برای تو ای یار

رفتم راسته‌ی پرنده‌فروش‌ها و
پرنده‌هایی خریدم
برای تو ای یار

رفتم راسته‌ی گل‌فروش‌ها
و گل‌هایی خریدم
برای تو ای یار

رفتم راسته‌ی آهنگرها و
زنجیرهایی خریدم
زنجیرهای سنگینی برای تو ای یار

بعد رفتم راسته‌ی برده‌فروش‌ها و
دنبال تو گشتم
اما نیافتم‌ات ای یار

ژاک پره ور

نشانه خانه ی تو

با لبخند
 نشانی خانه ی تو را می خواستم
 همسایه ها می گفتند سالها پیش
 به دریا رفت
 کسی دیگر از او
 خبر نداد
 به خانه ی تو
 نزدیک می شوم
 تو را صدا می کنم
 در خانه را می زنم
 باران می بارد
هنوز
 باران می بارد

احمدرضا احمدی

کلمات بی رویا

می‌خواستم چشم‌های ترا ببوسم
تو نبودی ، باران بود
رو به آسمانِ بلندِ پُر گفت‌وگو گفتم
تو ندیدیش ؟

و چیزی ، صدایی
صدایی شبیهِ صدای آدمی آمد
گفت : نامش را بگو تا
جست‌وجو کنیم

نفهمیدم چه شد که باز
یکهو و بی‌هوا ، هوای تو کردم
دیدم دارد ترانه‌ای به یادم می‌آید
گفتم : شوخی کردم به خدا
می‌خواستم صورتم از لمسِ لذیذِ باران
فقط خیسِ گریه شود
ورنه کدام چشم
کدام بوسه
کدام گفت‌وگو ؟
من هرگز هیچ میلی
به پنهان کردنِ کلماتِ بی‌رویا نداشته ام

سیدعلی صالحی

گفتیم درد تو عشق است

گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد
دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد


گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار

که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد


من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس

لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد


فلکم از تو جدا کرد و گمان می‌کردم

که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد


سر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم

که توان بست مرا لیک رها نتوان کرد


جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار

ور توان در دل بی‌رحم تو جا نتوان کرد


گر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتف

چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد

هاتف اصفهانی

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من

زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من

عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من

خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من

شما هر اینه ، ایینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدّرید از من

نه در تبرّی من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از من

اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سرید از من

برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما که با غم من آشناترید از من

حسین منزوی

کنار توام

در هر ایستگاهی که پیاده شوی
کنار توام
این قطار
مثل همیشه در کف دستم راه می رود

شمس لنگرودی

او یک نگاه داشت

او یک نگاه داشت
به صد چشم می نهاد
او یک ترانه داشت
به صد گوش می سرود
من صد ترانه خواندم و
نشنود هیچکس
من صد نگاه داشتم و
دیده ای نبود

نصرت رحمانی

امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه

 امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم اکنون بی تو ویرانه

پشت کدامین در کسی جز تو تواند بود ؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه

اینک صعودم تا به اوج عشق ورزیدن
با هر صعود جاودان پیوند پیمانه

امشب به یادت مست مستم تا بترکانم
بغض تمام روزهای هوشیارانه

بین تو و من این همه دیوار و من با تو
کز جان گره خورده ست این پیوند جانانه

چون نبض من در هستی ام پیچیده می آیی
گیرم که از تو بگذرم سنگین و بیگانه

گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد
عصیانی من ای دل ای بیتاب دیوانه

امشب ولی می بینمت دیگر نمی گیرد
تخدیر هیچ افیون و خواب هیچ افسانه

حسین منزوی

پیکر تراش پیرم

پیکر تراش پیرم و با تیشه خیال
یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام

تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریده ام

بر قامتت که وسوسه شستشو در اوست
پاشیده ام شراب کف آلود ماه را

تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده ام ز چشم حسودان ، نگاه را

تا پیچ و تاب قد تو را دلنشین کنم
دست از سر نیاز به هر سو گشوده ام

از هر زنی ، تراش تنی وام کرده ام
از هر قدی ، کرشمه رقصی ربوده ام

اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای

مست از می غروری و دور از غم منی
گویی دل از کسی که تو را ساخت ، کنده ای

هشدار زانکه در پس این پرده نیاز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام

یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
بینند سایه ها که تورا هم شکسته ام !

