به شیوه نیاکانم عاشق می شوم
انگار دوران مدرن اندیشه هایش را برای عقل من نفرستاده است
به شیوه نیاکانم مالیخولیا گرفته ام
یاد نگرفتم
دربستر تو آرام بگیرم
پاهایم را برهنه روبرویت بگذارم
سیگاری دود کنم
جرعه ای بنوشم
از فلسفه های کانت و مارکس بگویم
از اندیشه های سارتر سخنی بگویم
برای خوابیدن با تو از دوبوار مثالی بزنم
و شعرهای الیوت را بگذارم کنار بودلر و بگویم خودم سروده ام
تنها به شیوه نیاکانم
پشت پرده ای می نشینم
حجله ای زیبا مهیا می کنم
تا تو بعد از نبردی خونین بیایی
خودت پیراهنم را بگشایی
بیشتر ازاین شرم دارم برایت بنویسم
تو خودت به شیوه های فلسفه ی امروز معنایش کن
عاشقی من همین است
فاطمه ناعوت شاعر مصری
مترجم : بابک شاکر
بیا برویم
توی خیابانهای خالی ازعشق
قدم بزنیم
با هم که باشیم
بوسه و باران حتما خودشان را می رسانند
یدالله گودرزی
رنج دشوار است
و رنج بی عشق دشوار
و عشق بی رنج ناممکن
و عشق دشوار است
گونار اکلوف
مترجم : محسن عمادی
سر بر سینهام بگذار
با تپشهای قلبم آرزوهایت را شماره کن
رشتههای سپید مویم
ردِ رنجهایی است که زندگیام را سیاه کرد
با این همه در سرزمینی که مرگ پایان رنج هاست
هرگز هیچکس تابوت عشق را
بر شانههای من نخواهد دید
علیشاه مولوی
خستهام از شب و از
شاید باد
و شاید باران
و یا گریهی پرندهای در بیشهزار
که روزگار رفته و دردهایش را به یاد آورده است
غرق در افکارم
احساس میکنم که دستهای ژوئن پیر خسته
قلبام را از فروپاشی بازمیدارد
تا به زندگی ادامه دهم
خستهام از شب و دلتنگ توام
ای عشق
غرق در اشک
در آرزوی توام
گویی به تازهگی مرا ترک کردهای
گویی به تازهگی تنها شدهام
حال آنکه سالهاست از کنارم رفتهای
همچنان به زندهگی ادامه میدهم
امّا آوای قلبام به زیبایی روزهای گذشته نیست
خستهام
و آن درد کهنه
روحام را آزرده است
چونان رودخانهای که ناگاه طغیان میکند
و آببند را میشکند
و هر آنچه در راه است را ویران میکند
همچون کشتی شکستهام
که جز بادبانی سفید هیچ از آن برجای نمانده است
از قلب شکستهام نوایی جز درد و اندوه به گوش نمیرسد
الا ویلر ویلکاکس
ترجمه : مینا توکلی ، احسان قصری
راستی هیچ میدانی من
در غیبت پر سوال تو
چقدر ترانه سرودم
چقدر ستاره نشاندم
چقدر نامه نوشتم
که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید ؟
رسید ، اما وقتی
که دیگر هیچ کسی در خاموشی خانه
خواب بازآمدن مسافر خویش را نمیدید
سیدعلی صالحی
به تمام نویسندگان بگویید
به شاعران
به مورخین
به منجمین
حکایت مرا درون کتابها بنویسند
روی ستاره ها رسم کنند
حکایت مرا که اشک خدا را در آورد
حکایت زنی که بارید
به زمین فرو رفت و
خاک تو را بارور کرد
بگویید فرشتگان مقرب بنویسند
حکایت زنی که عاشق بستری خالی شد
و خود را درونش رها کرد
دفن شد
بشرى البستانی
مترجم : بابک شاکر
رفتی و نام تو ز زبانم نمیرود
و اندیشهی تو از دل و جانم نمیرود
گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست
الا بدین حدیث زبانم نمیرود
تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو
از پیش خاطر نگرانم نمیرود
گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست
کاین عذر بیش با همگانم نمیرود
خونی روانه کردهام از دیده وین عجب
کز حوض قالب آب روانم نمیرود
چندان چو سگ به کوی تو در خفتهام که هیچ
