نگاه روان پرور تو کو ؟

ای نازنین ، نگاه روان پرور تو کو ؟
وان خندهٔ ز عشق پیام آور تو کو ؟


ای آسمان تیره که اینسان گرفته ای

بنما به من که ماه تو کو ؟ اختر تو کو ؟


ای سایه گستر سر من ،‌ ای همای عشق

از پا فتاده ای ز چه ؟ بال و پر تو کو ؟


ای دل که سوختی به بر جمع ، چون سپند

مجمر تو را کجا شد و خاکستر تو کو ؟


آخر نه جایگاه سرت بود سینه ام ؟

سر بر کدام سینه نهادی سر تو کو ؟


ناز از چه کرده ای ، چو نیازت به لطف ماست ؟

آخر بگو که یار ز من بهتر تو کو


سودای عشق بود و گذشتیم ما ز جان

اما گذشت این دل سوداگر تو کو ؟


صدها گره فتاده به زلف و به کار من

دست گره گشای نوازشگر تو کو ؟


سیمین ، درخت عشق شدی پاک سوختی

اما کسی نگفت که خاکستر تو کو ؟

سیمین بهبهانی

تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی

تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی

نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی


جان منی و یار من دولت پایدار من

باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی


یا جهت ستیز من یا جهت گریز من

وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی


عود که جود می‌کند بهر تو دود می‌کند

شیر سجود می‌کند چون به سگ استخوان دهی


برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من

پای نهم بر آسمان گر به سرم امان دهی


عقل و خرد فقیر تو پرورشش ز شیر تو

چون نشود ز تیر تو آنک بدو کمان دهی


در دو جهان بننگرد آنک بدو تو بنگری

خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهی


جمله تن شکر شود هر که بدو شکر دهی

لقمه کند دو کون را آنک تواش دهان دهی


گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را

با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گران دهی


گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی

یک نفسی چنین دهی یک نفسی چنان دهی


مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین

زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهی


مولانا

جاودانی باد این رؤیای رنگینم

گر چه با یادش ، همه شب
تا سحر گاهان نیلی فام ، بیدارم
گاهگاهی نیز ، وقتی چشم بر هم می گذارم
خواب های روشنی دارم ، عین هشیاری
آنچنان روشن که من در خواب
دم به دم با خویش می گویم که : بیداری ست
بیداری ست ، بیداری
اینک ، اما در سحر گاهی ، چنین از روشنی سرشار
پیش چشم این همه بیدار، آیا خواب می بینم ؟
این منم ، همراه او ؟ بازو به بازو
مست مست از عشق ، از امید ؟
روی راهی تار و پودش نور ، از این سوی دریا
رفته تا دروازه خورشید ؟
ای زمان ، ای آسمان ، ای کوه ، ای دریا
خواب یا بیدار ، جاودانی باد این رؤیای رنگینم

فریدون مشیری

ترک ام نکن

ترک‌ام نکن
ترک‌ام نکن
باید فراموش کرد
هرآنچه را که می‌توان
به فراموشی سپرد
هرآنچه را که گریخته‌است دیگر از دست
باید فراموش کرد روز و روزگاری را
که به کژفهمی گذشت
باید فراموش کرد
زمان‌های از دست‌رفته را
و لحظه لحظه‌هایی را
که هر‌ازگاه
با کوبش سوال‌ها
قلب شادمانی را
آماج تیرها می‌کنند

ترک‌ام نکن
ترک‌ام نکن
ترک‌ام نکن
ترک‌ام نکن

من برایت
مرواریدهای باران
به ارمغان می‌آورم
از سرزمین‌هایی دور
که هیچگاه بارانی در آن نمی‌بارد
زمین را می‌کاوم
حتی پس از مرگ‌ام
تا اندام‌ات را بپوشانم
با ردایی از طلا و نور
من برایت
عالمی به پا خواهم کرد
که پادشاه‌اش عشق باشد
قانون‌اش عشق باشد

شاهبانویش تو باشی


ادامه مطلب ...

