امید و بیم از وصل و هجر

هرگزم امید و بیم از وصل و هجر یار نیست
عاشقم عاشق مرا با وصل و هجران کار نیست

هر شب از افغان من بیدار خلق اما چه سود
آنکه باید بشنود افغان من بیدار نیست

در حریمش بار دارم لیک در بیرون در
کرده‌ام جا تا چو آید غیر گویم یار نیست

دل به پیغام وفا هر کس که می‌آرد ز یار
می‌دهم تسکین و می‌دانم که حرف یار نیست

گلشن کویش بهشتی خرم است اما دریغ
کز هجوم زاغ یک بلبل درین گلزار نیست

سر عشق یار با بیگانگان هاتف مگو
گوش این ناآشنایان محرم اسرار نیست

هاتف اصفهانی

کلمه ی خاموش

دنبال یک کلمه می گردم
یک کلمه ی خاموش
مانند یک بوسه
که جمع کند همه ی کلمات را
روی لب های تو

شهاب مقربین

به یاد تو هستم

به یاد تو هستم
کاش
خداحافظی نمی‌کردی و می‌رفتی
من عمری خداحافظی تو را
به یاد داشتم
پاییز پشت پنجره
استوار ایستاده است
مرا نظاره می‌کند
که چرا من
هنوز جهان را ترک نکرده‌ام
من که قلب فرسوده دارم
من که باید با قلب فرسوده
کم کم تو را فراموش کنم

احمدرضا احمدی

نامت را بر زبان می آورم

نامت را بر زبان می آورم
دریا بر من گسترده تر می شود
دریایی که ادامه ی گیسوان توست
کلامت را سرمه چشم می کنم
آفتاب و ماه و ستارگان را
در آب ها می بینم
می خوانمت
موجی بلند به ساحل می دود و دست می گشاید
صدفی پلک می زند
و تو در گیسوانت می تابی

عمران صلاحی

زهرخند

بیا نگارا بیا ، بیا در آغوش ِ من
بزن ز می آتشم ، ببر دل و هوش ِ من
ز زلف وا کن گره که مست و آشفته به
بریز این مشک را بریز بر دوش ِ من

ازین کمند ِ بلند به گردن ِ من ببند
بکش به هر سو مرا چو شیر ِ سر در کمند
به ناز بر من بتاز ، به غمزه کارم بساز
به ناله ی من برقص به گریه ی من بخند

بخند و گیسو ز ناز بریز بر شانه ها
سبک به هر سو بپر ، بپر چو پروانه ها
به عشوه دامان ِ خویش برون کش از دست ِ من
مرا به دنبال ِ خویش دوان چو دیوانه ها 


ادامه مطلب ...

فراق تو

اگر تو باز نگردی
امید آمدنت را به گور خواهم برد
وکس نمداند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مرد

حمید مصدق

تحمل دوری تو

دیگر تحمل دوری از تو را ندارم
نمی دانی که چه قدر
دلم برایت تنگ شده است

تک تک روزها را
پشت سر می گذارم
کارهایم را به انجام می رسانم
آن گاه که باید لبخند می زنم
حتی گاه قهقهه می زنم
ولی قلباً تنهای تنها هستم

هر دقیقه یک ساعت
و هر ساعت یک روز طول می کشد

آنچه مرا در گذراندن این دوران یاری می کند
فکر به توست
و دانستن این که
به زودی در کنار تو خواهم بود

سوزان پولیس شوتز

گناهانم

گناهانم را دوست دارم
بیشتر از تمام کارهای خوبی که کرده ام
می دانی چرا ؟
آن ها واقعی ترین انتخاب های منند

سید علی صالحی

ریسمانی به قلبت

آن سو
ریسمانی تو را می کشد

که به پایت بسته شده 

این سو
ریسمانی , که به قلبت
پایت اگر جدا شود , زنده خواهی ماند
قلبت اما
خودت می دانی