از خاک درگه تو نشانم نمیرود
ذکر لب تو کردهام ای دوست سالها
هرگز حلاوتش ز دهانم نمیرود
از مشرب وصال خود این جان تشنه را
آبی بده که دست به نانم نمیرود
دانم یقین که ماه رخی قاتل من است
جز بر تو ای نگار گمانم نمیرود
آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم
اینم همی نیاید و آنم نمیرود
از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی
ناخوانده آید و چو برانم نمیرود
سیف فرغانی
اگر نامه های عاشقانه ام
در حکم تجاوز به ساحت کسی است
اگر نامه های عاشقانه ام
با همان شورشگری
با همان بی پروایی
با همان لحن کودکانه شان
دنیا را به پیرامون تو زیر و زبر خواهند کرد
و هزار درویش را هلاک
و آتش هزار جنگ صلیبی را شعله ور
باری هیچ شگفت زده مشو
ای گنجشک خاکستری تابستان
اگر دیدی که برگهایم
بر دروازه های شهر مسین آویخته است
بدان که شمشیر سپاهیان بر عشق فرمان می راند
و هیچ در شگفت مشو
اگر گلهایم را ناجوانمردانه کشتند
که این روزگار به گلهای مصنوعی ایمان آورده است
اگر محکومم کنند
وگویند کتابهایم متن اباحی گری است
تو برایم گریه مکن
زیرا که همه ی محکمه های عاشقان در وطنم
غیر قانونی ست
نزار قبانی
که پشت تمام دشتهای جهان
پشت بادیه های سیاه
پشت سراب
پشت دریاهای دور
مردی تکه تکه میشود
و جنازه ی خودش را شبی به دوش میگیرد
خونین و تلخ به سراغ تو می آید
تا زیر پاهای تو دفن شود
و با اشکهای تو بارور شود
رشد کند
و عشق را سبز کند
این عاشقانه ی تازه ای است
نورس یکن
مترجم : بابک شاکر
مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را
مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را
بهشت عشق من در برگ ریز یادها گم شد
مگر از جام می گیرم سراغ چشم یارم را
به گوشش بانگ شعر و اشک من نا آشنا آمد
به گوش سنگ می خواندم سرود آبشارم را
به جام روزگارانش شراب عیش و عشرت یاد
که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را
پس از عمری هنوز ای جان به یاری زنده می دارد
نسیم اشتیاق من چراغ انتظارم را
خزان زندگی از پشت باغ جان من برگشت
که دید از چشم در لبخند شیرین بهارم را
من از لبخند او آموختم درسی که نسپارم
به دست نا امیدی ها دل امیدوارم را
هنوز از برگ و بار عمر من یک غنچه نشکفته است
که من در پای او می ریزم اکنون برگ و بارم را
فریدون مشیری
در قهوه خانه ساحلی مینشینم
و به کشتیهایی خیره میشوم
که در بینهایت زاده میشوند
و ترا میبینم که
از قاره روبه رو میآیی
و بر روی آب ، شتابان
گام برمی داری
تا با من قهوه بنوشی
همچنان که عادت ما بود
پیش از آنکه بمیری
چیزی میان ما دگرگون نشده است
اما من بر آن شده ام تا
دیدار پنهانی مان را حفظ کنم
هر چند که مردمان پیرامون من
می پندارند که
آنکه مرد
دیگر باز نمیگردد
غاده السمان
در شهر ، دلبری که بخندد به ناز نیست
عشقی که آتشم بزند بر نیاز نیست
برق صفا نمانده به چشمان دلبران
دیدار هست و دیدهی عاشق نواز نیست
ساقی مریز باده که میدانم این شراب
مرد افکن و تب آور و مینا گداز نیست
رازیست بر لبم که نخواهم سرودنش
مردیم از این که محرم دانای راز نیست
مردم اگر چه قصهی ما ساز کرده اند
ما را زبان مردم افسانهساز نیست
آن گل به طعنه گفت که در بزم درد ما
روی نگار و جام می و اشک ساز نیست
ای تازه گل مناز به گلزار حسن خویش
