تو هم آمدی

در جستجوی دوستانی به میان مردم آمدم
در جستجوی عشق به میان مردم آمدم
برای فهمیدن به  میان مردم آمدم
ترا پیدا کردم

برای گریستن به میان مردم آمدم
برای خندیدن به میان  مردم آمدم
تو اشک هایم را پاک کردی
شادی هایت را با من قسمت کردی

در جستجوی تو از میان  مردم رفتم
در جستجوی خود از میان مردم رفتم
برای همیشه  از میان مردم رفتم

تو هم آمدی


نیکی جیووانی

ساقی اندر خواب شد خیز ای غلام

ساقی اندر خواب شد خیز ای غلام
باده را در جام جان ریز ای غلام

با حریف جنس درساز ای پسر
در شراب لعل آویز ای غلام

چند گویی مست گشتم می بنه
وقت مستی نیست مستیز ای غلام

چند پرهیزی از این پرهیز چند
از چنین پرهیز پرهیز ای غلام

بیش از این بدخوبی و تندی مکن
ساعتی با ما بیاویز ای غلام

در پناه باده شو چون انوری
وز غم ایام بگریز ای غلام

انوری

ای سر زلف تو سر رشتهٔ هر سودایی

ای سر زلف تو سر رشتهٔ هر سودایی
خاری از سوزن سودای تو در هر پایی

از رخ و زلف تو در دیر و حرم آشوبی
از خط و خال تو در کون و مکان غوغایی

سرو بالای تو پیرایهٔ هر بستانی
تن زیبای تو آرایش هر دیبایی

هیچ نقاش نبسته‌ست چنان تصویری
هیچ بازار ندیده‌ست چنین کالایی

دل ما و شکن جعد عبیرافشانی
سر ما و قدم سرو سهی بالایی

من و شور تو اگر تلخ و اگر شیرینی
من و ذوق تو اگر زهر و اگر حلوایی

آه عشاق جگر خسته به جایی نرسد
که به قد سرو و به‌بر سیم و به دل خارایی

شعلهٔ شمع رخت بر همه کس روشن کرد
کآتش خرمن پروانهٔ بی‌پروائی

به سر زلف تو دستی به جنون خواهم زد
تا بدانند که زنجیر دل شیدایی

تیره شد مهر و مه از جلوهٔ روی تو مگر
حلقه در گوش مهین خواجهٔ روشن رایی

گر به کویت نکند جای ، فروغی چه کند
که ندارد به جهان خوش تر از اینجا جایی

فروغی بسطامی

آتشی بود و فسرد

آتشی بود و فسرد
رشته ای بود و گسست
دل چو از بند تو رست
جام جادوئی اندوه شکست

آمدم تا بتو آویزم
لیک دیدم که تو آن شاخه بی برگی
لیک دیدم که تو به چهره امیدم
خنده مرگی

وه چه شیرینست
بر سر گور تو ای عشق نیازآلود
پای کوبیدن
وه چه شیرینست
از تو ای بوسه سوزنده مرگ آور
چشم پوشیدن
 
وه چه شیرینست
از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن
در بروی غم دل بستن
که بهشت اینجاست
بخدا سایه ابر و لب کشت اینجاست

تو همان به که نیندیشی
بمن و درد روانسوزم
که من از درد نیاسایم
که من از شعله نیفروزم

فروغ فرخزاد

مرا که متولد کرد ؟

مرا که متولد کرد ؟
مادرم
زنهای همسایه
خدای احد و واحد
نه نمی دانم مرا که متولد کرد

تنها وقتی به دنیا آمدم
که چشمهای سیاه تو را
گیسوان پریشان تو را
و لبهای خندانت را دیدم
من را تو به دنیا آوردی

نزار قبانی
مترجم : بابک شاکر

همه دانستند من عاشق تو هستم

همه دانستند من عاشق تو هستم
من این رسوایی را دوست دارم
و برایش شهادتین می خوانم
خودم را با اشک ، غسل می دهم
زره ای از گیسوانت به تن می کنم
و می میرم
من این مرگ را دوست دارم

مجدی معروف شاعر فلسطینی
ترجمه : بابک شاکر

آید بهار و پیرهن بیشه نو شود

آید بهار و پیرهن بیشه نو شود
نوتر برآورد گل اگر ، ریشه نو شود

زیباست روی کاکل سبزت کلاه تو
زیباتر آن که در سرت ، اندیشه نو شود

ما را غم کهن به می کهنه بسپرید
به حال ما چه سود اگر ، شیشه نو شود

شبدیز ، رام خسرو و شیرین به کام او
بر فرق ما چه فرق اگر ، تیشه نو شود

جان می‌دهیم و ناز تو را باز می‌خریم
سودا همان کنیم اگر ، پیشه نو شود

منوچهر آتشی

زنانی مثل من

زنانی مثل من
نمی‌دانند چگونه ادا کنند
کلام مانده در گلو را
که خاری است
می‌ بلعند

زنانی مثل من
چیزی نمی‌دانند جز بغض فرومانده
گریه ناممکن
ناگهان می‌ترکد
سیل می‌شود
مثل شریانی شکافته

