تو را دوست دارم امّا

تو را دوست دارم امّا
جای بعضی زخم ها
هیچ وقت کاملا پاک نمی شود
به جای این که بخواهی
قلب مرا تصرف کنی
به عمق جراحتی فکر کن
که در سینه ی من است
قبول کن
حضور بعضی آدم ها
هیچ وقت
کاملا
از دل ما پاک نمی شود

شهریار بهروز

من عادت کرده ام

من
عادت کرده ام
هر صبح
قبل از باز شدن چشم هایم
دوستت داشته باشم
و برایم مهم نباشد که تو
درکجای این شهر شلوغ
به فراموش کردنم مشغول هستی

مینا آقازاده

امروز صبح دیگری ست

غمگین مباش
یک روز صبح از خواب برمی خیزی
ستاره ها را ازگیسوانت پایین می ریزی
ماه را درون صندوقچه ی اتاقت می گذاری
از چشمانت رد شب را بیرون کن
امروز صبح دیگری ست
به لبهایت گلهای سرخ بزن
گردن بندی از مرواریدهای دریا
ناخن هایت را به رنگ دلم رنگ کن
امروز صبح دیگری ست
مطمئن باش من عاشق تو خواهم ماند
تا باز شب بیاید و
کهکشان راه شیری درون وجودت حلول کند

نزارقبانی
مترجم : بابک شاکر

بی هیچ نام می آیی

بی هیچ نام
می آیی
اما تمام نام های جهان باتوست
وقت غروب نامت
دلتنگی ست
وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی
نام تو وسوسه است
زیر درخت سیب نامت
حواست
و چون به ناگزیر
با اولین نفس که سحر می زند
می گریزی
نام گریزناکت
رویاست

حسین منزوی

چقدر من دیدنت را دوست دارم

چقدر من دیدنت را دوست دارم
در خواب
در غروب
در همیشه‌یِ هر جا
هرجایی که بِتوانْ تو را دید
صدا کرد
و از انعکاس نامت کیف کرد
چقدر من
دیدن تو را دوست دارم

افشین صالحی

می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم

بیدار شو
تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده
تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم


پل الوار

این جا هیچ کس شبیه تو نیست

آدم ها
من را به یاد تو نمی اندازند
این جا هیچ کس شبیه تو نیست
من در شهر
و در بین این همه آدم
همیشه دلتنگم
اما همین که دور می شوم
همین که به درختی ، کوهی ، چشمه ای برمی خورم
تو را می بینم
تو را که دشت ها
روی دست هایت می خوابند
و رودها
ادامه ی رگ های تواَند
و آب ، آبِ وحشی
که من را به نوازشِ عریانی اش وا می دارد
تصویر آینه ی توست
دلم که تنگ می شود برایت
کنار آتش می نشینم
دریا می کشم و
به درختان فکر می کنم

مریم ملک دار

همه از جمعه می نالند

همه از جمعه می نالند
اما جمعه
تنها روزیست
که من می توانم
صندلی چوبی ام را به پشت بام ببرم
و تماشای چشم های تو را
در غروب آفتاب
جشن بگیرم

مصطفی خدایگان

بمان

بمان
دوست داشتنم
هنوز بوی باران و کاهگل می دهد
بوی مداد جویده ی شده ی کودکی ام
بوی گلبرگ های گل محمدی لای قرآن
بمان
من تو را
قد انگشتان دو دستم
دوستت دارم

محسن حسینخانی

رد پا

ردپایی بر برف
به کجا رفته است
آیا باز می گردد
از همین راه

عباس کیارستمی

من بدون تو چگونه زنده بمانم

وقتی موهایت
روی صورتت می افتند
حتما دلشان
برای دیدن چشم هایت تنگ شده
وقتی خمیازه می کشی و
دستت جلوی دهانت می رود
حتما انگشتانت
دلشان برای عطر نفست
تنگ شده
وقتی حرف می زنی
حتما گوش هایت
دلشان برای صدایت تنگ شده
حالا بگو
من بدون تو
چگونه زنده بمانم

محسن حسینخانی

موهای نقره ای ات

ماه در میانسالی کامل می شود
روی از من مپوشان عزیزم
موهای نقره ای ات را کنار بزن
می خواهم ماه تمام را تماشا کنم

نسرین بهجتی

بر سر کرشمه از دل خبری فرست ما را

بر سر کرشمه از دل خبری فرست ما را

به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را


به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد

گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را


به بهانهٔ حدیثی بگشای لعل نوشین

به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را


به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما

ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را


ز پی مصاف هجران که کمان کشید بر ما

ز وصال مردمی کن، حشری فرست ما را


مگذار کز جفایت دل گرم ما بسوزد

ز وفا مفرحی کن، قدری فرست ما را


به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند بر تو

اگرش قبول کردی، خبری فرست ما را


خاقانی

دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده‌ایم

دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده‌ایم
رحم کن بر ما که بس جان خسته و دل مرده‌ایم

