در قمار عشق آخر ، باختم دل و دین را
وازدم در این بازی ، عقل مصلحت بین را
فصل نوبهار آمد ، جام جم چه میجویی
از می کهن پرکن ، کاسه سفالین را
آن که در نظر بازی ، عیب کوهکن کردی
کاش یک نظر دیدی ، عشوههای شیرین را
باد غیرت آتش زد ، در سرای عطاران
تا به چهره افشاندی ، چین زلف مشکین را
گر ز قد رخسارت ، مژدهای به باغ آرند
باغبان بسوزاند ، شاخ سرو و نسرین را
چون ز تاب می رویت از عرق بیالاید
آسمان بپوشاند ، روی ماه و پروین را
در کمال خرسند ، نیش غم توان خوردن
گر به خنده بگشایی آن دو لعل نوشین را
گر تو پرده از صورت ، برکنار بگذاری
از میانه بر چینی ، نقش چین و ماچین را
دفتر فروغی شد پر ز عنبر سارا
تا به رخ رقم کردی خط عنبرآگین را
فروغی بسطامی
کوچنان یاری که داند قدر اهل درد چیست
چیست عشق و کیست مرد عشق و درد مرد چیست
گلشن حسنی ولی بر آه سرد ما مخند
آه اگر یابی که تأثیر هوای سرد چیست
ای که میگویی نداری شاهدی بر درد عشق
جان غم پرورد و آه سرد و روی زرد چیست
آنکه میپرسد نشان راحت و لذت ز ما
کاش پرسد اول این معنی که خواب و خورد چیست
گرنه عاشق صبر میدارد به تنهایی ز دوست
آنچه میگویند از مجنون تنها گرد چیست
وحشی از پی گر نبودی آن سوار تند را
میرسی باز از کجا وین چهرهٔ پر گرد چیست
وحشی بافقی
عاشقی از فرط عشق آشفته بود
بر سر خاکی بزاری خفته بود
رفت معشوقش به بالینش فراز
دید او را خفته وز خود رفته باز
رقعهای بنبشت چست و لایق او
بست آن بر آستین عاشق او
عاشقش از خواب چون بیدار شد
رقعه برخواند و برو خون بار شد
این نوشته بود کای مرد خموش
خیز اگر بازارگانی سیم گوش
ور تو مرد زاهدی ، شب زنده باش
بندگی کن تا به روز و بنده باش
ور تو هستی مرد عاشق ، شرمدار
خواب را با دیدهی عاشق چه کار
مرد عاشق باد پیماید به روز
شب همه مهتاب پیماید ز سوز
چون تو نه اینی نه آن ، ای بیفروغ
میمزن در عشق ما لاف دروغ
گر بخفتد عاشقی جز در کفن
عاشقش گویم ، ولی بر خویشتن
چون تو در عشق از سر جهل آمدی
خواب خوش بادت که نااهل آمدی
عطار نیشابوری
این نصیب از دولت عشق تو بس باشد مرا
گرنه عشقت سایه ی من شد چرا هر گه که من
روی برتابم ازو پویان زپس باشد مرا
هر نفس کانرا بیاد روزگار تو زنم
جمله ی عالم طفیل آن نفس باشد مرا
هر زمان زامید وصل تو دل خود خوش کنم
باز گویم نه چه جای این هوس باشد مرا
من کیم کاندیشه ی تو هم نفس باشد مرا
با تمنای وصال چون تو کس باشد مرا
گر بود شایسته ی غم خوردن تو جان من
سنائی غزنوی
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست
تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد
هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست
در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست
و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست
آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست
وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نیست
آب حیوان نتوان گفت که در عالم هست
گر چنانست که در چاه زنخدان تو نیست
از خدا آمدهای آیت رحمت بر خلق
وان کدام آیت لطفست که در شأن تو نیست
گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ
به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست
تو کجا نالی از این خار که در پای منست
یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست
دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب
عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست
آخر ای کعبه مقصود کجا افتادی
که خود از هیچ طرف حد بیابان تو نیست
گر برانی چه کند بنده که فرمان نبرد
ور بخوانی عجب از غایت احسان تو نیست
سعدی از بند تو هرگز به درآید هیهات
بلکه حیفست بر آن کس که به زندان تو نیست
سعدی
بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست
در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافههای تاتاریست
بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاریست
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست
لطیفهایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست
بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست
سحر کرشمه چشمت به خواب میدیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاریست
حافظ
اگر مراست هزاران غم و یکی غمخوار
خوشا غمی که کنار تو می نشاند یار
ز تاب طره پیچان گره گشایی کن
که دل به شوق رهایی است زین شب طرار
نگویمت که نگویی چنین چنان نکنی
بگو بکن به دل خویش و راه کج مسپار
بدار رشته پیوند را و کاری کن
ممان که بگذرد این بار باز کار از کار
شکست شوکت افراسیاب و رونق دیو
تهمتنا ! تو ز چه بیژن فتاده برآر
نه گاه بزم و نشست است و گردش ساغر
که پهنه پهنه رزم است و پویه پیکار
به چشم اختر و در بال گل به جز خون نیست
زمانه همه خونفشان کج رفتار
دلم گرفته به پاییز ابر باران خیز
به دلگشایی این باغ غم نشسته ببار
چراغ چشمش اگر زین شبم برون ببرد
نمی خرم مه تابان یه یک نگاه نگار
سیاوش کسرایی
اگر همه گناهان را مرتکب شده بودم
باز هم آن اعتماد را حفظ می کردم
زیرا که می دانم انبوه گناهان
قطره آبی است بر اخگری سوزان
بله من احتیاج به قلبی دارم شعله ور از عشق
که بی هیچ انتظار تکیه گاه من باشد
که همه چیز مرا دوست بدارد حتی ضعف مرا
و ترکم نکند ، نه در شب نه در روز
================
ای عشقی که به شعله ام می کشی
به جان من رسوخ کن
بیا ، تو را می طلبم
بیا و مرا بسوزان
حرارت تو مرا می فشارد
آی آتش الهی
بی وقفه می خواهم در تو محو شوم
ماری فرانسیس ترز مارتن
امروز خودم را
آراسته ام
گفتی که ظهر می آیی
و من یادم رفت بپرسم
به افق تو یا من ؟
و تو یادت رفت بگویی
فردا یا روزی دیگر ؟
چه فرقی می کند ؟
خودم را آراسته ام
عطر زده و منتظر
با لباسی که خودت تنم کرده ای
عباس معروفی
وقتی خدا عشق را آفرید ، به خیلیها کمکی نکرد
وقتی خدا سگها را آفرید ، به سگها کمکی نکرد
وقتی خدا سیارهها را آفرید ، کارش خیلی معمولی بود
وقتی خدا تنفر را آفرید ، به ما یک چیز بدردبخور و استاندارد داد
وقتی زرافه را آفرید ، مست کرده بود
وقتی خدا من را آفرید ، خُب من را درست کرده بود
وقتی میمون را آفرید ، خوابش برده بود
وقتی موادمخدر را آفرید ، نشئه بود
و وقتی خودکشی را آفرید ، دلش بدجوری گرفته بود
وقتی تو را آفرید که توی تختت دراز کشیدی
میدانست چی کار میکند
مست بود و نشئه
و کوهها و دریا و آتش را همزمان درست کرد
بعضی از کارهایش اشتباه بود
اما وقتی تو را آفرید که توی تختت دراز کشیده بودی
به تمام جهان ملکوتیاش رسیده بود
چارلز بوکوفسکی
دمی درنگ دلم زین شتاب میلرزد
چنان حباب که بر موج آب میلرزد
به انزوای من آهستهتر بیا ای شعر
ز زخمههای نسیمت رباب میلرزد
غزال من چه شنیدی ز باد ای صیاد
درون مردمکت اضطراب میلرزد
