بیان درد مکن ، جز برای صاحبدرد
من اهل دردم و، دانم دوای صاحبدرد
ز یادگار خوش خویشتن مگو ایدوست
بمحفلی ، که شدی آشنای صاحبدرد
کنون که هر کس اسیر هوای نفسانیست
کسی چگونه شناسد ، بهای صاحبدرد
بکوی دلشدگان رو ، چو حاجتی داری
که مستجاب تر آید دوای صاحبدرد
مخواه از نی دلسوخته سرود امید
ز سینه ، خسته بر آید صدای صاحبدرد
مقام درد ببین ، با هنر بخوانندش
کسی که خوب در آرد ، ادای صاحبدرد
هزار تجربه کردیم ، غیر درد نبود
بدرد خانه گیتی ، شفای صاحبدرد
طلای رنگ مرا بین و اعتبار مرا
که با خبر شوی از کیمیای صاحبدرد
از آن امید بدرمان درد ها دارم
که چرخ پر بود از وای وای صاحبدرد
معینی کرمانشاهی
بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
که آیین بهاران رفتش از یاد
چرامی نالد ابر برق در چشم
چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟
چرا خون می چکد از شاخه ی گل
چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟
چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟
که در گلزار ما این فتنه کردست ؟
چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است ؟
چرا سر برده نرگس در گریبان ؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟
چرا پروانگان را پر شکسته ست ؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟
چرا مطرب نمی خواند سرودی ؟
چرا ساقی نمی گوید درودی ؟
چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟
چه دشت است این که خاکش خون گرفته ست ؟
چرا خورشید فروردین فروخفت ؟
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست ؟
که این لب بسته و آن رخ نهفته ست ؟
مگر دارد بهار نورسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده ؟
مگر گل نو عروس شوی مرده ست
که روی از سوگ و غم در پرده برده ست ؟
مگر خورشید را پاس زمین است ؟
که از خون شهیدان شرمگین است
غروب بود
تماشا میکردی از پنجرهات
ظلماتی را که خیابان را میپوشاند
کسی از جلوی خانهات میگذشت
شبیه من بود
قلبت تند میزد
آنکه میگذشت اما
من نبودم
شب بود
خوابیده بودی در تختت
بیدار میشدی به ناگاه در جهانی خاموش
چیزی در خواب چشمهایت را میگشود
و ظلمات آنجا بود
در اتاقت
آنکه تو را میدید
اما من نبودم
در آن اوقات هیچ جا اثری از من نبود
و تو بی دلیل میگریستی
حالا دستکم به من فکر میکنی
و عاشقانه زندگی میکنی
آنکه این را میدانست من نبودم
کتاب میخواندی
کتابی گشوده و باز
مردمان آن عاشق میشدند و میمردند
جوانی در قصه کشته شد
ترسیدی
و با همهی توانت گریستی
آنکه مرده بود اما
من نبودم
ازدمیر آصف
مترجم : محسن عمادی
گاهی آنقدر بدم می آید
که حس میکنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت
واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم ، از اشاره ، از حروف
ازاین جهانِ بی جهت که میا
که مگو ، که مپرس
گاهی دلم می خواهد
بگذارم بروم بی هر چه آشنا
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده
کیستم
اینجا چه می کنم
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست
فاصله ای هست
فردایی هست
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم بروم
ومی روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا ؟
کجا را دارم ، کجا بروم ؟
سیدعلی صالحی
هربار که هوای رفتن به سرم می زند
می روم
در گوشه ای تنها می نشینم
تا این سودا از خیالم بگذرد
می دانم اگر بروم
