به خوابم اگر نیایی به همه خواهم گفت

به خوابم اگر نیایی به همه خواهم گفت
خورشید را که روی زمین راه می رفت
خواهم گفت : اقیانوسها را که به دست گرفته بودی
و باچشمانت چگونه شب را روز می کردی
برای داشتن تو
اگر بخواهی خنجر به گلو می گیرم
وعیدعشاق را رقم خواهم زد
می خواهم خنجرت گلویم را پاره کند
بی آنکه خدا دلش بسوزد
برای داشتن تو
پای پیاده خط استوا را خواهم دوید
تمام صحراهای دور ونزدیک
می خواهم به نام تو جهان را نشانه بگذارم
برای داشتن تو
هم اشک یعقوب می شوم
هم ناله زلیخا
هم زبان بلقیس
برای داشتن تو حتی
شهید می شوم

سهام الشعشاع شاعر سوری
مترجم : بابک شاکر

من زنی هستم سزاوار تو

حالا تو روبرویم نشسته ای
به بزرگی روزهایی که به تو فکر می کردم
تو مرد سرزمین عشقهای سختی
معشوقه های تو تاب دیدارت را نداشتند
برای رسیدن به تو باید احرام پوشید
برای رسیدن به تو باید طواف کرد جهان را
از استوای گرم وآتشین گذشت
از قطب های سرد و یخزده
بدنامی را به جان خرید
چونان مریم مقدس و منزه شد
برای رسیدن به تو هزار مرحله را باید گذارند
حالا اما روبروی تو نشسته ام
من زنی هستم سزاوار تو
سزاوارم که درچشمان تو قراربگیرم
تو مرا به دنیا آوردی
خلق کردی
ودرآغوش کشیدی
چه دلچسب است بعد ازاین سفردور
رسیدن به چنین مردی که خالق است

لورکا سبیتی حیدر شاعر لبنانی
مترجم : بابک شاکر

آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود

میان خورشیدهای همیشه
زیبایی ی تو
لنگری ست 
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستاره گان
بی نیازم می کند

نگاه ات
شکست ستمگری ست 
نگاهی که عریانی ی روح مرا
از مهر
جامه یی کرد
بدان سان که کنون ام
شب بی روزن هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است

و چشمان ات با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست 

آنک چشمانی که خمیرمایه ی مهر است
وینک مهر تو:
نبردافزاری
تا با تقدیر خویش پنجه درپنجه کنم

آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نابهنگام ام گزیری نبود
چنین انگاشته بودم

آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود

میان آفتاب های همیشه
زیبایی ی تو
لنگری ست 
نگاه ات
شکست ستمگری ست
و چشمان ات با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست

احمد شاملو

وقتی که تو این شعر را بخوانی

وقتی که تو
این شعر را بخوانی
شاید من در شهر دیگری باشم

شعری که از پاییزی تلخ
و عشقی که به عبث می پیمود
سخن می گفت

شعری که در بادها می وزید
و چنان اعلامیه های
پخش نشده
برتکه های کاغذ
نوشته شده بودهمانند مسافری
که به سفری دور و تنها
آماده بود

زیرا که مرگ
قایقی سفید رنگ بود
قایقی غرق شده که تمام دریاهای سیاه
او را می خوانند

مرگ
شکل ستاره های خاموش
و آدرس هایی پاره
مرگ
شبیه چمنزاری سوخته بود

وقتی که تو
این شعر را بخوانی
شاید من در شهر دیگری باشم

بهجت آیسان
مترجم : سیامک تقی زاده

با اینکه مست بودم

با اینکه مست بودم
با اینکه تمام شهر را رقصیده بودم
بازهم با نوای تو شور گرفتم
پرواز کردم
و تمام عاشقان جهان را بیدار کردم
کنار خدا ایستادم
بالای بالا
تمام قدیسان جهان را مست کردم
مست چشمهای تو
و رقصاندم
و رقصیدم
و باز بالا رفتم
آنجا که خدا نبود
و آنجا فقط تو بودی
و من بودم

ندیانسی  الحاج شاعر لبنانی
مترجم : بابک شاکر

مامورعذاب همیشگی

ازخواب می ترسم
ازبیداری ام بیزارم
بین خواب وبیداری ام حیرانم
این زیستن جهنمی ست
وتومامورعذاب همیشگی
کسی که عاشق می شود
ازجهان رانده می شود
نه خدا دارد
نه مرگ

نورس یکن شاعر سوری
برگردان : بابک شاکر

برای همیشه نامت را به ما بگو

به تو گفته بودیم
گاهی برای ادامه ی روز های تو
سکوت کردیم
هر جا باران بارید
ما در کنارت ایستاده ایم
و برای مرگ و تاریکی که به دنبال تو بودند
گلی پرتاب کردیم
که تو را از یاد ببرند
به تو گفته بودیم
درختان در تنهایی می رویند
و در باد نابود می شوند
اکنون پیری ما را احاطه کرده است
و مرگ آماده است هر لحظه ما را تصرف کند
یک بار دیگر برای همیشه نامت را به ما بگو
بگو هنوز باران می بارد
و تو هنوز راه رفتن در باران را دوست داری