بریز جام لبالب ز شعر تر ساقی
به پلک زندهی بیدار خواب میلرزد
کدام مرد به میدان حریف میطلبد
که زیر پای سواران رکاب میلرزد
کمر به چنگ تهمتن سپرد و تن برهاند
چه پهنهایست که افراسیاب میلرزد
چه فتنه خاست که بر باد داده است ورق
که دل ز گفتن حرف حساب میلرزد
بهانه بشکن و بنشین ز شب دمی باقی است
به زیر خرقه سبوی شراب میلرزد
چه غنچهایست لبانت ، چو زنبق وحشی
به چشمهسار نگه کن سراب میلرزد
به آفتاب نگویی چه رفت با ما دوش
به کلک خستهی من شعر ناب میلرزد
نصرت رحمانی
رو به روی من فقط تو بوده ای
از همان نگاه اولین
از همان زمان که آفتاب
با تو آفتاب شد
از همان زمان که کوه استوار
آب شد
از همان زمان که جستجوی عاشقانه ی مرا
نگاه تو جواب شد
روبه روی من فقط تو بوده ای
از همان اشاره ، از همان شروع
از همان بهانه ای که برگ
باغ شد
از همان جرقه ای که
چلچراغ شد
چارسوی من پر است از همان غروب
از همان غروب جاده
از همان طلوع
از همان حضور تا هنوز
روبه روی من فقط تو بوده ای
من درست رفته ام
در تمام طول راه
دره های سیب بود و
خستگی نبود
در تمام طول راه
یک پرنده پا به پای من
بال می گشود و اوج می گرفت
پونه غرق در پیام نورس بهار
چشمه غرق در ترانه های تازگی
فرصتی عجیب بود
شور بود و شبنم و اشاره های آسمان
رقص عاشقانه ی زمین
زادروز دل
ترانه
چشمک ستاره
پیچ و تاب رود
هرچه بود ، بود
فرصت شکستگی نبود
در کنار من درخت
چشمه
چارسوی زندگی
روبه روی من ولی
در تمام طول راه
روبه روی من تو
روبه روی من فقط تو بوده ای
محمدرضا عبدالملکیان
یک روز سرانجام با تو
وداعی آبی میکنم
میدانم
روزی از من خواهی پرسید
مگر وداع هم رنگ دارد
آن هم به رنگ آبی
من در جواب تو
فقط چشمانم را میبندم
سالی که بر من و تو گذشت
فقط 365 روز نبود
جمعهها را باید دو روز حساب کرد
باید تقویمها را در آفتاب نهاد
تا رنگ ببازد
آسمان آویخته به من و تو است
باد میآمد
تو بطریها را
از آب پر کرده بودی
ما تا غروب خیال میکردیم
درون بطریها شراب است
سفره را پهن کردی
من دلواپس باران بودم که نبارد
باران نبارید
تو زود به خواب رفتی
هنگام خواب تو
باران بارید
صفحات پاییز را از تقویم کندم
به جوی آب انداختم
در ازدحام برگهای پاییز
گُم شد
تو از خواب بیدار شدی
صبحانه آماده بود
احمدرضا احمدی
روح سردرگم من
بوی جنگل دارد
و نگاه تو در آن
آتشی میکارد
چشم تو پنجرهی مرموزیست
کاش میدانستم
پشت این پنجره کیست
کاش میدانستم
چه کسی در تو اقامت دارد
کاش آتشی بودی و میسوزاندی
علف هرزهی تردیدم را
چشمهای بودی و میرویاندی
دانهی خفتهی امیدم را
عباس صفاری
عجب شکسته دل و زار و ناتوان شدهام
چنان که هجر تو میخواست ، آنچنان شدهام
به گفتگوی تو افسانه گشتهام همه جا
به جستجوی تو آواره جهان شدهام
خدای را دگر ای یار سوی من مگذر
که من به کوی کسی خاک آستان شدهام
دلم ز شادی عالم گرفته است ولی
غمی که از تو رسیده است شادمان شده ام
از آن شده است هلالی ، دلم شکاف شکاف
که ناوک غم و اندوه را نشان شدهام
هلالی جغتایی
من همان نایم که گر خوش بشنوى
شرح دردم با تو گوید مثنوی
با لب دمساز خود جفت آمدم
گفتنی ، بشنو که در گفت آمدم
من همان جامم که گفت آن غمگسار
با دل خونین لب خندان بیار
من خمش کردم خروش چنگ را
گر چه صد زخم است این دلتنگ را
من همان عشقم که در فرهاد بود
او نمیدانست و خود را میستود
من همی کندم نه تیشه ، کوه را
عشق ، شیرین میکند اندوه را
