مثل هیچکس

وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید ، باید ، باید
دیوانه وار دوست بدارم

کسی را که مثل هیچکس نیست

فروغ فرخزاد

گناه کردم

گناه کردم
عاشق شدم
و به این جرم
مرا خواهند آویخت
پروایی نیست، پروانه ی من
بگذار سربه هوا شوم

بگذار ببینم عنکبوت ها
کجای سه کنج آسمان
تار بسته اند
بگذار خدا زیر گلویم
سه تار بزند
خطی دور تار دور
جای طناب دار را ببوس

عباس معروفی

بازگشت

آتش و آدم
ترکیبی نامتجانس است
من از میان این آتش گر گرفته
در رویاها و عشق ها

غیر ممکن است سالم برگردم
بازگشت من
اندوه بار خواهد بود
کاش مثل نان بودم
چه زیبا بر می گردد
از سفر آتش

رسول یونان

چه می خواهی

دگر از جان من ای سیمین بر چه می خواهی ؟
ربوده ای دل زارم دگر چه می خواهی ؟

مریز دانه که ما خود اسیر دام تو ایم
ز صید طایر بی بال و پر چه می خواهی ؟

اثر ز ناله خونین دلان گریزان است
ز ناله ای دل خونین اثر چه می خواهی ؟

به گریه بر سر راهش فتاده بودم دوش
بخنده گفت ازین رهگذر چه می خواهی ؟

نهاده ام سر تسلیم زیر شمشیرت
بیار بر سرم ای عشق هر چه میخواهی

کنون که بی هنرانند کعبه دل خلق
چو کعبه حرمت اهل هنر چه می خواهی ؟

به غیر آن که بیفتد ز چشم ها چون اشک
به جلوه گاه خزف از گوهر چه می خواهی ؟

رهی چه می طلبی نظم آبدار از من ؟
به خشکسال ادب شعر تر چه می خواهی ؟

رهی معیری

بنشین مرو

بنشین ٬ مرو ٬ که در دل شب ٬ در پناه ماه
خوش تر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست

بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست

بنشین ٬ مرو ٬ صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است

جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین ٬ مرو ٬ مرو که نه هنگام رفتن است

فریدون مشیری

خدای محبوب خویش

دلی که به راستی عاشق شده باشد
هیچگاه عشق را فراموش نمی کند
بلکه عشق را تا پایان عمر ادامه می دهد
همچون گل آفتاب گردان
که خدای محبوب خویش
خورشید را
هنگام غروب با همان چشم می نگریست
که هنگام طلوع بر او گشوده بود

توماس مور

اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب

اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب

مهمان عزیز آمده در خانه‌ام امشب


صد شکر خدا را که نشسته‌ست به شادی

گنج غمت اندر دل ویرانه‌ام امشب


من از نگه شمع رخت دیده نورزم

تا پاک نسوزد پر پروانه‌ام امشب


بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر

تا شیخ بداند ز چه افسانه‌ام امشب


ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد

ای بی‌خبر از گریه مستانه‌ام امشب


یک جرعهٔ تو مست کند هر دو جهان را

چیزی که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب


شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی

گاهی شکن دام و گهی دانه‌ام امشب


تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی

خاک قدم محرم و بیگانه‌ام امشب


امید که بر خیل غمش دست بیاید

آه سحر و طاقت هر دانه‌ام امشب


از من بگریزید که می‌خورده‌ام امشب

با من منشینید که دیوانه‌ام امشب


بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی

گر جان نرود در پی جانانه‌ام امشب


فروغی بسطامی

تیره بختی من

اگر نمی خواهی

بر تیره بختی من گواهی دهی

خواهش دارم روبه روی من نمان

عبور کن

کوچه را طی کن

و در انتهای کوچه محو شو

همان گونه که آدم های خوشبخت

محو می شوند


احمد رضا احمدی

جهان بی تفاوتی ها

من از جهان بی‌تقاوتی رنگ‌ها و حرف‌ها و صداها می‌آیم 
و این جهان به لانه‌ی ماران مانند است 
و این جهان پر از صدای حرکت پای مردمی‌ست 
که هم‌چنان که ترا می‌بوسند 
در ذهنِ خود طناب دارِ ترا می‌بافند
مردمانی که صادقانه دروغ می‌گویند
و عاشقانه خیانت می‌کنند
کاش
دل‌ها آن‌قدر پاک بود
که برای گفتن
دوستت دارم
نیازی به قسم‌خوردن نبود


فروغ فرخزاد

بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا

بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا
که برون شد دل سرمست من از دست اینجا

چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان
دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا

تا نگوئی که من این جا ز چه مست افتادم
هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا

کیست این فتنه‌ی نوخاسته کز مهر رخش
این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا

دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری
زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا

دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم
شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجا

نام خواجو مبر ای خواجه درین ورطه که هست
صد چو آن خسته‌ی دلسوخته در شست اینجا

خواجوی کرمانی

ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست

ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست

با ما مگو به جز سخن دل نشان دوست


حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود

یا از دهان آن که شنید از دهان دوست


ای یار آشنا علم کاروان کجاست

تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست


گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار

ما سر فدای پای رسالت رسان دوست


دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت

دستم نمی‌رسد که بگیرم عنان دوست


رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید

رحمت کند مگر دل نامهربان دوست


گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد

تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست


گر آستین دوست بیفتد به دست من

چندان که زنده‌ام سر من و آستان دوست


بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در

الا شهید عشق به تیر از کمان دوست


بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد

وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست


سعدی

گاه آرزو می کنم

گاه آرزو می کنم
ای کاش برای تو  پرتوِ  آفتاب باشم
تا دست هایت را گرم کند
اشکهایت را بخشکاند
و خنده را به لبانت  باز آرد
پرتوِ خورشیدی که
اعماق تاریک  وجودت را روشن کند
روزت را غرقه ی نور کند
یخ  پیرامون ات را آب کند


مارگوت بیکل

خسته نیستم

من خسته نیستم
دیریست خستگی‌ام
تعویض گشته است به درهم‌شکستگی
من خسته نیستم
درهم‌شکسته‌ام
این خود امید بزرگی نیست ؟

نصرت رحمانی

راز عشقت

هرگز راز عشقت را با معشوق مگوی
آن عشق می پاید که ناگفته می ماند
زیرا این نسیم لطیف و مهربان
خوشتر که خاموش و نامرئی بگذرد
من از عشق خویش با معشوق سخن گفتم
و راز دل آشکار کردم
اما او سرد و لرزان
و هراسناک و پریشان
مرا رها کرد و برفت
دیری نپایید
که رونده ای از راه رسید
خاموش و نامرئی و همچون نسیم
و او را با یک آه در ربود و ببرد

ویلیام بلیک

پشت شیشه افکارت

می دانی ؟
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت

باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند

حسین پناهی

در غم عشقت

بیا که در غم عشقت مشوشم ، بی تو
بیا ببین که در این غم چه نا خوشم ، بی تو

شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم ، بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا
همیشه زهر فراقت همی کشم ، بی تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم ، بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم ، بی تو

سعدی

چرا مردم قفس را آفریدند ؟

چرا مردم قفس را آفریدند ؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند ؟

چرا پروازها را پر شکستند ؟
چرا آوازها را سر بریدند ؟

پس از کشف قفس ، پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد

کلاف لاله سر در گم فرو ماند
شکفتن در گلوی گل گره خورد

چرا نیلوفر آواز بلبل
به پای میله های سرد پیچید ؟

چرا آواز غمگین قناری
درون سینه اش از درد پیچید ؟

چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت ؟
چه شد آن آرزوهای بهاری ؟

چرا در پشت میله خط خطی شد
صدای صاف آواز قناری ؟

چرا لای کتابی ، خشک کردند
برای یادگاری پیچکی را ؟

به دفتر های خود سنجاق کردند
پر پروانه و سنجاقکی را ؟

خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد

خدا می خواست باغ آسمان ها
به روی ما همیشه باز باشد

خدا بال و پر و پروازشان داد
ولی مردم درون خود خزیدند

خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند

قیصر امین پور

جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما

جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما
دردا که نیستت خبر از روزگار ما

در کار تو ز دست زمانه غمی شدم
ای چون زمانه بد، نظری کن به کار ما

بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبی
فریاد و نالهای دل زار زار ما

دردا و حسرتا که بجز بار غم نماند
با ما به یادگاری از آن روزگار ما

بودیم بر کنار ز تیمار روزگار
تا داشت روزگار ترا در کنار ما

آن شد که غمگسار غم ما تو بوده‌ای
امروز نیست جز غم تو غمگسار ما

آری به اختیار دل انوری نبود
دست قضا ببست در اختیار ما

انوری

نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست

نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست
نقشی بلندتر زده ایم ، آن نگار کو ؟

جانا ، نوای عشق خموشانه خوش تر است
آن آشنای ره که بود پرده دار کو ؟

ماندم درین نشیب و شب آمد ، خدای را
آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو ؟

ای بس ستم که بر سر ما رفت و کس نگفت
آن پیک ره شناس حکایت گزار کو ؟

چنگی به دل نمی زند امشب سرود ما
آن خوش ترانه چنگی شب زنده دار کو ؟

ذوق نشاط را می و ساقی بهانه بود
افسوس ، آن جوانی شادی گسار کو ؟

یک شب چراغ روی تو روشن شود ، ولی
چشمی کنار پنجره ی انتظار کو ؟

خون هزار سرو دلاور به خاک ریخت
ای سایه ، های های لب جویبار کن

هوشنگ ابتهاج

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوا گرفته‌ی عشق از پی هوس نرود

به بوی زلف تو دم می‌زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

نثار آه سحر می‌کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

دلی که نغمه‌ی ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هر که پیش تو ره یافت باز پس نرود

هوشنگ ابتهاج