دوستت دارم بی آنکه بدانم چطور

دوستت دارم بی آنکه بدانم چطور
کجا ، یا چه وقت ؟

چه آسان دوستت دارم
بی هیچ غرور یا دشواری
تو را اینگونه دوست دارم
چون طریقی دیگر برایش نمی دانم

آن چنان به هم نزدیکیم که دست های تو بر گردنم
گوئی دست های من است
و آن طور در هم تنیده ایم که
وقتی چشمانت را می بندی
من به خواب می روم

پابلو نرودا

تو حق نداری عاشقِ کسی بمانی

تو حق نداری
عاشقِ کسی بمانی
که سال هاست رفته
تو مالِ کسی نیستی
که نیست
 
تو حق نداری
اسمِ دردهای مزمنت را
عشق بگذاری
می‌توانی مدیونِ زخم‌هایت باشی
اما محتاجِ آنکه زخمیَت کرده نه

دست بردار
از این افسانه‌های بی‌ سر و ته
که به نامِ عشق
فرصتِ عشق را از تو می‌گیرد
آنکه تو را زخمیِ خود می‌خواهد
آدمِ تو نیست
آدم نیست
و تو سال هاست
حوای بی آدمی
حواست نیست
 
افشین یداللهی

تورا عاشقانه تر دوست خواهم داشت

تو را عاشقانه تر دوست خواهم داشت
چه بمیرم ، چه بمانم
قلب تو آشیانه‌ی من است
و قلب من ، باغ و بهار تو
مرا چهار کبوتر است
چهار کبوتر کوچک
قلب من آشیانه‌ی توست
و قلب تو باغ و بهاران من

فدریکو گارسیا لورکا

دختر زیبایی نیستم

دختر زیبایی نیستم
موهایی دارم سیاه
که فقط تا زیر گردنم می آید
و نه شب را به یادت می آورد
نه ابریشم
نه سکوت شاعرانه
نه حتا خیالِ یک خواب آرام
پوست گندمی دارم
که نه به گندم می مانَد
نه کویر
و چشم هایی دارم
که گاهی سیاه می زنَد
گاهی قهوه ای
و گاهی که به یاد مادرم می افتم
عسلی می شوند و گاهی خیس
دست هایم
دست هایم
دست هایم مهربانند
و هر از گاهی
برای تو
به عشق تو
شعر می نویسند
مرا همین طور ساده دوست داشته باش
با موهایی که نوازش می خواهند
و دستهایی که نوازشت می کنند
و چشم هایی
که به شرقیِ صورت من می آیند

نیکی فیروزکوهی

مرا به تاریخ خودم ببر

مرا به تاریخ خودم ببر
تاریخی که درآن رقاصه ای زیبا می رقصند
تاریخی که بو سه های ناب دارد
برهنگی های پاک
آواز های زیبا پشت رودخانه های خروشان
مرا به تاریخ خودت ببر
به تاریخی که زنان درجهان حکومت کنند
ومردان ملتی سر به زیر باشند
ومردان فقط عاشق شوند
مرا به تاریخ خودم ببر

محموددرویش
مترجم : بابک شاکر

;کشته عشق توام

ای خراب اسرارم از اسرار تو اسرار تو
نقش‌هایی دیدم از گلزار تو گلزار تو

کشته عشق توام ور ز آنک تو منکر شوی
خط ‌هایی دارم از اقرار تو اقرار تو

می‌گدازم می‌گدازم هر زمان همچون شکر
از شکرها رسته از گفتار تو گفتار تو

شب همه خلقان بخفته چشم من بیدار و باز
همچو بخت و طالع بیدار تو بیدار تو

چند گویی مر مرا کز کار چون کاهل شدی
راست گویی ای صنم از کار تو از کار تو

ای طبیب عاشقان این جمله بیماریم
هست زان دو نرگس بیمار تو بیمار تو

ای دم هشیاریم بی‌هوش هشیاری تو
ای دم بی‌هوشیم هشیار تو هشیار تو

چشمه‌ها بر دل بجوشد هر دم از دریای تو
چشم دل پرک زن انوار تو انوار تو

شمس تبریزی که عالم اندک اندک بود
از عطا و بخشش بسیار تو بسیار تو

مولانا

تنهایی من


انگشتت را
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقی نمی کند
تنهایی من
عمیق ترین جای جهان است
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمق فاجعه پی نخواهند برد

لیلا کردبچه

افروخته در تاریکی شب

افروخته در تاریکی شب
سه چوب کبریت یک به یک
نخستین برای دیدن رویت
دومین برای دیدن چشمانت
و آخرین برای دیدن لبانت
و تاریکی محض
تا به یاد آرم این همه را
و سخت در آغوش گیرمت

