محو نمی شوی

محو نمی‌شوی
حتی اگر بروی
محو نمی‌شوی
حتی اگر ناپدید شوی
محو نمی‌شوی
حتی اگر محو شوی

الا ویلر ویلکاکس
ترجمه : مینا توکلی ، احسان قصری

احساس


دلم میخواست
می شد مثل اعضا بدن
احساس را هم اهدا کرد

اصلاً هر کسی
هر چیز به درد بخوری که دارد را باید اهدا کند

وصیت می کردم
احساسم را قسمت کنند
میان هزار زن

هزار زن
با دستانی سرد
و نگاهی بی روح

زنانی که طعم عشق نچشانده اند
که دلشان هرگز نتپیده
که نگاهی هوش از سرشان نبرده
و طعم گس دلتنگی نچشیده اند

اصلاً می دانی
چیزهای به دردبخور را نباید به گور برد
باید بخشید و زندگی ها را نجات داد

هستی دارایی

شاید می‌شد که امشب بخوابم


اگر هرگز در آغوشت نبودم
هرگز با تو نرقصیده بودم
هرگز عطر شیرینت را نفس نکشیده بودم
شاید می‌شد که امشب بخوابم

اگر هرگز دستت را نگرفته بودم
این همه نزدیک نبودم
به آن بوسیدنی ترین لب‌ها در جهان
هرگز این همه نخواسته بودم
که زبانم را بر خط کوچک چانه‌ات بکشم
شاید می‌شد که امشب بخوابم

اگر این همه مشتاق نبودم
که بدانم شب‌ها خرناس می‌کشی یا نه
بالشتت را بغل می‌کنی یا نه
بیدار که می‌شوی چه می‌گویی
اگر قلقلکت بدهم
از ته دل می‌خندی یا نه

اگر این جادو
این پریشانی
این آرزو
می‌شد که متوقف شود

اگر می‌شد بپرسم  این سوال را
که دارم برای پرسیدنش جان می‌دهم
اگر می‌شد
که خوابت را نبینم
شاید می‌شد که امشب بخوابم

نیکی جیووانی
مترجم : آزاده کامیار

شعر و بوسه

من در شعر خلاصه می شوم
و تو در بوسه
فرقی نمی کند در کجای جهان باشی
من احساسم را
با همین شعر ها برایت می فرستم
تو هم قول بده
بوسه هایت را
با باران برایم بفرستی

محمد شیرین زاده

تو باز می گردی

می دانم
تو باز می گردی
قسم به شرافتم که باز می گردی
تو باز می گردی
حتی اگر تمام دروازه ها را ببندند
هر طلوع به آسمان نگاه می کنم
تا چون مرغی افسانه ای
به کنارم پر کشی
می دانم تو باز می گردی
قسم به شرافتم که باز می گردی
حتی اگر تمام آسمان را گله به گله بپوشانند
به آن سوی دیوار نگاه می کنم
تا تو
چون درختی افسانه ای
به حیاطم پر کشی

عبدالله پشیو
مترجم : آرش سنجابی

به برکه ها می مانی عزیزم

مشخص نیستند
نه جای زخم هایت
نه آنان که زخمت زده اند
به برکه ها می مانی عزیزم
و هر سنگ که زخمی ات می کند
در تو آرام می شود
زخم ها زیباترت کرده اند
چون برکه ها
که با سنگ‌های خوابیده در بسترشان
زیباترند

حسن آذری

حال در قامت یک دیوانه دوستت می‌دارم

هیچ‌گاه ویترینی نداشته‌ام
تا دلم را در آن به نمایش بگذارم
در قامت یک فروشنده دوره‌گرد عاشق تو شدم
از این روست که تمام خیابانهای شهر
عشق مرا می‌شناسند

تو را در میان کوچه‌ها فریاد کردم
دستمال کثیفم به کنج خاطره‌ها خزیده
و چرخ دستی‌ام
با نقشهایی از گل بابونه
تمام زندگیم بود

تو را برای کودکان بی‌کس فریاد کردم
روزهای جمعه به جای یکشنبه‌ها
و شبها به سمت بالای شهر

شب و روز در تلاش بودم
تا انگار عشقِ دربندمان را رها سازم
افسوس دو مامور ضبط کردند بساطم را
با آخرین قسط چرخ دستی تو هم رفتی

