانم نگاه عذر خواهم را نمی بینی

دل بی تاب من با دیدنت آرام می گیرد
اگر دوری زآغوشم نگاهم کام می گیرد

مرا گر مست می خواهی نگاهت را نگیر از من
که دل از ساقی چشمان مستت جام می گیرد

سیه مژگان من موی سپیدم را نگاهی کن
سپید اندام من روز سیاهم را نمی بینی

پریشانم دل مرگ آشیانم را نمی جویی
پشیمانم نگاه عذر خواهم را نمی بینی

مهدی سهیلی

فریاد اهل درد کو ؟

وای از این افسرده گان فریاد اهل درد کو ؟
ناله مستانه دلهای غم پرورد کو ؟

ماه مهر آیین که میزد باده با رندان کجاست
باد مشکین دم که بوی عشق می آورد کو ؟

در بیابان جنون سرگشته ام چون گرد باد
همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو ؟

بعد مرگم می کشان گویند درمیخانه ها
آن سیه مستی که خم ها را تهی می کرد کو ؟

پبش امواج خوادث پایداری سهل نیست
مرد باید تا نیندیشد ز طوفان مرد کو ؟

دردمندان را دلی چون شمع می باید رهی
گرنه ای بی درد اشک گرم و آه سرد کو ؟

رهی معیری

نام من عشق است آیا می‌شناسیدم ؟

نام من عشق است آیا می‌شناسیدم ؟
زخمی‌ام زخمی سراپا می‌شناسیدم ؟

با شما طی‌کرده‌ام راه درازی را
خسته هستم خسته آیا می‌شناسیدم ؟

راه ششصدساله‌ای از دفتر حافظ
تا غزل‌های شما،ها ، می‌شناسیدم ؟

این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده‌است
من همان خورشیدم اما ، می‌شناسیدم

پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا ، می‌شناسیدم ؟

می‌شناسد چشم‌هایم چهره‌هاتان را
همچنانی که شماها می‌شناسیدم

اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا ، می‌شناسیدم

من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا می‌شناسیدم

اصل من بودم , بهانه بود و فرعی بود
عشق قیس و حسن لیلا می‌شناسیدم ؟

در کف فرهاد تیشه من نهادم ، من
من بریدم بیستون را می‌شناسیدم

مسخ کرده چهره‌ام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی می‌شناسیدم

من همانم , مهربان سال‌های دور
رفته‌ام از یادتان ؟ یا می‌شناسیدم ؟

حسین منزوی

ای نسیم عشق

ای نسیم عشق از آفاق شهابی آمدی
از کران های بلند آفتابی آمدی


تا کنی مستم ، همه زنبیل ها را کرده پر

از شمیم آن دو گیسوی شرابی آمدی


سنگفرش از نقره کردند اختران راه تو را

شب که شد از جاده های ماهتابی آمدی


نه هوا نه آب چیزی از هوا چیزی از آب

تابناک از کهکشانهای سحابی آمدی


بار رویایی سبک سنگین از افیون از شراب

بستی و تا بستر بیدار خوابی آمدی


دیری از خود گم شدی در عشق نشناسان و باز

تا که خود را درغزل هایم بیابی آمدی


تا غبار از دل فرو شوییم در ایینه ات

همسفر با آسمان و آب آبی آمدی


در کنارت دم غنیمت باد بنشین لحظه ای

آه مهمان عزیزی که شتابی آمدی

حسین منزوی

برای من آسان است


آسان است برای من
که خیابان ها را تا کنم
و در چمدانی بگذارم
که صدای باران را به جز تو کسی نشنود

آسان است
به درخت انار بگویم
انارش را خود به خانه ی من آورد

آسان است
آفتاب را
سه شبانه روز ، بی آب و دانه رها کنم
و روز ضعیف شده را ببینم
که عصا زنان از آسمان خزر بالا می رود

آسان است
که چهچه ی گنجشک را ببافم
و پیراهن خوابت کنم

آسان است برای من
به شهاب نومید فرمان دهم که به نقطه ی اولش برگردد

برای من آسان است
به نرمی آب ها سخن بگویم و دل صخره را بشکافم

آسان است نا ممکن ها را ممکن شوم
و زمین در گوشم بگوید "بس کن رفیق"