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است


برادران طریقت نصیحتم مکنید

که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگ است


دگر به خفیه نمی‌بایدم شراب و سماع

که نیکنامی در دین عاشقان ننگ است


چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم

مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگ است


به یادگار کسی دامن نسیم صبا

گرفته‌ایم و دریغا که باد در چنگ است


به خشم رفتهٔ ما را که می‌برد پیغام

بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگ است


بکش چنان که توانی که بی مشاهده‌ات

فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است


ملامت از دل سعدی فرونشوید عشق

سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگ است


سعدی

با من بیا

با من بیا
مگو کجا
تنها
بامن بیا
با من بیا تا درد ، تا زخم
با من بیا تا نشانت دهم
عشقم را آغاز از کجاست
با من بیا
با من بیا تا خونی از لبم چکید
تا خونی که از سکوتم
تا مرگ
با من بیا تا دوباره به نوشداروی تو
روئینه
جانی تازه بگیرم
تا شرابی باشی
که عشقی را سیراب می کند
با من بیا تا طعم آتش را دوباره احساس کنم
آتشی از خون و میخک
آتشی از عشق و شراب

پابلو نرودا

آی ای زن

آی ای زنی که دل به تو سپرده‌ام
پا بر هر سنگی که بگذاری شعر مُنفجر می‌شود
آی ای زنی که در رنگ‌پریدگی‌ات
همه‌ی غمِ درخت‌ها را داری
آی ای زنی که خلاصه می‌کنی تاریخَم را
و تاریخِ باران را
باهم که باشیم تبعیدگاه هم زیباست

نزار قبانی

بوسه

بوسه بر پیشانی ، شوربختی را می سترد
بر پیشانی ات بوسه می زنم
بوسه بر چشمها ، بی خوابی را می زداید
بر چشمانت بوسه می زنم
بوسه بر لب ها ، ژرف ترین عطش هارا می نشاند
بر لبانت بوسه می زنم
بوسه بر سر خاطره ها را می روبد
بر سرت بوسه می زنم

مارینا تسوتایوا

با عشق

به خارزار جهان ، گل به دامنم ، با عشق
صفای روی تو ، تقدیم می کنم ، با عشق

درین سیاهی و سردی بسان آتشگاه
همیشه گرمم ، همیشه روشنم با عشق

همین نه جان به ره دوست می فشانم شاد
به جان دوست ، که غمخوار دشمنم با عشق

به دست بسته ام ای مهربان ، نگاه مکن
که بیستون را از پا در افکندم ، با عشق

دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد می زنم با عشق

فریدون مشیری

چنان که ما عاشقیم

چه کسی چنان که ماعاشقیم
عاشق تواند بود ؟
بگذار بوسه ها مان
یک به یک جاری شوند
تا گلی بی معنا
مفهومی دوباره یابد
بگذار عشقی را عاشق باشیم
که شمایلش تا قلب زمین رسوخ کرده باشد
عشق را دوباره بنا کن
عشق مدفون زمستانی را
که در نیستان یکی خزان سرگشود
و اکنون
از میان ابدیت لب های مدفون
عبور می نماید

پابلو نرودا

آرزو کردن

برایت رویاهایی آرزو می‏کنم تمام نشدنی
و آرزوهایی پرشور
که از میانشان چندتایی برآورده شود
برایت آرزو می‏کنم که دوست داشته باشی
آنچه را که باید دوست بداری
و فراموش کنی
آنچه را که باید فراموش کنی
برایت شوق آرزو می‏کنم . آرامش آرزو می‏کنم
برایت آرزو می‏کنم که با آواز پرندگان بیدار شوی
و با خنده‏ ی کودکان
برایت آرزو می‏کنم دوام بیاوری
در رکود ، بی ‏تفاوتی و ناپاکی روزگار
بخصوص برایت آرزو می‏کنم که خودت باشی

ژاک برل

سه کبریت روشن

سه کبریت ، یک به یک در شب روشن شد
اولی برای دیدن تمامی صورت تو
دومی برای دیدن چشمانت
سومی برای دیدن لبانت
و بعد تاریکی غلیظ برای اینکه
به خاطر بسپرم همه را
زمانی که تو را در میان بازوانم گرفته ام
 
ژاک پره ور

دیار چشمانت

اگر نشانی ام را بپرسند
می گویم
تمام پیاده رو های جهان
اگر گذرنامه بخواهند
چشمان تو را نشانشان می دهم
می دانم که سفر کردن به دیار چشمانت
حقِ طبیعی تمام مردمِ دنیاست