احمدرضا احمدی

دستت را به من بده ، با من برقص

دستت را به من بده ، با من برقص
دستت را به من بده ، دوستم داشته باش
چون گلی تنها خواهیم بود ما
چون گلی تنها ، و دیگر هیچ

یک ترانه را با هم می خوانیم
با یک آهنگ با هم می رقصیم
چون سبزه ها باد می لرزاند ما را
چون سبزه ها و دیگر هیچ

نام تو رزا ، نام من امید
تنها نامت فراموش می شود
چون ما رقصی خواهیم بود
به روی تپه و دیگر هیچ

گابریلا میسترال
مترجم : کامیار محسنین

تو که شاعری بگو عشق چیه ؟

تو که شاعری بگو عشق چیه ؟
اگر سی سال پیش پرسیده بودی
از هر آستینم برایت
چند تعریف آماده و کامل
که مو لای درزش نرود
بیرون می کشیدم

در این سن و سال اما
فقط می توانم دستت را
که هنوز بوی سیب می دهد بگیرم
و بازگردانمت به صبح آفرینش
از پروردگار بخواهم
به جای خاک و گل
و دنده ی گمشده من
این بار قلم مو به دست بگیرد
و تو را به شکل آب بکشد
رها از زندان پوست
و داربست استخوان هایت
و مرا
به شکل یک ماهی خونگرم
که بی تو بودنش مصادف
با هلاکت بی برو برگرد

عباس صفاری

کوی جانان از رقیبان پاک بودی کاشکی

کوی جانان از رقیبان پاک بودی کاشکی
این گلستان بی‌خس و خاشاک بودی کاشکی

یار من پاک و به رویش غیر چون دارد نظر
دیده او چون دل من پاک بودی کاشکی

قصد قتلم دارد و اندیشه از مظلومیم
یار در عاشق کشی بی‌باک بودی کاشکی

تا به دامانش رسد دستم به امداد نسیم
جسم من در رهگذارش خاک بودی کاشکی

سینه‌ام از تیر دلدوز تو چون دارد نشان
گردنم را طوق از آن فتراک بودی کاشکی

غنچه‌سان هاتف دلم از عشق چون صد پاره است
سینه‌ام زین غم چو گل صد چاک بودی کاشکی

هاتف اصفهانی

چه سکوت زیبایی دارد امشب

چه سکوت زیبایی دارد امشب
به من دست بزن
بگذار پیراهنم بریزد زیر پاهایت
به من دست بزن
بگزارخیس اشکهایت شود تنم
از این باغ پر از انگور
جامهای سرشار از شراب ناب
یک جرعه بنوش
شاید دراین دریای مست شناور شدی امشب
چه سکوت آرامی دارد امشب
ودستهای تو
گرداگرد پشتم لمس می شود
اززبانت غفلت نکن
این آغوش بی رمز زبانت باز نمی شود

جمانه حداد
مترجم : بابک شاکر

کوکب امید

ای صبح نودمیده، بناگوش کیستی؟

وی چشمه حیات لب نوش کیستی؟


از جلوهٔ تو سینه چو گل چاک شد مرا

ای خرمن شکوفه ، بر و دوش کیستی؟


همچون هلال بهر تو آغوش من تهی است

ای کوکب امید در آغوش کیستی؟


مهر منیر را نبود جامهٔ سیاه

ای آفتاب حسن سیه پوش کیستی؟


امشب کمند زلف ترا تاب دیگری است

ای فتنه در کمین دل و هوش کیستی؟


ما لاله سان ز داغ تو نوشیم خون دل

تو همچو گل حریف قدح نوش کیستی؟


ای عندلیب گلشن شعر و ادب رهی

نالان بیاد غنچه خاموش کیستی؟


رهی معیری

با همین چشم ، همین دل

با همین چشم ، همین دل
دلم دید و چشمم می‌گوید
آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ، ‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زیباست ،‌ زیباست ، ‌زیباست
و هیچ چیز همه چیز نیست
و با همین دل ، همین چشم
چشمم دید ، دلم می‌گوید
آن قد که زشتی گوناگون است ، ‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است
و هیچ چیز همه چیز نیست
زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز
و هیچ ، هیچ ، هیچ ، اما
با همین چشم‌ها و دلم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم کوچک‌تر است
از همه کوچک‌تر
و با همین دل و چشمم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگ‌تر است
از همه بزرگ‌تر
شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک
و من همیشه یک آرزو دارم
با همین دل
و چشم‌هایم
همیشه