اما
آسان نیست معنی مرگ را بدانم
وقتی تو به زندگی آری گفته یی

شمس لنگرودی

شبی خوش است

شبی خوش است
می خواهم
گیسوانت را بشنوم
لب می گشایی
نسیم شبانگاه
سراپا گوش می شود
کلام تو سرانجام
آغوش می شود

عمران صلاحی

ای گل خوشبوی من

 ای گل خوشبوی من ، دیدی چه خوش رفتی ز دست ؟
دیدی آن یادی که با من زاده شد ، بی من گریخت ؟

دیدی آن تیری که من پر دادمش ، بر سنگ خورد ؟
دیدی آن جامی که من پر کردمش ، بر خاک ریخت ؟

لاله ی لبخند من پرپر شد و بر باد رفت
شعله ی امید من خاکستر نسیان گرفت

مشت میکوبد به دل اندوه بی پایان من
یاد باد آن شب که چون بازآمدی ؟ پایان گرفت

امشب آن آیینه ام بر سنگ حسرت کوفته
غیر تصویر تو در هر پاره ام تصویر نیست

عکس غمناک تو در جام شرب افتاده است
پیش چشمانم جز این آیینه دلگیر نیست

آسمان تار است و در من گریه های زار زار
بی تو تنھایم ، ولی تنھا نمی خواهم ترا

ای امید دل ، شبت آبستن خورشید باد
من چو خود ، زندانی شبھا نمی خواهم ترا

شاد باشی هر کجا هستی ، که دور از چشم تو
نقش دلبند ترا در اشک میجویم هنوز

چشم غمگین ترا در خواب می بوسم مدام
عطر گیسوی ترا از باد می بویم هنوز

نادر نادرپور

فقط باش

تو در من می تپی
و من آغاز می شوم
با من راه می روی
و برگهای زرد از من فرو می ریزد
در من قدم می زنی
و هزار جوانه از من می روید
با من سخن می گویی
و حرفهای تو فقط  شعر می شود
شعر من
من ترا می نوشم در آب در چای
زیر دندانم طعم تو چون گندم
چون خوشه انگور
من ترا در خود می شویم
با عطر کویر
عطر تن خود
من ترا می بینم
هر دم در هر نفسم
وقت سحر هنگام غروب
در زیر آسمان عشق خودم
و ترا می خوانم در یک شعر قشنگ
هر کجا هستی باش
فقط باش

نسرین بهجتی

تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا

تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا
کی بود ممکن که باشد خویشتن‌داری مرا

سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی
چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا

ساقی عشق بتم در جام امید وصال
می گران دادست کارد آن سبکساری مرا

زان بتر کز عشق هستم مست با خصمان او
می‌بباید بردن او مستی به هشیاری مرا

زارم اندر کار او وز کار او هر ساعتی
کرد باید پیش خلق انکار و بیزاری مرا

این شگفتی بین و این مشکل که اندر عاشقی
برد باید علت لنگی و رهواری مرا

انوری

مرثیه

خشمگین و مست و دیوانه ست
خاک را چون خیمه‌ای تاریک و لرزان بر می‌افرازد
باز ویران می‌کند زود آنچه می‌سازد
همچو جادویی توانا ، هر چه خواهد می‌تواند باد
پیل ناپیدای وحشی باز آزاد است
مست و دیوانه
بر زمین و بر زمان تازد
کوبد و آشوبد و بر خاک اندازد
چه تناورهای بارومند
و چه بی برگان عاطل را
که تکانی داد و از بن کند
خانه از بهر کدامین عید فرخ می‌تکاند باد؟
لیکن آنجا ، وای
با که باید گفت ؟
بر درختی جاودان از معبر بذل بهاران دور
وز مسیر جویباران دور
آشیانی بود، ‌مسکین در حصار عزلتش محصور
آشیان بود آن ، که در هم ریخت ،‌ ویران کرد ،‌ با خود برد
آیا هیچ داند باد ؟

مهدی اخوان ثالث

پلی به رویت خداست

می شناسمت
چشمهای تو
میزبان آفتاب صبح سبز باغهاست
می شناسمت
واژه های تو
کلید قفل های ماست
می شناسمت
آفریدگار و یار روشنی
دستهای تو
پلی به رویت خداست

شفیعی کدکنی


هوا هوای بهار است و باده باده ناب

هوا هوای بهار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشیم و جرعه جرعه شراب