هرگز به اینجا بازنخواهم گشت
جمال ثریا
مترجم : سیامک تقی زاده
من به غیر تو نخواهم ، چه بدانی چه ندانی
از درت روی نتابم ، چه بخوانی چه برانی
دل من میل تو دارد ، چه بجویی چه نجویی
دیده ام جای تو باشد ، چه بمانی چه نمانی
من که بیمار تو هستم ، چه بپرسی چه نپرسی
جان به راه تو سپارم ، چه بدانی چه ندانی
ایستادم به ارادت چه بود گر بنشینی
بوسه ای بر لب عاشق چه شود گر بنشانی
می توانی به همه عمر دلم را بفریبی
ور بکوشی ز دل من بگریزی ، نتوانی
دل من سوی تو آید ، بزنی یا بپذیری
بوسه ات جان بفزاید ، بدهی یا بستانی
جانی از بهر تو دارم ، چه بخواهی چه نخواهی
شعرم آهنگ تو دارد ، چه بخوانی چه نخوانی
مهدی سهیلی
آنگاه که پرندگان از روی کلماتم پرکشیدند
و ستارگان خاموش شدند
نمی دانم کدامشان را صدابزنم
هراس را ، مرگ را
یا عشق را
به دستانم نگاه می کنم
درمانده
یکی در دیگری میپیچد
و لبهایم که خاموشند
بینام
آسمان بر بالای من میروید
و حتی نزدیکتر
بدون نامی
زمین میشکفد
هالینا پوشویاتوسکا
ترجمه : محسن عمادی
چه کردهام که دلم از فراق خون کردی ؟
چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی ؟
چرا ز غم دل پر حسرتم بیازردی ؟
چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی ؟
نخست ار چه به صد زاریم درون خواندی
به آخر از چه به صد خواریم برون کردی ؟
همه حدیث وفا و وصال میگفتی
چو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید ، بیا
نظر به حال دلم کن ، ببین که : چون کردی ؟
لوای عشق برافراختی چنان در دل
که در زمان ، علم صبر سرنگون کردی
کنون که با تو شدم راست چون الف یکتا
ز بار محنت ، پشتم دو تا چو نون کردی
نگفته بودی ، بیداد کم کنم روزی ؟
چو کم نکردی باری چرا فزون کردی ؟
هزار بار بگفتی نکو کنم کارت
نکو نکردی و از بد بتر کنون کردی
به دشمنی نکند هیچ کس به جان کسی
که تو به دوستی آن با من زبون کردی
بسوختی دل و جانم ، گداختی جگرم
به آتش غمت از بسکه آزمون کردی
کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت ؟
چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی
سیاهروی دو عالم شدم ، که در خم فقر
گلیم بخت عراقی سیاه گون کردی
فخرالدین عراقی
نه در خیال ، که رویاروی می بینم
سالیانی بار آور را که آغاز خواهم کرد
خاطره ام که آبستن ، عشقی سرشار است
کیف مادر شدن را
در خمیازه های انتظاری طولانی
مکرر می کند
خانه ئی آرام و اشتیاق پر صداقت تو
تا نخستین خواننده ی هر سرود تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راه میلاد نخستین فرزند خویش است
چرا که هر ترانه
فرزندی ست که از نوازش دست های گرم تو
نطفه بسته است
میزی و چراغی
کاغذ های سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده
و بوسه ئی
صله ی هر سروده ی نو
و تو ای جاذبه لطیف عطش که دشت خشک را دریا می کنی
حقیقتی فریبنده تر از دروغ
با زیبایی ات باکره تر از فریب که اندیشه مرا
از تمامی آفرینش ها بارور می کند
چراغی به دستم ، چراغی در برابرم
من به جنگ سیاهی می روم
گهواره های خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را
روشن می کند
فریادهای عاصی آذرخش
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد
و درد خاموش وار تک
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من ، در وحشت انگیز ترین شبها ، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می کرده ام