ناز این همه به چهره ی گلهای ناز نیست
سوزم چو لاله در دل صحرای زندگی
نازم به بخت ژاله که عمرش دراز نیست
فرخ تمیمی
در برابر آینه یک جور زیبایی
در رختخواب جورِ دیگر
گوش به شایعات نده
سرمه بر چشمانت بزن
گرگ و میش غروب به قهوهخانه بیا
تا دل حسودان بسوزد
مردم حرفشان را خواهند زد
خیالت نباشد
مگر عاشق نیستیم ما ؟
اورهان ولی
بار دیگر غم عشق آمد و دلشادم کرد
عزم ویرانی من داشت و آبادم کرد
دشت تا دشت دلم وادی خاموشان بود
تندر عشق یه یک صاعقه فریادم کرد
نازم آن دلبر شیرین که به یک طرفه نگاهم
آتشی در دلم افروخت که فرهادم کرد
قفس عشق ز هر باغ دل انگیزترست
شکر صیاد که در این قفس آزادم کرد
یار شیرین من ار تلخ بگوید شهدست
وین عجب نیست که گویم غم او شادم کرد
مهدی سهیلی
زمستان
گرمترین فصل سال است
وقتی درخت ها
لباس هایشان را
در می آورند
و تو
برای اولین بار
دستم را
می گیری
محسن حسینخانی
ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی
از محنت تو نیست مرا روی رهایی
معذوری اگر یاد همی نایدت از ما
زیرا که نداری خبر از درد جدایی
در فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد
بر آرزوی آنکه تو روزی به من آیی
من بیتو همی هیچ ندانم که کجایم
ای از بر من دور ندانم که کجایی
گیرم نشوی ساخته بر من ز تکبر
تا که من دلسوخته را رنج نمایی
ایزد چو بدادست به خوبی همه دادت
نیکو نبود گر تو به بیداد گرایی
بیداد مکن کز تو پسندیده نباشد
زیرا که تو بس خوبی چون شعر سنایی
سنایی غزنوی
بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما
تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟
ز ناله سحر و گریه شبانه ما
چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه
جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما
نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است
ز سوز سینه بود گرمی ترانه ما
چنان ز خاطر اهل جهان فراموشیم
که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما
بخنده رویی دشمن مخور فریب رهی
که برق خنده زنان سوخت آشیانه ما
رهی معیری
نخستین مهر و آخر بی وفایی
در اول مینمایی دانهٔ خال
در آخر دام گیسو می گشایی
چو کوته مینمودی زلف گفتم
یقین کوته شود شام جدایی
ندانستم کمند طالع من
ز بام وصل یابد نارسایی
برآن بودم که از آهن کنم دل
ندانستم که تو آهنربایی
من آن روز از خرد بیگانه گشتم
که با عشق توکردم آشنایی
نپندارم که باشد تا دم مرگ
گرفتار محبت را رهایی
مرا شاهی چنان لذت نبخشد
که اندر کوی مه رویان گدایی
سحر جانم برآمد بیتو از لب
گمان بردم تویی از در درآیی
چو دیدم جان محزون بود گفتم
برو دانم که بیجانان نپایی
قاآنی
آدمها
عطرشان را با خودشان میآورند
جا میگذارند
و میروند
آدمها
میآیند و میروند
ولی
توی خوابهایمان میمانند
آدمها
میآیند و میروند
ولی
دیروز را با خود نمیبرند
آدمها
میآیند
خاطرههایشان را جا میگذارند
و میروند
آدمها
میآیند
تمام برگهای تقویم بهار میشود
میروند
و چهار فصل پاییز را
با خود نمیبرند
آدمها
وقتی میآیند
موسیقیشان را هم با خودشان میآورند
و وقتی میروند
با خود نمیبرند
آدمها
میآیند
و میروند
ولی
در دلتنگیهایمان
شعرهایمان
رویای خیس شبانهمان میمانند
جا نگذارید
هر چه میآورید را با خودتان ببرید
به خواب و خاطرهی آدم برنگردید
هرتا مولر