در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست

که خوش به جان هم افتاده اند آتش و آب


فرشته روی من ای آفتاب صبح بهار

مرا به جامی از این آب آتشین دریاب


به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش

به بزم ساده ما ای چراغ ماه بتاب


گل امید من امشب شکفته در بر من

بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب


مگر نه خاک ره این خرابه باید شد

بیا که کام بگیریم از این جهان خراب

فریدون مشیری

رانده

دست بردار ازین هیکل غم
که ز ویرانی خویش است آباد
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرو مرده چراغ از دم باد

دست بردار، ز تو در عجبم
به در بسته چه می کوبی سر
نیست، می دانی، در خانه کسی
سر فرو می کوبی باز به در

زنده، این گونه به غم
خفته ام در تابوت
حرف ها دارم در دل
می گزم لب به سکوت

دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است
به نظر هر شب و روزم سالی است
گر چه خود عمر به چشمم باد است


ادامه مطلب ...

تو را صدا کردم

تو را صدا کردم
تو عطری بودی و نور
تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال
درون دیده من ابر بود و باران بود
صدای سوت ترن
صوت سوگواران بود
ز پشت پرده باران
تو را نمی دیدم
تو را که می رفتی
مرا نمی دیدی
مرا که می ماندم
میان ماندن و رفتن
حصار فاصله فرسنگهای سنگی بود
غروب غمزدگی
سایه های دلتنگی
تو را صدا مردم
تو رفتی و گل و ریحان تو را صدا کردند
و برگ برگ درختان تو را صدا کردند
صدای برگ درختان صدای گلها را
سرشک دیده من ناله تمنا را
نه دیدی و نه شنیدی
ترن تو را می برد
ترن تو را به تب و تاب تا کجا می برد؟
و من حصار فاصله فرسنگهای آهن را
غروب غمزده در لحظه های رفتن را
نظاره می کردم

حمید مصدق

از دیاری به دیار دیگر

تا به کی باید رفت
از دیاری به دیار دیگر
نتوانم نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یار دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهار دیگر
آه اکنون دیریست
که فروریخته در من گویی
تیره آواری از ابر گران
چو میآمیزم با بوسه تو
روی لبهایم می پندارم
میسپارد جان عطری گذران
آنچنان آلودست
عشق غمناکم با بیم و زوال
که همه زندگیم میلرزد
چون ترا می نگرم
مثل این است که
تصویری را
روی جریان های مغشوش
آب روان می نگرم
شب روز
بگذار
که فراموش کنم
تو چه هستی
جز یک لحظه که
چشمان مرا
می گشاید در
برهوت آ گاهی
بگذار که
فراموش کنم

فروغ فرخزاد

ای عشق تو ما را به کجا می کشی

ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق
جز محنت و غم نیستی ، اما خوشی ای عشق


این شوری و شیرینی من خود ز لب توست

صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق


چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز

تا باز تو دستی به سر من می کشی ای عشق


دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش

چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق


رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون

هنگامه ی حسن است چرا خامشی ای عشق


آواز خوشت بوی دل سوخته دارد

پیداست که مرغ چمن آتش ای عشق


بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند

از بوته ی ایام چه غم ؟ بی غشی ای عشق

هوشنگ ابتهاج

هر کس به تماشایی ، رفتند به صحرایی

هر کس به تماشایی ، رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری ، خاطر نرود جایی

یا چشم نمی بیند ، یا راه نمی داند
هر کاو به وجود خود ، دارد ز تو پروایی

دیوان عشقت را ، جایی نظر افتاده ست
کانجا نتواند رفت ، اندیش? دانایی

امید تو بیرون برد ، از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد ، از سر همه سودایی

زیبا ننماید سرو ، اندر نظر عقلش
آن کس نظری باشد ، با قامت زیبایی

گویند رفیقانم ، در عشق چه سرداری
گویم که سری دارم ، در باخته در پایی

زنهار نمی خواهم ، کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم ، یک لحظه مدارایی

در پارس که تابوده ست از ولوله آسوده ست
بیم است که برخیزد ، از حسن تو غوغایی

من دست نخواهم برد ، الّا به سر زلف
گر دسترسی باشد ، یک روز به یغمایی

گویند تمنایی ، از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد ، از دوست تمنایی

سعدی