مهدی اخوان ثالث

معشوقه ای با هیبت خدا

سیاه پوشیده ام
روی این ویرانه ای که ساخته ای
تنها چنگیز تاریخ را تکان نداد
تو یک تن بودی
شبیه هزاران سرباز خونریز
خانه خرابم کردی
من تنها به اتهام دوست داشتنت ویران شدم

یا ایها الشهداء
به داد مظلومیت من برسید
این خونریز
صدایم را پنهان کرده درتاریخ

ای پیامبران بزرگ
معجزه ای رقم بزنید
این عذاب الیم را معشوقه ای ساخته است
که چشمانش شبیه خدا بود
سیاه پوشیده ایستاده ام
نه جانی دارم
نه کامی
هرچه هست
شکنجه ای ست رسیده ازسمت معشوقه ای
با هیبت خدا

شوقی بزیغ شاعر لبنانی
مترجم : بابک شاکر

وقتی هستی در دلم قیامتی ست

وقتی هستی
در دلم قیامتی ست
و تمامی ابنای بشر
به تماشای تو برمی خیزند
قامتی که زمین را
از ساق های گندمی
تا شانه آسمانی ات
بالا می برد
آمدنت همیشه
قیامتی ست

بلند بالا
ای تیک تاک نبض
ای لنگر بودن
بودن چه بیهوده ست
اگر قیامتی نباشد
و من بار دیگر
تو را نبوسم
ننوشم
نبینم

چه بیهوده ست اگر قیامتی نباشد
تا در سکوت
دست های تو را بگیرم
و به ابدیت نگاهت
لبخند بزنم

عباس معروفی

هرتار گیسویت فرستاده ای دارد

هرتار گیسویت فرستاده ای دارد
هر تیرمژگانت فرشته ای کوچک
هر شعله نگاهت اعجازی آسمانی ست
می خواهم اینچنین ایمان بیاورم به تو
بارگاهت کجاست
می خواهم سجده کنم به سمت خدای تو
خدای تو مرگ ندارد
همه اش زندگی ست
خدای تو جهنم ندارد
همه اش بهشت است
خدای تو شیطان ندارد
همه اش فرشته است
دردین تو مستی راه رستگاری ست
عاشقی اوج ایمان است
بیداری واجب شرعی ست
خواب حرام حرام است
می خواهم سجده کنم به سمت خدای تو
خدای تو نبردهایش با گل و بوسه است
پیامبرانش همه شبیه تو هستند
نزول عذابش هجر و دوری توست
پیروان ادیانش قهرمان قصه های عاشقانه اند
به خدای تو سوگند
ایمان آورده ام به این خدای ماه

زاهی وهبی شاعر لبنانی
مترجم : بابک شاکر

اندر دل من درون و بیرون همه او است

اندر دل من درون و بیرون همه او است
اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست

اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد
بی چون باشد و جود من چون همه اوست

مولانا

تو مهربان بودی

تو مهربان بودی
آغاز ماجرا ، اما
چه سخت تشنه ی جام محبتت بودم
سخن تمام نشد
ختم ماجرا پیدا

امید با تو نشستن
تلاش بی ثمری بود
چه
کوشش شب و روزم
بِسان شخم زدن روی سینه ی دریا
و استغاثه به در گاهت
گره به باد زدن
و همچو کوفتن آب بود در هاون

مرا رها کردی ؟
مرا به مسلخ سلاخان
رها چرا کردی ؟
مرا که رام تو بودم
اسیر دام تو بودم

گذشتم از تو و آن پر فریب شهر بزرگ
کنون کنار کویرم
کویر بی باران
و مهربانی این مهربانترین یاران
تو کاش از این مردم
زمردم کرمان
به قدر یک ارزن
وفا و خوبی را
به وام بستانی
که مثل مهر درخشان شهر بخشنده
و همچو مردم این ملک
مهربان باشی

تو ای بلای دل من
بلند بالایم
تو ای برازنده
تو ای بلندتر از سروها و افراها
تو بر تمام بلندان باغ بالنده
بر این اسیر به غربت گذر توانی کرد ؟
بر این کویر نشین
بر این ز مهر تو محروم
نظر توانی کرد ؟

حمید مصدق

در رویایم عشق را دیدم

در رویایم عشق را دیدم
دنبال انسان می گشت
بیدار شدم
انسان را دیدم
دنبال عشق می گشت
تمام دنیا را خواستم بغل کنم
دستهایم به هم نرسید

ازدمیر آصف

احساس خوبی دارم

احساس خوبی دارم
همه چیز درست می شود
تو خواهی آمد و دهان تاریک باد را خواهی دوخت
آمدن تو ، یعنی پایان رنجها و تیره روزی ها
آمدن تو ، یعنی آغاز روزی نو
بلافاصله پس از غروب
از وقتی که نوشته ای می آیی
هواپیماها
در قلب من فرود می آیند

رسول یونان