تو از خورشید ها آمده ای ، از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی
نگاه و اعتماد تو ، بدینگونه است
شادی تو بی رحم است و بزرگوار
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است
من برمی خیزم
چراغی در دست
چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل می زنم
اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم
احمد شاملو
زبان مرا یاد بگیر
زبان من عربی نیست
عبری نیست
حتی انگلیسی یا فرانسه
زبان من غربت و تنهایی من است
زبان من اندام مهتاب زده ام
زبانی که با آن می بوسمت
برهنه ات می کنم
در آغوشت می گیرم
و به اتفاق جهان ، تمامت می کنم
زبان من از آن مردی ست که گنگ می شود
می بیند و مسخ می شود
می میرد و محو می شود
جمانة حداد
مترجم : بابک شاکر
از دلت بپرس مال کیست ؟
تو مال منی
خودم کشفت کرده ام
تو با من می خندی
با من گریه می کنی
درد دلت را به من می گویی
دیوانه
دلت برایِ من تنگ می شود
ضربان قلبت با من بالا می رود
با سکوتم ، با صدایم
با حضورم ، با غیبتم
تو مال منی
این بلاها را خودم سرت آورده ام
به من می گویی دوستت دارم
و دوست داری
آن را از زبان من
فقط من بشنوی
برای که می توانی خودت را لوس کنی ؟
نازت را بخرد
و به تو دست نزند ؟
چه کسی با یک کلمه
با یک نگاه
دلت را می ریزد ؟
بعد خودش آن را جمع می کند و سرِ جایش می گذارد ؟
چه کسی احساساتت را تر و خشک می کند ؟
اشکت را درمی آورد
بعد پاک می کند ؟
چه کسی پیش از آن که حرفت را شروع کنی
تا ته آن را نفس می کشد ؟
دیوانه
من زحمتت را کشیده ام ، تا بفهمی هنوز می توانی
شیطنت کنی ، انتظار بِکشی ، تپش قلب بگیری ، عاشق شوی
تو حق نداری خودت را از من و من را از خودت بگیری
تو حق نداری ، " خودت " را از " خودت " بگیری
من شکایت می کنم از طرف هر دویمان
از تو
به تو
چه کسی قلب مرا آب و جارو می کند ، دانه می پاشد
تا کلمات مثل کبوتر
از سر و کول من بالا بروند ؟
چه کسی همان بلاهایی را که من سرِ تو آوردم
سرِ من آورده ؟
من مال توام
دیوانه
زحمتم را کشیده ای
کشفم کرده ای
نترس
چند سوال می پرسم و می روم
یک : چند سال پیرت کرده اند ؟
دو : چند سال جوانت کرده ام ؟
سه : از دلت بپرس مال کیست ؟
چهار : اگر جایِ خدا بودی ، با ما چه می کردی ؟
پنج : کجا برویم ؟
دستت را به من بده
افشین یداللهی
شراب ، دنبال شب اش می گردد
درد ، دنبال دانه ای انگور
و انگور
خاطره ی روزی که
از خوشه چیده شد
من هم سراغ
زنی به ظرافت قطره ای اشک
می گردم
زنی که به اندازهِ قطره ای
در شراب محو شده ست
شراب با زن
در تاریکیِ شب ها
تیره ست
چنان باد پنهان شده
در سومین جزیره ام
و قایق ام در آبی های آسمان
دود می شود
این بار مرا
درون خود نه
در روح خود سر بکش
حیدر اَرگولن
ترجمه : سیامک تقی زاده
پیش از تو
همه را با معیارهایم می سنجیدم
بعد از تو
همه را با تو می سنجم
حتی معیارهایم را
مصطفی زاهدی
او از غرق شدن میترسید
برای همین ، هیچوقت شنا نمیکرد
سوار قایق نمیشد
حمام نمیکرد
و به آبگیری پا نمیگذاشت
شب و روز در خانه مینشست
در را به روی خود قفل میکرد
به پنجرهها میخ میکوبید
و از ترس اینکه موجی سر برسد
مثل بید میلرزید و اشک میریخت
عاقبت آن قدر گریه کرد
که اتاق پر شد از اشک
و او را درخود ، غرق کرد
شل سیلور استاین
گفته بودم زیباتر
از تمام ستارگانی هستی
که سینمای جهان کشف کرده است
حالا هزار سال نوری
دور شدهای از من
و هزار بار زیباتر
عباس صفاری
زندگی کوتاهتر از آن است که