زنانی مثل من
مشت می‌خورند
و جرئت نمی‌کنند بزنند
از خشم به خود می‌پیچند
مهارش می‌کنند

زنانی مثل من
مثل شیران قفس
رویای آزادی
در سر دارند
 
مرام المصری شاعر سوری
مترجم : حسین منصوری

غرور را دوست دارم

غرور را دوست دارم
گاهی غرور آخرین تکیه گاه است
وقتی همه چیزت را باخته ای
غرور همچون نقابیست که به پشتوانه اش می توانی
تصویر درهم ِ ویرانیت را پنهان کنی

تو هیچ چیز از من نمی دانی
نمی دانی چه قدر سخت است
در برابر آن همه زیبایی تو
سیل نگاهم را
پشت سد غرورم مهار کنم و
نقش کسی را بازی کنم که برایش
بود و نبود تو
خالی از اهمیت است
تو
بهتر از هر منتقدی می توانی تشخیص دهی
که بازیگر خوبی هستم یا نه ؟

مصطفی زاهدی

راه گریزی نبود

راه گریزی نبود
عشق آمد و جانِ مرا
در خود گرفت و خلاص
من در تو
همچون جزیره‌ای خواهم زیست

شیرکو بیکَس

چشم گریان و خندان

در گوشه یی از این جهان ، امشب
یک چشم می گرید برای من
در گوشه یی دیگر
یک چشم
می خندد
برای تو

در جایی از باغی
یک دست با یک میخک سرخ
در انتظار گیسوان توست
و در همان باغ
یک دست دیگر
تا بیفشاند
به گور من
یاس سفید و زرد
می چیند
و هیچ کس از هیچ کس چیزی نمی پرسد
که این چرا زرد ؟
آن چرا سرخ ؟
که آن چرا سوگ ؟
این چرا سور ؟

آن کس که یک صبحانه ی شیرین
با زندگان خورده است
چیزی نمی داند
و آن که یک عصرانه ی میخوش
با رفتگان دندان زده
چیزی نخواهد گفت
شاید حقیقت
تنها همین باشد
تنها همین دستی که تابم داده
از گهواره
تا
تابوت
و یا همین سکه
که با دو روی عشق و مرگش
تا جهان
باقی است

روی هوا می چرخد و
انگار با
هر چرخ
به سخره می گیرد
صد بار
سیب سرخ اسحق را

حسین منزوی

زان می مستم که نقش جامش عشق است

زان می مستم که نقش جامش عشق است
وان اسب سواری که لجامش عشق است

عشق مه من کار عظیمی است ولیک
من بنده ی آنم که غلامش عشق است

مولانا

ساغر هستی

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست

و آنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست


زندگی خوشتر بود در پردهٔ وهم و خیال

صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست


شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع

در میان آتش سوزنده جای خواب نیست


مردم چشمم فرومانده‌ست در دریای اشک

مور را پای رهایی از دل گرداب نیست


خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است

کوه گردون سای را اندیشه از سیلاب نیست


ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم

ورنه این صحرا تهی از لالهٔ سیراب نیست


آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست

ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست


گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست

ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست


گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا

ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست


جلوهٔ صبح و شکرخند گل و آوای چنگ

دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست


جای آسایش چه می جویی رهی در ملک عشق

موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست


رهی معیری

تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بود

تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بود
غم و اندوه توام در دل و جان خواهد بود

