همه میگویند
عشق اول بهترین است
افسانهای و خیال انگیز
برای من اما
این گونه نبود
بین ما حس مبهمی بود و شاید هم نبود
جرقهای که روشن و خاموش شد
حتی دستهایم نلرزید
وقتی ریسمان یادداشتهای کوچک
یا روبان یک دسته از نامه را گشودم
تنها ملاقات ما
بعد از این همه سال
گفتگویی سرد
درکنار یک میز و دو صندلی بود
عشقهای دیگر هنوز درون من
عمیق نفس میکشند
اما این عشق حتی نفس کوتاهی برای آه هم نیست
اما هنوز در من جاری است
و می تواند کاری را انجام دهد که
هیچ عشقی هرگز قادر به انجام آن نیست
فراموش نشده
نه حتی در خواب
که میتواند مرا به مرگ عادت دهد
ویسلاوا شیمبورسکا
ترجمه : مرجان وفایی
به آنهایی که عاشقشان نیستم
خیلی مدیونم
احساس آسودگی خاطر میکنم
وقتی میبینم کسِ دیگری به آنها بیشتر نیاز دارد
شادم از این که
خوابشان را پریشان نمیکنم
آرامشی را که با آنها احساس میکنم
آزادیای را که با آنها دارم
عشق نه میتواند بدهد ، نه بگیرد
ویسلاوا شیمبورسکا
ترجمه : ملیحه بهارلو
بسیار به او نزدیکم
آنقدر به او نزدیکم که نمی تواند خواب مرا ببیند
او خوابش می برد
و به زنی که بلیط سفری یک طرفه گرفته است
تا منی که در آغوشش خوابیده ام
نزدیک تر است
بیچاره من
در کالبدِ خویشتن گرفتارم
به آرامی
دستم را از زیر سرش بیرون می کشم
به او خیلی نزدیکم
آنقدر که او نمی تواند خواب مرا ببیند
نزدیکم
خیلی به او نزدیکم
ویسلاوا شیمبورسکا
ترجمه : بابک زمانی
عشق حقیقی
آیا به راستی بدان نیازی هست ؟
عقل و احساس به ما می گوید
که با سکوت از آن بگذریم
همچون ننگی در حساس ترین لحظات زندگی
به راستی که فرزندانِ خَلَف
بی هیچ نیازی بدان زاده می شوند
عشق حقیقی
نمیتواند در میان جمعیت زمین شیوع پیدا کند
چرا که به ندرت رخ می دهد
بگذار آنان که عشق حقیقی را نیافته اند
بگویند هرگز چنین چیزی وجود ندارد
چنین باوری
مرگ و زندگی را برای شان آسوده تر خواهد کرد
ویسلاوا شیمبورسکا
ترجمه : بابک زمانی
وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بلند گفت
طوری شدم
که انگار گُل رُزی از پنجره ی باز
به اتاق پرت شده باشد
ویسلاوا شیمبورسکا
هیچ چیز تغییر نکرده است
فقط تعداد آدم ها بیشتر شده است
در کنار گناه های قدیم ، گناه هایی جدید ظهور کرده است
واقعی ، موهومی ، موقتی
اما فریادی که بدن به آن پاسخ می دهد
به استناد معیار قدیم و آوای کلام
فریاد معصومیت بوده
و هست
و خواهد بود
ویسلاوا شیمبورسکا
سینما را ترجیح میدهم
گربهها را ترجیح میدهم
درختان بلوط کنار رود وارتا را ترجیح میدهم
دیکنز را بر داستایفسکی ترجیح میدهم
خودم را که آدمها را دوست دارد
بر خودم که بشریت را دوست دارد، ترجیح میدهم
ترجیح میدهم نخ و سوزن آماده دمِ دستم باشد
رنگ سبز را ترجیح میدهم
ترجیح میدهم نگویم که
همه اش تقصیر عقل است
استثناها را ترجیح میدهم
ترجیح میدهم زودتر بیرون بروم
ترجیح میدهم با پزشکان ، دربارهی چیزهای دیگر صحبت کنم
تصویرهای قدیمیِ راه راه را ترجیح میدهم
مزخرف بودن شعر نوشتن را
به مزخرف بودن شعر ننوشتن ترجیح میدهم
در روابط عاشقانه
جشنهای بیمناسبت را ترجیح میدهم
برای این که هر روز جشن گرفته شود
اخلاقگرایان را ترجیح میدهم
آنهایی را که هیچ وعدهای نمیدهند
مهربانیِ حسابشده را
به اعتمادِ بیشازحد ترجیح میدهم
منطقهی غیرنظامی را ترجیح میدهم
کشورهای اشغالشده را بر کشورهای اشغالکننده ترجیح میدهم
ترجیح میدهم به هر چیزی ، کمی شک بکنم
جهنمِ بینظمی را بر جهنمِ نظم ترجیح میدهم
قصه های برادران گریم را بر اخبار صفحهی اول روزنامهها ترجیح میدهم
برگهای بدون گُل را بر گُلهای بدون برگ ترجیح میدهم
سگهایی که دُمشان بریده نشده را ترجیح میدهم
چشمهای روشن را ترجیح میدهم ، چرا که چشمهای خودم تیرهاند
کشوهای میز را ترجیح میدهم