حال در قامت یک دیوانه دوستت می‌دارم
و تمام دیوانه‌های شهر
عشق مرا می‌شناسند

فخرالدین کوشه ‌اوغلو

دوست آشفتگی خاطر ما می خواهد


دوست آشفتگی خاطر ما می خواهد
عشق بر ما همه باران بلا می خواهد

آنچه از دوست رسد ، جان ز خدا می طلبد
و آنچه را عشق دهد ، دل به دعا می خواهد

پیر ما غسل به خوناب جگر می فرمود
که دل آیینه ی عشق است ، صفا می خواهد

تو و تابیدن در کلبه ی درویشی ما ؟
تو خود اینگونه نخواهی ، که خدا می خواهد

بوسه ای زان لب شیرین ، که دل خسته ی من
پای تا سر همه درد است دوا می خواهد

گوش جانم ، سخن مهر تو را می طلبد
باغ شعرم ، نفس گرم تو را می خواهد

همچو گیسوی بلند تو شبی می باید
تا بگویم که دلم از تو چه ها می خواهد

تا گشاید دل تنگم به پیامی بفرست
آنچه گل از نفس باد صبا می خواهد

فریدون مشیری

اکنون تو را بیش‌ از هر زمان دیگر دوست دارم


در بین اوقات گذشته و  آینده‌ی زندگی من
امشب شب من است و رؤیای زندگیم
تو تمامِ عشق و آرزوهایم هستی
پس پیمانه را از عشق پر کن و بیاور

پس از مدتی عشق از این خانه خواهد رفت
و گنجشکان از لانه‌ها کوچ خواهند کرد
و سرزمین‌هایی که در گذشته آباد بودند
ما را بی برگ و نوا خواهند دید
همچنانکه ما آن‌ها را بیابانی خشک می‌بینیم

پس محبوبم بیا
اکنون تو را بیش‌ از هر زمان دیگر دوست دارم

شب نزد ما آمد
و در حالی که عشق در چشمانمان بود
به گفت و شنود عاشقانه
و سخنی که روی لب‌هایمان آب می‌شد
گوش فرا داد

هنگامی که شب مرا فراخواند
مدت زیادی ماند
تا شوق را از چشمانم برچیند
و درد اشتیاقم را کاهش دهد
به من نزدیک شو و تمام عشقم را از آن خود کن
آنگاه چشمانت را ببند تا مرا ببینی

و ای کاش این شب ما بسیار طولانی شود
که هرچه زمانِ دیدار بیش‌تر شود
باز هم کم است

زندگی در آینده ما را
به بازی و ریشخند خواهد گرفت
پس بیا
اکنون تو را بیش‌ از هر زمان دیگر دوست دارم

ادامه مطلب ...

تو در خوبی و زیبایی چنان امروز یکتایی

تو در خوبی و زیبایی چنان امروز یکتایی
که ‌خورشید ار به‌ خود بندی به ‌زیبایی نیفزایی

حدیث‌روز محشرهرکسی‌در پرده می‌گوید
شود بی‌پرده‌ آن‌ روزی که‌ روی‌ از پرده بنمایی

چه‌نسبت‌با شکرداری که‌سرتا پای شیرینی
چه‌ خویشی ‌با قمر داری که پا تا فرق زیبایی

مگر همسا‌یه نوری که در وهمم نمی‌‌گنجی
مگر همشیره‌ حوری که در چشمم نمی‌آیی

به‌هرجا روکنی‌ در روشنی چون ماه مشهوری
بهرجا پا نهی در راستی چون سرو یکتایی

چنین روشن ندیدم رخ یقین دارم که خورشیدی
بدین نرمی نیفتد تن گمان دارم که دیبایی

جمال خوبرویان را به زیور زینت افزایند
تو گر زیور به خود بندی به خوبی زیور افزایی

ز بس در حسن مشهوری کس اوصافت نمی پرسد
که ناظر هرکجا بیند تو چون خو‌رشید پیدایی

چنان شیرینی ارزان شد زگفتارت که در عالم
خریداری ندارد جز مگس دکان حلوایی

اگر قصد لبت کردم بدار از لطف معذورم
ز بس شیرین زبان بودی گمان بردم که حلوایی

اگر خواهد خدا روزی که هستی را بیاراید
تراگوید تجلی کن که هستی را بیارایی

قاآنی

ای دلیل بی خوابی من

بی شمار آتش ها
و بی خوابی ها
از من چه می خواهد این بی خوابی ها
و این بی شمار آتش ها