نزار قبانی

عقل ز دست غمت دست به سر می‌رود

عقل ز دست غمت دست به سر می‌رود

بر سر کوی تو باد هم به خطر می‌رود


در غم تو هر کجا فتنه درآمد ز در

عافیت از راه بم زود بدر می‌رود


از تو به جان و دلی مشتریم وصل را

راضیم ار زین قدر بیع به سر می‌رود


گرچه من اینجا حدیث از سر جان می‌کنم

نزد تو آنجا سخن از سر و زر می‌رود


جان من از خشک و تر رفته چو سیم است لیک

شعر به وصف توام چون زر تر می‌رود


نیستی آگه ز حال کز صف عشاق تو

حال چو خاقانیی زیر و زبر می‌رود


خاقانی

عشق دو خط موازی

به تو تکیه کرده‌ام

و از درخت تنت
شاخه‌های مهربانی مرا دربر گرفته‌اند
 
مباد که به تو اعتماد کنم
آنگاه که دستانم را فشردی
ترسیدم مبادا که انگشتام را بدزدی
و چون بر دهانم بوسه زدی
دندانهایم را شمردم ، گواهی می دهم بر ترسهایم
 
دوستت می دارم
اما خوش ندارم که مرا دربند کنی
بدانسان که رود
خوش ندارد
در نقطه‌ای واحد ، از بسترش اسیر شود در بند کردن رنگین‌کمان

از آنرو که براستی دوستت دارم
ما ، در همان رودخانه ، دیگربار
آب‌بازی خواهیم کرد در بند کردن لحظه‌ی هراسها
 
تو سهل و ممتنعی
چون چشمه‌ که به دست نمی آیی
مگر آنگاه که روان شودسهل و ممتنع

برای تو چونان صدف می گشایم
و رویاهای تو با من به لقاح می نشینند
و مروارید سیاه و بی‌تای تو را بارور می شوم

ما باید که پرواز کنیم چون دو خط موازی
با هم ، که به هم نمی پیوندند
که نیز از یکدیگر دور نمی شوند
و عشق ، همین است عشق دو خط موازی

غاده السمان

دوست داشتن تو

راستش را می‌گویم
آه ، که دوست داشتن تو
چنین که دوستت دارم
چه دردآور است

با عشق تو
هوا آزارم می‌دهد
قلبم
و کلام نیز

پس چه کسی خواهد خرید
یراق ابریشمین
و اندوهی از قیطان سپید
تا برایم دستمالهای بسیار بسازد ؟

آه ، که دوست داشتن تو
چنین که دوستت دارم
چه دردآور است

فدریکو گارسیا لورکا

مطمئن باش بانوی من

مطمئن باش بانوی من
برای ناسزا نیامده ام
برای آن که تو را بر طناب دار غضب هایم
آونگ کنم نیامده ام
نیامده ام تا با تو دفتر های قدیمی را
دوباره خوانی کنم

من مردی هستم که
دفترهای گذشته ی عشق خود را به دور می افکند
و دوباره به آنها رجوع نمی کند

آمده ام از تو تشکر کنم
به خاطر گل های اندوهی که در تنم کاشته ای
از تو آموختم که گل های سیاه را دوست بدارم
و آنها را در گوشه ی اتاقم آویزان کنم

قصد نداشتم
رسوایی یا ورق های مغشوش را کشف کنم
ورق هایی که دو سال با آنها بازی کرده بودی

برای تشکر آمده ام
از فصل های اشک ریزانم
شب های دراز اندوهم
و همه ی ورق های زردی که بر عرصه ی زندگی ام نثار کردی
اگر نبودی
نه لذت نوشتن بر ورق های زرد را می آموختم
و نه لذت اندیشیدن با رنگ زرد را
و نه لذت عشق ورزی با رنگ زرد را

نزار قبانی

مست شوم

بگذار که تا می‌خورم و مست شوم
چون مست شوم به عشق پا بست شوم

پابست شوم به کلی از دست شوم
ار مست شوم نیست شوم ، هست شوم

فروغی بسطامی

گناه

چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ، تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس

فدریکو گارسیا لورکا

به خاطر تو

 به خاطر تو
در باغهای سرشار از گلهای شکوفنده
من
از رایحه بهار زجر می کشم

چهره ات را از یاد برده ام
دیگر دستانت را به خاطر ندارم
راستی  چگونه لبانت مرا می نواخت ؟

به خاطر تو
پیکره های سپید پارک را دوست دارم
پیکره های سپیدی که
نه صدایی دارند
نه چیزی می بیننند

صدایت را فراموش کرده ام
صدای شادت را
چشمانت را از یاد برده ام

 

ادامه مطلب ...