ای بسا شب کز برای دیدن دیدار تو
از سر کوی تو بر سر سنگ و سیلی خورده‌ایم

بندگی کردیم و دیدیم از تو ما پاداش خویش
زرد رخساریم و از جورت به جان آزرده‌ایم

ما عجب خواریم در چشم تو ای یار عزیز
گویی از روم و خزر نزدت اسیر آورده‌ایم

از برای کشتن ما چند تازی اسب کین
کز جفایت مرده و دل در غمت پرورده‌ایم

تا تولا کرده‌ایم از عاشقی در دوستیت
چون سنایی از همه عالم تبرا کرده‌ایم

سنایی غزنوی

بی صدا می نویسم

بی صدا می نویسم
بی صدا راه می روم
بی صدا کار می کنم
بی صدا حرف می زنم
بازیگر فیلم صامتی هستم
تمام می شود
و تمام می شوم

لیلا کردبچه

کوتاهی زندگی

شب ها بیدار می مانم با فکر تو
حیف است خوابیدن
وقتی زندگی بی رحمانه کوتاه است
اگر در جهانی دیگر همدیگر را یافتیم
این بار بگو دوستم داری
یا من اول بگویم
حیف است نگفتن
وقتی زندگی چنین کوتاه است

چیستا یثربی

ای عشق که مرا رها نمی کنی

ای عشق که مرا رها نمی کنی
من روح آزاده ام را به تو تکیه می دهم
من هستی خود را که به تو مرهونم
به تو باز می دهم
آن هستی که در اعماق اقیانوس تو جاری است
سرشارتر و فراوان تر بادا
ای سروری که از میان رنج مرا می جویی
مرا توان آن نیست که قلبم را به روی تو ببندم
در میان باران رنگین کمان می جویم
و می دانم که قول تو بیهوده نبوده است
سحرگاه اشکی نخواهد ریخت
برای آن به سوی تو می آیم

جی پی واسوانی

تو با تمام زن ها فرق داری

خودم گفتم
تو با تمام زن ها فرق داری
خودم گفتم
گل های پیراهنت هیچ وقت پژمرده نمی شوند
اما تو هیچ وقت نفهمیدی
عشق برای من چه رنگی‌ست
روبه رویت بارها از باران های
مانده در گلویم گفتم
از خیال قبل از آمدنت
که این همه شعر را
در پاکت دلم گذاشت

صحبت گلایه نیست عزیزکم
اما فکر می کردم تنها کسی هستم
که قلبش اندازه ی مشت توست
بارها این قلب شکست و اندازه اش را نفهمیدی
امروز چیزی نمانده بود برای همیشه
قهر کند و بایستد

این شعر را ننوشتم که دلت را بسوزانم
دلم کمی هوای گریه ی بی دلیل کرده بود
تو به خودت نگیر
قلب من انداره ی مشت توست
شکست هم فدای سرت

محسن حسینخانی

قلب نیست لعنتی

قلب نیست لعنتی
چیزی است در دلم
آویخته به بندی
تاب می‌خورد بینِ بغض‌هایِ من
و درد‌هایِ  زندگی‌
نه می‌‌ایستد که مرا راحت کند
نه می‌تپد که ماتمِ تو را کم کند

نیکی‌ فیروزکوهی

تو را می خواهم

تو را می خواهم
برای تمام روز های بارانی
همه ی لحظه های دلتنگی
برای دویدن در کوچه های خیس
لبریز شدن از حس تولد یک بوسه
برگشتن به روز های خوب کودکی

تو را می خواهم
تا دستانم را بگیری
و مرا با خود تا آنسوی رنگین کمان ببری
و من در امنیت دستان تو
احساس کنم عشقی را که
پیش از این
تنها در قصه ها خوانده بودم

تو را می خواهم
برای نوازش گل های شمعدانی
برای اینکه غروب را با هم تماشا کنیم
برای با تو گفتن از عمق زخم هایم
سکوت لب هایم
و حالت معصومانه چشمان تو که نجیبانه مرهم اند
برای شعر هایی که نسروده ام و نامه هایی که ننوشته ام
تو لبخند بزنی و بگویی : غصه نخور
تمام واژه هایت پیش من است

تو را می خواهم
برای اینکه اعتراف کنم در کنار تو زیباتر می شوم
برای اینکه گل های باغچه را با هم آب بدهیم
عطر بوته های یاس را نفس بکشیم
مست شویم ، آنقدر که بگذاریم باد ما را
با خود تا هر کجا خواست ببرد

تو را می خواهم
برای روز های پیری ام
برای لرزش دستانم
ضربان های گاه و بی گاه قلبم
تو را به وسعت خواستن می خواهم
برای جهانی دیگر
آنجا که ابدیت معنا می یابد
و خدا پرده از بهشتش می گشاید
بهشتی که خود وعده داده
جایگاهست برای عاشقان

محمد شیرین زاده