ژاک پره ور
ترجمه : محمدرضا پارسایار

تو را به ترانه ها بخشیدم

تو را به ترانه‌ها بخشیدم
به صدای موسیقی
به سکوت شکوفه‌ها
که به میوه بدل می‌شوند
و از دستم می‌چینند
تو را به ترانه‌ها بخشیدم
با من نمان
عمر هیچ درختی ابدی نیست
باید به جدایی از زندگی عادت کرد

شمس لنگرودی

معشوق من

اگر برف سفید است
چرا سینه های معشوق من تیره است ؟
من گل رز دیده ام
نقاب که از چهره بردارد سفید و قرمز است
اما چنین گلی بر گونه های معشوقم ندیده ام
عطرهایی هستند با رایحه دل پذیر
بیشتر از رایحه ای که معشوق من با خود دارد
چشمان معشوقه ام بی شباهت به خورشید است
مرجان بسیار قرمز تر از لبان اوست
من دوست دارم معشوقم حرف بزند
هر چند می دانم
صدای موسیقی بسیار دل نواز تر صدای اوست
مطمئنم ندیده ام الهه ای را هنگام راه رفتن
معشوق من اما وقتی راه می رود
زمین می خراشد
من اما سوگند می خورم معشوقه ام نایاب است
من نیز مثل هر کس دیگر
با قیاسی اشتباه سنجیده ام او را

ویلیام شکسپیر

دست پخت خدا

فقط یک بار
دست پخت خدا را چشیدم
آن هم
وقتی بود
که برای اولین بار
لب های تو را
بوسیدم

محسن حسین خانی

برای بیدار کردن تو

برای بیدار کردن تو
شب را از سمفونی مهتاب دزدیدم
به شهر خلوتی رفتم که هرگز نرفته بودی
شعرهایی در گوش سکوت نجوا کردم که نخوانده‌ای

در سواحل آرامش نسیم‌ها
حکایت تو را از شن‌های خیس شنیدم
دریا در روی پاهای تو به خواب رفته بود
آنگاه که زمان چون تار مویی بین ما پرواز می‌کرد

از لا به لای پرده‌های خلاء
صداهای تنهای ماه را که بر صورت تو می‌افتاد نوازش کردم
از عرشه کشتی بادبانی گمشده در اقیانوس
بر آبها خم شده و سایه‌ات را بوسیدم

با انگشتان ظریف کودکان آواره
آینه شکسته خواب‌هایت را لمس کردم
از میان خطوط کمرنگ نقاشی‌های باستانی
دستهای تو را در غارها تماشا کردم

برای بیدار کردن تو
تمام گذشته‌ات را از نو نوشتم
گلی بر یقه تنهایی‌ات چسباندم
فراموش کردم آنچه را که فراموش نکرده بودی

تنهایی‌ات را با رایحه‌ای فرار پوشاندم
تن‌ات چون شب کوهستان ترسید
راه درازی طلب کردم از نفسهایت به نفسهایم

برای بیدار کردن تو
گیسوان پژمرده پیشانی‌ات را تماشا کردم
ابدیت را از لابلای انگشتان تو صدا زدم
وقتی که قلبم چون شهابی ثاقب می‌مرد

آیتن موتلو
ترجمه : صابر مقدمی

عشقم جوان است ای پری

پیر اگر باشم چه غم ، عشقم جوان است ای پری
وین جوانی هم هنوزش ، عنفوان است ای پری

هر چه عاشق پیر تر ، عشقش جوانتر ای عجب
دل دهد تاوان اگر ، تن ناتوان است ای پری

پیل ماه و سال را پهلو نمی کردم تهی
با غمت پهلو زدم ، غم پهلوان است ای پری

هر کتاب تازه ای کز ناز داری خود بخوان
من حریفی کهنه ام ، درسم روان است ای پری

یاد ایامی که دل ها بود لبریز امید
آن اوان هم عمر بود ، این هم اوان است ای پری

روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت
نوشدارویش ، هنوز از پی دوان است ای پری