نادرنادرپور

گاهی باید گریخت

گاهی باید از خانه گریخت
به کوچه
خیابان
پارک
و در خود فرو رفت

گاهی باید از خود گریخت
به جاده‌های مه‌آلود
خانه‌های موهوم
خیال او
که تو را از خود کرده‌است
که تو را  بی خود کرده‌است

گاهی باید از او گریخت
به کجا ؟

شهاب مقربین

یاد داری چه شبی بود ؟

یاد داری چه شبی بود ؟
باد گرم نفس من
ساقه ی بازوی شفاف ترا می آزرد ؟
و اندکی آنسوتر
جوی اندام تو در کوچه ی تاریک
ماهی چشم مرا می برد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟
غرق آن بستر شبنم زده پشت بام
هوش بسپرده به رویای کبوتر های بقعه ی دور
خیره در آبی ژرف بی درد ؟
و آن طرف دور از ما در حاشیه ی جنگل شب
یاد داری چه هراس انگیز
گرگ خاکستری ابری
کشته ی میش سفید ماه را می خورد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟

منوچهر آتشی

برایم بنویس

برایم بنویس ، چه تنت هست ؟ لباست گرم است ؟
برایم بنویس ، چطوری میخوابی ؟ جایت نرم است ؟
برایم بنویس ، چه شکلی شده ای ؟ هنوز مثل آن وقت ها هستی ؟
برایم بنویس ، چه کم داری ؟ بازوان مرا ؟
برایم بنویس ، حالت چطور است ؟ خوش می گذرد ؟
برایم بنویس ، آن ها چه می کنند ؟ دلیریت پا برجاست ؟
برایم بنویس ، چه کار میکنی ؟ کارت خوب است ؟
برایم بنویس ، به چه فکر می کنی ؟ به من ؟
مسلماً فقط من از تو می پرسم
و جواب ها را می شنوم که از دهان و دستت می افتند
اگر خسته باشی ، نمی توانم
باری از دوشت بردارم
اگر گرسنه باشی ، چیزی ندارم که بخوری
و بدین سان گویا از جهان دیگری هستم
چنان که انگار فراموشت کرده ام

برتولت برشت

سال های رنج و عذاب

می دانم تو پاداشی هستی
برای سال های رنج و عذاب من
برای این که هرگز دل
به لذات حقیر مادی نبستم
برای آن که هیچ گاه به عاشقی نگفتم
تو تنها عشق منی
و برای اینکه بدی دیدم و بخشیدم
تو فرشته جاودانی من خواهی بود