چیزهای زیادی را که در اینجا از آنها نامی نبردهام
به چیزهای زیادی که خودم ناگفته گذاشتهام ترجیح میدهم
صفرهای آزاد را به صفرهای بهصفشده برای عدد شدن، ترجیح میدهم
تعیین زمان توسط حشرات را به تعیین زمان توسط ستارهها ترجیح میدهم
ترجیح میدهم بزنم به تخته
ترجیح میدهم نپرسم تا کِی و کِی
ترجیح میدهم حتی این امکان را درنظربگیرم
که دنیا به یک دلیلی بهوجود آمده است
ویسلاوا شیمبورسکا
ترجمه : شهرام شیدایی
همانام که هستم
نافهمیدنی
مثل هر اتفاق
کافی بود
نیاکان دیگری داشته باشم
تا از لانهی دیگری برخیزم
تا زیر بوتهی دیگری
از تخم درآیم
در جُبّهخانهی طبیعت
تنپوشهای زیادیست
تنپوش عنکبوت ، مرغ دریایی ، خوش صحرایی
هر کدام درست اندازه است و راحت
تا زمانی که پاره شود
من هم فرصت انتخاب نداشتم
اما شکایتی ندارم
میتوانستم چیزی کمتر باشم
از راستهی ماهیان ، موران ، انبوه وزوزکنان
پارههای منظری که باد این سو و آن سو میکشدش
کسی ناخوشبختتر
کسی که برای خزَش
برای سفرهی عید پروار میشود
درختی گیرکرده در زمین
که حریق به سویش میشتابد
علفی که جریان رویدادهای نافهمیدنی
پایمالش میکند
آدمی بدذات که زیر فلک
برای دیگران خجسته است
و چه میشد اگر باعث بیم
یا فقط انزجار
یا تنها رحم میشدم
حتا اگر در قبیلهای که بایست
زاده نمیشدم و
پیشرفتی نداشتم
تا حالا که سرنوشت
بر من رحیم بوده است
ممکن بود خاطرهی لحظههای خوش
قسمتم نمیشد
ممکن بود از میل به قیاس
محروم میشدم
میتوانستم خودم باشم ، بی تعجب
و این یعنی
که کاملن دیگری بودم
ویسلاوا شیمبورسکا
مترجم : سهراب رحیمی
مدیون آنانی هستم
که عاشقشان نیستم
این آسودگی را
آسان می پذیرم
که آنان با دیگری صمیمی ترند
با آن ها آرامم و
آزادم
با چیزهایی که عشق نه توان دادنش را دارد و
نه گرفتنش
دم در
چشم به راه شان نیستم
شکیبا
تقریبا مثل ساعت آفتابی
چیزهایی را که عشق در نمی یابد
می فهمم
چیزهایی را که عشق هیچ گاه نمی بخشد
می بخشم
از دیداری تا نامه ای
ابدیت نیست که می گذرد
تنها روزی یا هفته ای
سفر با آنان همیشه خوش است
کنسرت شنیده شده
کلیسای دیده شده
چشم انداز روشن
و هنگامی که هفت کوه و رود
ما را از یک دیگر جدا کند
این کوه و رودی ست
که از نقشه به خوبی می شناسی شان
اگر در سه بعد زندگی کنم
این انجام آنان است
در فضایی ناشاعرانه و غیر بلاغی
با افقی ناپایدار
خودشان بی خبرند
چه زیاد دست خالی می برند
عشق در مورد این امر بحث انگیز
می گفت دینی به آنان ندارم
ویسلاوا شیمبورسکا
قهر نکن عزیزم
همیشه که عشق
پشت پنجره هامان سوت نمی زند
گاهی هم باد
شکوفه های آلوچه را می لرزاند
دنیا همیشه قشنگ نیست
پاشو عزیزم
برایت یک سبد ، گل نرگس آورده ام
با قصه ی آدمها روی پل
آدم ها روی پل راه می روند
آدم ها روی پل می ترسند
آدمها
روی پل
می میرند
ویسلاوا شیمبورسکا
هیچ چیز نمیتواند دو بار اتفاق بیفتد
و اتفاق نخواهد افتاد
درنتیجه ناشی
به دنیا آمده ایم
و خام خواهیم رفت
حتی اگر کودن ترین شاگرد ِ مدرسه ی دنیا می بودیم
هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی کردیم
هیچ روزی تکرار نمی شود
هیچ شبی ، دقیقاً مثل شب پیش نیست
هیچ بوسهای ، مثل بوسهی قبل نیست
و نگاه قبلی مثل نگاه بعدی
دیروز وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بر زبان آورد
طوری شدم ، که انگار گل رزی از پنجره ی باز
به اتاق افتاده باشد
امروز که با همیم
رو به دیوار کردم
رز ، رُز دیگر چیست ؟
آیا رز ، گل است ؟ شاید سنگ باشد
روزها ، همه زودگذرند
چرا ترس ، این همه اندوه بیدلیل برای چیست ؟
هیچ چیزی همیشگی نیست
فردا که بیاید ، امروز فراموش شده است
هر دو خندان
خود را با طالع و سرنوشتمان هماهنگ می کنیم
هر چند باهم متفاوتیم
مثل دو قطره ی آب زلال
ویسلاوا شیمبورسکا