آخر از حسرت بالای تو ای سرو روان
تا کیم خون دل از دیده روان خواهد بود

گفتم آن روز که دیدم رخ او کاین کودک
آفت دین و دل پیر و جوان خواهد بود

رمضان میکده را بست خدا داند و بس
تا ز یاران که به عید رمضان خواهد بود

پا مکش از سر خاکم که پس از مردن هم
به رهت چشم امیدم نگران خواهد بود

هاتف این‌گونه که دارد هوس مغبچگان
بعد ازین معتکف دیر مغان خواهد بود

هاتف اصفهانی

من نه خود می روم ، او مرا می کشد

من نه خود می روم ، او مرا می کشد
کاو سرگشته را کهربا می کشد


چون گریبان ز چنگش رها می کنم

دامنم را به قهر از قفا می کشد


دست و پا می زنم می رباید سرم

سر رها می کنم دست و پا می کشد


گفتم این عشق اگر واگذارد مرا

گفت اگر واگذارم وفا می کشد


گفتم این گوش تو خفته زیر زبان

حرف ناگفته را از خفا می کشد


گفت از آن پیش تر این مشام نهان

بوی اندیشه را در هوا می کشد


لذت نان شدن زیر دندان او

گندمم را سوی آسیا می کشد


سایه ی او شدم چون گریزم ازو ؟

در پی اش می روم تا کجا می کشد

هوشنگ ابتهاج

من همیشه حرفهایم اشکهایی بود

من همیشه حرفهایم اشکهایی بود
که بهانه ی بغض تو بود
نمی توانستم سخنی بگویم
پشت این روزهای تنهایی
تو مرا یاد زن بودنم انداختی
ومن را با عشق خود به آسمانی بردی
که ابرها احاطه اش کرده بودند برای باریدن
نه من باریدم  نه تو
زیرا که ما حرفهایمان را همیشه  باریده بودیم
به من  مرد بودنت را  اثبات کن
من که زن بودنم را هرشب به تو هدیه داده بودم
به من سقفی نشان بده
من که همیشه خودم را سایبان تو کرده بودم

غادة السمان
مترجم : بابک شاکر

وای چه روزهای خوبی ست

وای چه روزهای خوبی ست
که تو می‌آیی
و من لابلای مسافران تشنه
دنبال تو می‌گردم

می‌دانی ؟
مسافران جهان
همیشه تشنه‌اند
مسافران همه آب می‌خواهند
و من تو را

چرا از بین این همه مسافر
یکیش تو نیستی ؟
چی پوشیده‌ای که نشناسم ؟
چرا چهره‌ی آدم‌های دنیا
غریب شده برای من ؟

چرا از بین اینهمه آدم
تو
فقط تو
نمی‌خندی
چرا انتظارم تمام نمی‌شود ؟
چرا تمام نمی‌شوم ؟
کی می‌آیی ؟

می‌دانی چی ؟
اصلاً نیا
همین که به دنیا آمده‌ای
برای من کافی ست
فقط باش

عباس معروفی

عاشقی بد اقبالم

عاشقی بد اقبالم
بخواب تا رویایت را ادامه دهم
بخواب تا فراموشت کنم
بخواب تا جایگاهم را در ابتدای گندم
در سرآغاز کشتزار و آغاز زمین از یاد ببرم
بخواب تا بدانم بیش از آنچه دوستت دارم دوستت می دارم
بخواب تا در میان بیشهّ انبوهی از لطیف ترین موها
بر تن آواز کبوتر گام بگذارم
بخواب تا بدانم در کدامین نمک می میرم
ودر کدامین عسل برانگیخته خواهم شد
بخواب تا دستانم را شماره کنم
تا آسمانها و شکل گیاهان را در تو بشمارم
بخواب تا گذرگاهی برای روحم حفر کنم
روحی که از سخنم گریخته و بر زانوانت فرو افتاده است
بخواب تا بر من بگریی

محمود درویش

روی ماهت را از دور می‌بوسم

پای هر نامه هنوز
می‌نویسم روی ماهت را
از دور می‌بوسم

اما تو هیچ شباهتی
به ماه نداری
از سیب که بگذریم
فقط شبیه آخرین عکسی هستی
که از تو دریافت کرده‌ام

زنی نسبتن بالابلند
با چهل و اندی سال
که می‌پوشاند هر بامداد
کِرِم کم‌رنگی
خطوط ریز کنار چشمانش را

عکس پنهان‌کارت بیش از این
نم پس نمی‌دهد
و رو نمی‌کند غمی را
که پشت آرایشی ملایم
پنهان کرده‌ای

اما نگاه بی پرده‌ات به من
که سال‌ها مشق چشم‌های تو را نوشته‌ام
می‌گوید در آن سوی دنیا
و دور از دست‌های من
رسیده‌تر از سیبی شده‌ای
که حوا
به دست آدم داد

عباس صفاری

هرانسان سرنوشتی دارد

هرانسان سرنوشتی دارد
سرنوشت یکی زندگی ست
سرنوشت دیگری عاشقی ست
وسرنوشتی مرگ است
همه انسانها می توانند عاشق شوند
اما کسی نمی تواند عاشقانه زندگی کند
تنها عاشقانه می میرد
فاصله عشق وزندگی مرگ است
این سرنوشت انسانی ست

انسی الحاج شاعر لبنانی
ترجمه : بابک شاکر