آنا آخماتووا

زندهٔ جاوید کیست

زندهٔ جاوید کیست کشتهٔ شمشیر دوست
دل که مرا در برست به که به زنجیر دوست


دیده عزیزم ولی یار چو گیرد کمان

دیده سپر بایدم کرد بر تیر دوست


پای به میدان عشق گر بنهی بنگری

مردم آزاده را رشک به نخجیر دوست


در همه عالم دلی رسته نبینی ز بند

صید گر اینسان کند زلف گرهگیر دوست


گردن تسلیم پیش آور قاآنیا

ور سر و جان می‌رود در سر تقدیر دوست

قاآنی

این آتش سوزنده

چیست این آتش سوزنده که در جان من است ؟
چیست این درد جگر سوز که درمان من است ؟


از دل ای آفت جان صبر توقع داری

مگر این کافر دیوانه بفرمان من است


آنچه گفتند ز مجنون و پریشانی او

درغمت شمه ای ازحال پریشان من است


ماه را گفتم و خورشید وبخندید به ناز

کاین دو خود پرتوی از چاک گریبان من است


عالمی خوشتر از ان نیست که من باشم و دوست

این بهشتی است که درعالم امکان من است


آمد ورفت و دلم برد وکنون حاصل وصل

اشک گرمی است که بنشسته بدامان من است


کاش بی روی تو یک لحظه نمی رفت زعمر

ورنه این وصل که باز اول هجران من است


اندر این باغ بسی بلبل مست است عماد

داستانی است که او عاشق دستان من است

عماد خراسانی

ناخورده شراب می‌خروشیم

ناخورده شراب می‌خروشیم

خود تا چه کنیم ؟ اگر بنوشیم


آنگاه شنو خروش مستان

این لحظه هنوز ما خموشیم


کو تابش می که پخته گردیم ؟

از خامی خویش چند جوشیم ؟


چون می نخرند زهد و تقوی

پس بیهده ما چه می‌فروشیم ؟


از جام طرب‌فزای ساقی

یاران همه مست و ما به هوشیم


گر غمزهٔ مست او ببینیم

هیهات که باز چون خروشیم ؟


هر چند بدو رسید نتوان

لیکن چه کنیم؟ هم بکوشیم


شب خوش بودیم بی‌عراقی

امروز در آرزوی دوشیم


فخرالدین عراقی

سبو بشکست ، ساقی

سبو بشکست ، ساقی

همتی از غصه می میریم

شکسته تیله ها را بر لبم کش تا سحر گردد
در میخانه را قفلی بزن ترسم که ولگردی
ز درد آتشین زخم خبر گردد
خبر گردد
به پیراهن بپوشان روزن میخانه را ساقی
که چشم هرزه گردان هم نبیند ماجرایم را
به خویشم اعتباری نیست ، گیسو را ببر ساقی
و با آن کوششی کن تا ببندی دست و پایم را
ز خون سینه ام ، ساقی

بکش نقش زنی بی سر

به روی آن خم خالی که پای آنستون مانده
به زیر طرح آن بنویس با یک خط ناخوانا
به راه دشمنی مانده ز راه دوستی رانده
و دندانهای من سوراخ کن با مته ی چشمت
نخی بر آن بکش ، وردی بخوان آویز بر سینه
که گر آزاده ای پرسید روزی

پس چه شد شاعر

نگوید : مرد از حسرت

بگوید : مرد از کینه


نصرت رحمانی

چشم هیچ چشم به راهی

از بد بتر اگر هست
این است
اینکه باشی
در چاه نابرادر ، تنها
زندانی زلیخا
چوب حراج خورده ی بازار برده ها
البته بی که یوسف باشی

پس بهتر است درز بگیری
این پاره پوره پیرهن
بی بو و خاصیت را
که چشم هیچ چشم به راهی را
روشن نمی کند

قیصر امین پور

دیگر عاشقان تو

من شبیه دیگر عاشقان تو نیستم٬  بانوی من
اگر دیگری ابری به تو دهد
من بارانت می دهم
اگر دیگری فانوسی دهد
من ماه را در دستانت می نهم
اگر دیگری شاخه ای دهد
من درخت را برایت ارمغان می آورم
و اگر دیگری کشتی به تو بدهد
من سفر را پیشکش تو می کنم

نزار قبانی

تو آواز زرین مرغ طلوعی

تو آواز زرین مرغ طلوعی
که بر تاج نخل افق پرفشاند
تو پرواز خونین مرغ غروبی
که بر صخره ساحل آزرده خواند
تو قوی سفیدی
تو مهتاب
که از بیشه بر آب راند
تو رویای آن قوچ بشکوه
در خوان جادو
که در نیمروز عطش تهمتن را به دنبال
به آبشخور ناز آهو کشاند
تو رگبار آن ابر دیراب دوری
سرود طری را
که با ساقه خشک من خواندی ای دوست
تو از مشت خاکستر من شکفتی
تو از بیشه خواب بر آب من راندی ای دوست

منوچهر آتشی