نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن

نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن
نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن

ای نگاه تو پناهم ! تو ندانی چه گناهی ست
خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن

تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی
خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن

دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان
لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن

امشب اشک من ازرد و خدا را که چه ظلمی ست
ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن

سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست
آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن

شفیعی کدکنی

ما کاشفان کوچه های بن بستیم

زنبورها را مجبور کرده ایم
از گلهای سمی عسل بیاورند
و گنجشکی که سالها
بر سیم برق نشسته
از شاخه های درخت می ترسد

با من بگو چگونه بخندم ؟
هنگامی که دور لبهایم را
مین گذاری کرده اند

ما کاشفان کوچه های بن بستیم
حرفهای خسته ای داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند

گروس عبدالملکیان

با تمام اشکهایم

شرم تان باد ای خداوندان قدرت
بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهبانان آزادی
نگهداران صلح
ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ
موج خون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی موج خون
گر نه کورید و نه کر
گر مسلسل های تان یک لحظه ساکت می شوند
بشنوید و بنگرید
بشنوید این وای مادرهای جان ‌آزرده است
کاندرین شبهای وحشت سوگواری می کنند
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است
کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند
دست ها از دست تان ای سنگ چشمان بر خداست
گر چه می دانم
آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست
با تمام اشک هایم باز نومیدانه خواهش می کنم
بس کنید
بس کنید
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید
بس کنید

فریدون مشیری

آه ندای عزیز من

دخترم
سنت شان بود
زنده به گورت کنند
تو کشته شدی
ملتی زنده به گور می شود

ببین که چه آرام سر بر بالش می گذارد
او که پول مرگ تو را گرفته
شام حلال می خورد

تو فقط ایستاد ه بودی
و خوشدلانه نگاه می کردی
که به خانه ات بر گردی
اما دیگر اتاق کوچک خود را نخواهی دید دخترم
و خیل خیال های خوش آینده
بر در و دیوارش پرپر می زنند.

تو مثل مرغ حلالی به دام افتادی
مرغی حیران
که مضطربانه چهره ی صیادش را جستجو می کند
تو به دام افتادی
همچون خوشه ی انگوری
که لگدکوب شد
و بدل به شراب حرام می شود


ادامه مطلب ...

در خاطر منی

در خاطر منی
ای رفته از برم به دیاران دور دست
با هر نگین اشک به چشم تر منی
هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست
در خاطر منی

هر شامگه که جامه ی نیلین آسمان
پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است
هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب
بر گوش شب به جلوه چنان گوشواره است
آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را
یادآور منی
در خاطر منی

در موسم بهار
کز مهر بامداد
تکدختر نسیم
مشاطه وار موی مرا شانه می کند
آندم که شاخ پر گلی باغی بدست باد
خم می شود که بوسه زند بر لبان من
وانگاه ، نرم نرم
گلهای خویش را به سرم دانه می کند
آن لحظه ، ای رمیده ز من در بر منی
در خاطر منی

 

ادامه مطلب ...

قصیده آبی خاکستری سیاه

در شبان غم تنهایى خویش
عابد چشم سخنگوى توام
من در این تاریکى
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوى توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بى پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوى تو
موج دریاى خیال
کاش با زورق اندیشه شبى
از شط گیسوى مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مى کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر مى کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاى تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه من
گرم رقصى موزون
کاشکى پنجه من
در شب گیسوى پر پیچ تو راهى مى جست
چشم من چشمه ى زاینده ى اشک
گونه ام بستر رود
کاشکى همچو حبابى بر آب
در نگاه تو رها مى شدم از بود و نبود
شب تهى از مهتاب
شب تهى از اختر


ادامه مطلب ...

به انتظار نبودی ز انتظار چه دانی ؟


به انتظار نبودی ز انتظار چه دانی ؟
تو بیقراری دلهای بیقرار ، چه دانی ؟

نه عاشقی که بسوزی، نه بیدلی که بسازی
تو مست باده نازی ، از این دو کار ، چه دانی ؟

هنوز غنچه نشکفته ای به باغ وجودی
تو روزگار گلی را که گشته خوار چه دانی ؟

تو چون شکوفه خندان و من چو ابر بهاران
تو از گریستن ابر نو بهار چه دانی ؟

چو روزگار بکام تو لحظه لحظه گذشته
ز نامرادی عشاق روزگار چه دانی ؟

درون سینه نهانت کنم زدیده مردم
تو قدر این صدف ای در شاهوار ، چه دانی ؟

تو سربلند غروری و من خمیده قد از غم
ز بید این چمن ای سرو باوقار چه دانی ؟

تو خود عنان کش عقلی و دل بکس نسپاری
زمن که نیست ز خود هیچم اختیار ، چه دانی ؟

 معینی کرمانشاهی

موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است

موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ، در خود چکیدن است

ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است

پر می کشیم و بال ، بر پردهی خیال
اعجاز ذوقها ، در پر کشیدن است

یا هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشى
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است

بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است

قیصر امین پور

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه ازین درد که جز مرگ من اش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست

رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

هوشنگ ابتهاج

سرانگشتم را که به تاراج می‌برید

من می‌بینم
و سرانگشتم را که به تاراج می‌برید
با پلکم می‌نویسم
با مژه‌هایم نقاشی می‌کنم
با تکان سرم
سرودی می‌سازم
پلنگی آرام بودم
پسرانم را خورده‌اید
با چرمینه‌ای از پوست‌شان
برابر من راه می‌روید
چمدانی پرم
که تحمل هیچ قفلی را ندارم
شیپوری از یاد رفته‌ام که همهمه‌ای ‌شنیدم
و از هیجان نبرد
بر خود می‌لرزم


شمس لنگرودی