قلبم را به تو دادم
با آن چه کردی
تنها گذاشتی زمان ، نغمه سرایی کند
 شیهه بکشد ، بغرد
و شب ، که خواب ندارد

 لباس هایم غرق در آتش هاست


ای دوست داشتنی ، ای آتش درونم
ای دلیل بی خوابی من
فردا
با عاشقی بر آمده از خاکستر چه خواهی کرد ؟
 
قاسم حداد
ترجمه: ستار جلیل زاده

کاش دوباره به خاطرم نمی‌‌آمدی


کاش دوباره به خاطرم نمی‌‌آمدی
کاش هر کدام از ما
در همان سالها پیش مانده بودیم
کاش پس از این سالهای دورِ دورِ
تصویر هامان
از عکس‌ها بیرون نمی‌آمد
کسی‌ از گذشته‌های خوبِ خوب
آغوش باز نمیکرد
سرم با سینه ات آشنا نمی‌شد
کاش آن آرامش گم شده
هرگز باز نمی‌‌گشت
کاش بوسه ات
طعمی غریب و تلخ داشت
کاش مارا گریزی بود
از دوست داشتن
کاش شانه به شانه ی هم  
در قاب روی طاقچه می‌ماندیم
آنوقت
نیازی به درکِ آدم‌های تازه
با پیراهنی آغشته به عطر‌های تازه، نبود
هر کدامِ ما
زندگی‌ خودش را داشت
تو ، با زنی‌ شبیهِ من
من ، با مردی شبیهِ تو

نیکی فیروزکوهی

باور کن

باور کن
این را با تمام وجودت باور کن که
آن کس که وعده‌ی همیشه ماندن را می‌دهد
از همه رفتنی‌تر است

ویسلاوا شیمبورسکا
ترجمه : شهرام شیدایی

روزی می‌رسد که پشیمان می‌شوی

روزی می‌رسد که پشیمان می‌شوی
از دوست داشتن یک طرفه
از این حس تلخ تنهایی
از اصرار بیهوده باهم یکی شدن

روزی می‌رسد که دلت برای خودت تنگ می‌شود
برای غرورت و حس مهربانیت
برای لبخندت و چشمان بدون اشکت

روزی می‌رسد که سیر می شوی
کوله بار اندوهت را برمی داری
و ترک می کنی این رابطه یخ زده تنها را

پریسا زابلی پور

من و عشق به هم نمی آییم

من و عشق به هم نمی آییم
آب مان به یک جو نمی رود
مرا چون قطره آبی سرد
وحشت زده می کند
من هم چون بختکی بر سرش فرود می آیم

من و عشق به هم نمی آییم
اینک آب مان به ....

عشق
به دنبال رهایی
هیجان
و عمل است
 
چشمان من اما
در زمان بی زمانی
به دنبال آسمان و فضاست

من و عشق
اینک امکان ندارد

جونیت آیرال شاعر معاصر ترک
مترجم : صابر مقدمی

دریا نام عمیقی برای یک معشوقه است

به جنگ که فکر می کنم
زخمی می شوم
به کویر که فکر می کنم
ترک بر می دارم
به آسمان که فکر می کنم
پایین می افتم
و هر وقت به جنگل می اندیشم
گله ای از گوزن ها
از رویم رد می شود
جرات فکر کردن به تو را ندارم
دریا نام عمیقی برای یک معشوقه است
و من هیچوقت شنا کردن بلد نبوده ام

بابک زمانی

تنت می‌تواند زندگی‌ام را پر کند

تنت می‌تواند زندگی‌ام را پر کند
عین خنده‌ات
که دیوار تاریک حزنم را به پرواز در می‌آورد
تنها یک واژه‌ات حتی
به هزار تکه می‌شکند تنهایی کورم را