جای شکرش باقی اَر واپَس بچرخد دوکِ عمر
با که دیگر آنهمه تاب و توان است ای پری

با نواهای جرس گاهی به فریادم برس
کاین از راه افتاده هم از کاروان است ای پری

گر به یاقوت روان ، دیگر نیاری لب زدن
باز شعر دلنشین ، قوتِ روان است ای پری

گو جهانِ تن جهنّم شو ، جهان ما دل است
کو بهشت ارغنون و ارغوان است ای پری

کام درویشان نداده خدمت پیران ، چه سود
پیر را گو شهریار از شبروان است ای پری

شهریار

مست‌ و بیخود سروناز من به‌ صحرا می‌رود

مست‌ و بیخود سروناز من به‌ صحرا می‌رود

با چنین مستی نگه کن تا چه زیبا می‌رود


گاه می‌افتد ز مستی گاه می‌خیزد ز جا

تا دگر زین رفتنش یارب چه بر ما می‌رود


گه تکبر می‌فروشدگه تواضع می کند

گاه شرم‌آلوده گاهی بی‌محابا‌ می‌رود


او به‌ صحرا می‌رود وز رشک خاک راه او

در دو چشم ما ز اشک شور دریا می‌رود


هم لب جانبخش دارد هم جمال دلفریب

یوسفست این می‌خرامد یا مسیحا می‌رود


من هم از دنبال او افتان و خزان می‌روم

هرکجا خورشید باشد سایه آنجا می‌رود


چون دو زلف خود اگر صدره فشاند آستین

همچوگیسو از قفایش می‌روم تا می‌رود


بس که هر عضوش به است از عضو دیگر چشم‌ من

در سراپای وجودش زیر و بالا می‌رود


زلفش آشفته ز مستی رخ شکفته از شراب

با رخ و زلفی چنین تنها به صحرا می‌رود


مردم این شهر شاهدباز و امردخواره‌اند

در چنی شهری چرا او مست و تنها می‌رود


هرکجا رو می‌نماید می‌برد یک شهر دل

ترک تاتارست پنداری به یغما می‌رود


خواهمش دامن بگیرم تا دهد بوسی به من

لیک قاآنی ندانم می‌دهد یا می‌رود


قاآنی

ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن

ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن
از فروغ باده رنگ رویشان گلنار کن

لاابالی پیشه‌گیر و عاشقی بر طاق نه
عشق را در کار گیر و عقل را بیکار کن

گر ز چرخ چنبری از غم همی خواهی نجات
دور باده پیش گیر و قصد زلف یار کن

پنج حس و چار طبع از پنج باده برفروز
وز دو گیتی دل به یکبار از خوشی بیزار کن

دانشت بسیار باشد چونکه اندک می خوری
دانشی کو غم فزاید از میش بردار کن

ور ز راه پنج حس خواهی که یار آید ترا
پنج باده نوش کن هر پنج در مسمار کن

دوستار عشق گشتی دشمن جانان مشو
چاکری می چون گرفتی بندگی خمار کن

ور به عمر اندر به نادانی نشسته بوده‌ای
از زبان عاجزی یکدم یک استغفار کن

سنایی غزنوی

ماجرای مرا پایانی نبود

ماجرای مرا پایانی نبود
در تمام اتاق ها
خیال های تو پرپر زنان می رفتند و می آمدند
و پرندگانی
بال های تو را می چیدند و به خود می بستند
که فریبم دهند

موسی
در آتش تکه های عصایش می سوخت
بع بع گوسفندانی گریان
در فراق شبان گمشده
در اتاقم می پیچید
و من تکه تکه
فراموش می شدم

بوی پیراهنت چون برف بهاری تمام اتاق ها را سفید کرده بود
عقربه ها
مثل دو تیغه ی الماس
بر مچ دستم برق می زدند
و زمین
به قطره اشک درشتی معلق می مانست

ماجرای مرا پایانی نبود
اگر عطر تو از صندلی بر نمی خواست
دستم را نمی گرفت و
به خیابانم نمی برد

شمس لنگرودی

دوستی میان دست هایمان

دوستی میان دست هایمان
از دوستی من و تو محکمترند
و زلال تر
و عمیق تر
هر وقت من و تو دعوا میکنیم
و مشت هایمان را در هوا تکان میدهیم
دست هایمان همدیگر را در آغوش میگیرند
بوسه ای رد و بدل میکنند
و بخاطر نادانی ما
به هم چشمک میزنند

نزار قبانی
ترجمه : اصغر علی کرمی

گم کرده

دلخوشیم که در نیمه ی تاریک دنیا
کسی ما را گم کرده است
و دارد در به در
دنبالمان می گردد
کسی که زنگ در را
همیشه بعد از هجرت ما
به صدا در خواهد آورد

عباس صفاری

من و تنهایی

می دانم
در نهایت من و تنهایی
باهم خواهیم ماند
او سیگارش خاموش خواهد شد و
من نیز برای همیشه
خواهم خوابید

شعر : شیرکو بیکس
ترجمه : عباس محمودی

گاهی دلم می خواهد

گاهی دلم می خواهد
بگذارم بروم بی هر چه آشنا
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده
کیستم
اینجا چه می کنم
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست
فاصله ای هست
فردایی هست
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم بروم
ومی روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا ؟
کجا را دارم ، کجا بروم ؟

سیدعلی صالحی