در رخ لیلی نمودم خویش را
سوختم مجنون خام اندیش را
میگریست او در دلش با درد دوست
او گمان میکرد اشک چشم اوست
گر جهان از عشق ، سرگشته است و مست
جان مست عشق بر من عاشق است
ناز اینجا مینهد روی نیاز
گر دلی داری بیا اینجا بباز
هوشنگ ابتهاج
من هم میتوانستم
مثل تمام زنان
آینهبازی کنم
میتوانستم قهوهام را در گرمای تختخوابم
جرعهجرعه بنوشم
و وراجیهایم را از پشت تلفن پی بگیرم
بی آنکه از روزها و ساعتها
خبری داشته باشم
می توانستم آرایش کنم
سرمه بکشم
دلربایی کنم
و زیر آفتاب برنزه شوم
و روی امواج مثل پری دریایی برقصم
میتوانستم خود را به شکل فیروزه و یاقوت درآورم
و مثل ملکهها بخرامم
میتوانستم
کاری نکنم
چیزی نخوانم و ننویسم
و تنها با نورها و لباسها و سفرها سرگرم باشم
میتوانستم
شورش نکنم
خشمگین نشوم
با فاجعه ها مخالفت نکنم
و در برابر رنجها فریاد نزنم
میتوانستن اشک را ببلعم
سرکوب شدن را ببلعم
و مثل همهی زندانیها با زندان کنار بیایم
من میتوانستم
سوالات تاریخ را نشنیده بگیرم
و از عذاب وجدان فرار کنم
من میتوانستم
آه همهی غمگینان را
فریاد همهی سرکوبشدگان را
و انقلاب هزاران مرده را ندیده بگیرم
اما من به همهی این قوانین زنانه خیانت کردم
و راه کلمات را برگزیدم
سعاد الصباح
می گذرم از میان رهگذران مات
می نگرم در نگاه رهگذران کور
این همه اندوه در وجودم و من لال
این همه غوغاست در کنارم و من دور
دیگر در قلب من نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد
دشتم اما در او نه ناله مجنون
کوهم اما در او نه تیشه فرهاد
هیچ نه انگیزه ای که هیچ پوچم
هیچ نه اندیشه ای که سنگ چوبم
همسفر قصه های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم
آن همه خورشیدها که در من می سوخت
چشمه اندوه شد ز چشم ترم ریخت
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت
زورق سرگشته ام که در دل امواج
هیچ نبیند نه ناخدا نه خدا را
موج ملالم که در سکوت و سیاهی
می کشم این جان از امید جدا را
می گذرم از میان رهگذران مات
می شمرم میله های پنجره ها را
می نگرم در نگاه رهگذران کور
می شنوم قیل و قال زنجره ها را
فریدون مشیری
از پس این روزهای تلخ روزی هست
روزی که نمی دانی چگونه فرا می رسد
از کجا می آید
چگونه تو را می یابد
در ظلماتی چنین بی روزن
که نامت حتی
وانهاده تو را
رفته است
شمس لنگرودی
چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی ، دل دوستان شکستی
سر شانه را شکستم به بهانه تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند دراز دستی
ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی
کسی از خرابهء دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی
به قلمروی محبت در خانهای نرفتی
که به پاکیاش نرفتی و به سختیاش نبستی
به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی
ز طواف کعبه بگذر ، تو که حق نمیشناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمیپرستی
تو که ترک سر نگفتی ز پیش چگونه رفتی
تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی
اگرت هوای تاج است به بوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی
مگر از دهان ساقی مددی رسد و گرنه
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی
مگر از عرار سر زد خط آن پسر فروغی
که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی
فروغی بسطامی