اگر نزدیک بیاوری دهان بیکران‌ات را
تا دهان من
بی‌وقفه می‌نوشم
ریشه‌ی هستی خود را

تو اما نمی‌بینی
که چقدر قرابت تنت
به من زندگی می‌بخشد و
چقدر فاصله‌اش
از خودم دورم می‌کند و
به سایه فرو می‌کاهدم

تو هستی ، سبک‌بار و مشتعل
مثل مشعلی سوزان
در میانه‌ی جهان

هرگز دور نشو
حرکات ژرف طبیعت‌ات
تنها قوانین من‌اند
زندانی‌ام کن
حدود من باش
و من آن تصویرِ شاد خویش خواهم بود
که تو به من بخشیدی

خوزه آنخل بالنته
مترجم : محسن عمادی

ای مرا آزرده از خود ، گر پشیمانی بیا


ای مرا آزرده از خود ، گر پشیمانی بیا
نغمه های ناموافق گر نمی خوانی بیا

تا که سر پیچیدی از راه وفا گفتم برو
جز وفا اکنون اگر راهی نمی دانی بیا

یک نفس با من نبودی مهربان ای سنگدل
زان همه نامهربانی گر پشیمانی بیا

تاب رنجوری ندارم در پی رنجم مباش
گر نمی خواهی که جانم را برنجانی بیا

خود تو دانی دردها بر جان من بگذاشتی
تا نفس دارم اگر در فکر درمانی بیا

دشمن جانم تو بودی درد پنهانم ز تست
با همه این شکوه ها گرراحت جانی بیا

مهدی سهیلی

گل زودمیرای شعر


تو برایم چو وجودی غمینی
گل زودمیرای شعر
که همان دم که با آن خوشم
و بر آنم تا سرمست شوم از وجودش
حس می‌کنم که باید بگریزم به دورها
بسیار دور
به‌سبب شوربختی جان خویش
شوربختی اندوهناک من
آن‌گاه که دیوانه‌وار به سینه‌ات می‌فشارم
و لبانت را به دهان می‌کشم
طولانی و بی‌وقفه
غمگینم ، عزیز من
زان رو که قلبم بسیار خسته است
از عشقی چنین عاجزانه به تو
تو لبانت را بر لب من می‌نهی
و خود را وامی‌داریم تا سرخوش باشیم
از عشقمان ، که هرگز شاد نخواهد بود
زیرا که جانمان بسی خسته است
از رؤیاهایی که پیش از این دیده‌ایم
اما آن ترسان منم
و تو بسیار سرآمدی
آن‌گاه که به تو می‌اندیشم
جز خواهش گداختن در عشق
چیزی اندرونم نیست
به‌خاطر آن شادی کوچکی که به من هبه می‌کنی
که نمی‌دانم از روی ترحم است یا هوس
زیبایی تو ، زیبایی محزونیست
که هرگز در رؤیا نیز شهامت دیدنش نداشتم
اما زان گونه که گفتی ، تنها رؤیاست
آن‌گاه که برایت از چیزهای خوشایندتر سخن می‌گویم
و تو را به سینه می‌فشارم
و تو به من نمی‌اندیشی
حق با توست عزیزکم
من غمگین غمگینم و بسی ترسان

ادامه مطلب ...

ترا من دوست دارم تا جهان هست


ترا من دوست دارم تا جهان هست
همه نام تو گویم تا زبان هست

اثر گر باز گیرد عشقت از خلق
سراسر نیست گردد در جهان هست

ترا خاطر سوی مانی و ما را
سوی تو میل خاطر همچنان هست

بکوشش وصل تو دریافت نتوان
ولیکن من بکوشم تا توان هست

بود بر آتش دل دیگ سودا
مرا تا گوشتی بر استخوان هست

چو من زنجیر زلفین تو دیدم
اگر دیوانه گردم جای آن هست

بآب دیده شستم رو ، هنوزم
ز خاک کوی تو بر رخ نشان هست

شوم گردن فراز ار بر تن من
سری شایسته آن آستان هست

دلم بی انده تو نیست ، دیر است
که سیمرغی درین زاغ آشیان هست

غمت با سیف فرغانی شبی گفت
مرا خود با تو چیزی در میان هست

کجا باشد نصیب از وصل جانان
هرآنکس را که دل دربند جان هست

زبان از ذکر غیر او فرو شوی
گرت آب سخن زین سان روان هست

سیف فرغانی