با افسوس بیهوده سپری شود
بگذار شادکامی روزگار رفته را
به دست فراموشی بسپاریم
بگذار به راه فراموشی برویم
لذّت و اندوه روزگار قدیم را
در گذر طلوع و غروب خورشید
مجالی برای اشکهای بیهوده و آه و فریاد نیست
زندگی کوتاه آدمی را
فرصتی برای غم و اندوه نیست
زندگی کوتاهتر از آنی است که میاندیشیم
زندگی کوتاهتر از آن است که
با احساسات تلخ سپری شود
اگر در انتظار باشی
زمان بزرگترین انتقامجوست
سالها به سرعت درگذرند و مرهم را در بالهای خود دارند
و در این راه ، نفرت را جایگاهی نیست
حقیقتیست آشکار
موانعِ در راه ، نشانی است تو را
و هر گامی که برمیداری به پایان نزدیکتر میشوی
زندگی کوتاهتر از آنی است که میاندیشیم
زندگی کوتاهتر از آن است که
تو را آرمانی بزرگ نباشد
کوتاه
کوتاه از برای کینه
بس بلند از برای عشق
و عشق برای همیشه و همیشه خواهد ماند
قانون اوّل خالق
و در زمین وسیلهای است تو را با نام عشق
از برای پیوند با آسمانها
اگرچه زندگی کوتاهتر از آن است که میاندیشیم
لیک عاشقان را افسوس نیست
الا ویلر ویلکاکس
ترجمه : مینا توکلی ، احسان قصری
عقل کجا پی برد شیوه ی سودای عشق
باز نیابی به عقل سر معمای عشق
عقل تو چون قطرهای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطرهای فهم ز دریای عشق
خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق
گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق
ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سودای عشق
عشق چو کار دل است دیده ی دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق
دوش درآمد به جان دمدمه ی عشق او
گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق
جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق
چون اثر او نماند محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جمله ی اجزای عشق
هست درین بادیه جمله ی جانها چو ابر
قطره ی باران او درد و دریغای عشق
تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب
گشت ز عطار سیر ، رفت به صحرای عشق
عطار نیشابوری
دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلی از گریهٔ بی حاصلم؟
چون سایه دور از روی تو افتادهام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم
از بس که با جان و دلم ای جان و دل آمیختی
چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم
لبریز اشکم جام کو ؟ آن آب آتش فام کو ؟
و آن مایهٔ آرام کو ؟ تا چاره سازد مشکلم
در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل
غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم
در عشق و مستی دادهام بود و نبود خویشتن
ای ساقی مستان بگو دیوانهام یا عاقلم
چون اشک میلرزد دلم از موج گیسویی رهی
با آن که در طوفان غم دریادلم دریادلم
رهی معیری
نگاه کن پرندگان زمستانی ، چگونه در دل من خود را گرم می کنند
و ماه نیمه ، در طراوت روحم، نیم دیگر خود را می جوید
ببین چگونه تو را دوست دارم
که آفتاب یخ زده در رگ هایم می خزد
و در حرارت خونم پناهی می جوید
دوستت دارم
اقیانوس ها
کنار جوی خانه تو زانو می زنند
و رد قدم های تو را می بویند
توفان ها
به کناری می ایستند
تا نسیم بلورینت بگذرد
تاریکی ها کنار خانه تو جمع می شوند
تا طرح مردمکان تو را بگیرند
دستی که تو را خلق کرده بود
تبعید شده از بهشت
چشمی که گریزت را دید و سخنی نگفت
تبعید شده از بهشت
تو راز بهشت را
با خنده های درخشانت فاش کرده ای