 افشین یداللهی

آتش باشی

آتش باشی
برای تو هیزم می‌شوم
دریا بروی
پارو
تو همیشه درست پنداشته‌ای
دل من
شبیه تکه سنگی است
که می‌خواهم
تو با همه خستگی‌هایت
یک لحظه
به من تکیه کنی

شمس لنگرودی

ای هوس های دلم

ای هوس‌های دلم بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا

مشکل و شوریده‌ام چون زلف تو چون زلف تو
ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا

از ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا

درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل
در میان آن گلم بیا بیا بیا بیا

تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم
از جمالت غافلم بیا بیا بیا بیا

تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو
غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما

شه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی
ای عجوبه و اصلم بیا بیا بیا بیا

مولانا

من نه عاشق بودم

من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید

من خودم بودم دستی که صداقت میکاشت
گر چه در حسرت گندم پوسید

من خودم بودم هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا میداند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود

من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی ام میفهمید

آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چیره به شفافی صبح
به خودم می گفتم
تا دم پنجره ها راهی نیست

من نمی دانستم
که چه جرمی دارد
دستهایی که تهی ست
و چرا بوی تعفن دارد
گل پیری که به گلخانه نرست

روزگاریست غریب
تازگی میگویند
که چه عیبی دارد
که سگی چاق رود لای برنج

من چه خوشبین بودم
همه اش رویا بود
و خدا می داند
سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود

جبران خلیل جبران

چه با عظمت است محبت

چه با عظمت است محبت
پس از صمیم قلب خود را تسلیم آن کن
عشق چیز کمی نیست
کسی که به بیماری مزمن عشق گرفتار شده است
عشق را از روی عقل اختیار نکرده است

بدون عشق زندگی کن
چرا که راحتی آن سختی است
و آغازش مریضی و پایانش کشته شدن است

در نزد من مرگ در راه عشق عین زندگی است
و این بخاطر عشقی است که به محبوبم دارم
این کشته شدن تفضلی است که او بر من نموده است


ادامه مطلب ...

هیچ چیز نمی‌تواند دو بار اتفاق بیفتد

هیچ چیز نمی‌تواند دو بار اتفاق بیفتد
و اتفاق نخواهد افتاد
درنتیجه ناشی
به دنیا آمده ایم
و خام خواهیم رفت

حتی اگر کودن ترین شاگرد ِ مدرسه ی دنیا می بودیم
هیچ زمستانی یا تابستانی را تکرار نمی کردیم

هیچ روزی تکرار نمی شود
هیچ شبی ، دقیقاً مثل شب پیش نیست
هیچ بوسه‌ای ، مثل بوسه‌ی قبل نیست
و نگاه قبلی مثل نگاه بعدی

دیروز وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بر زبان آورد
طوری شدم ، که انگار گل رزی از پنجره ی باز
به اتاق افتاده باشد

امروز که با همیم
رو به دیوار کردم
رز ، رُز دیگر چیست ؟
آیا رز ، گل است ؟ شاید سنگ باشد

روزها ، همه زودگذرند
چرا ترس ، این همه اندوه بی‌دلیل برای چیست ؟
هیچ چیزی همیشگی نیست
فردا که بیاید ، امروز فراموش شده است

هر دو خندان
خود را با طالع و سرنوشت‌مان هماهنگ می کنیم
هر چند باهم متفاوتیم
مثل دو قطره ی آب زلال

ویسلاوا شیمبورسکا

آیا این خواست توست

آیا این خواست توست
که خیال رویت
پلک های سنگین مرا
در شبهای طولانی و کسالت بار
از هم باز نگاه دارد ؟

آیا خواست توست که رؤیایت
مدام در نظرم جلوه گر شود
و مرا
که خواب شیرین را وداع گفته ام
به تمسخر گیرد ؟

آیا این روح توست
که از فاصله ای چونان دور
به سویم روان داشته ای
تا شرمم را
و گذران لحظه های بی ثمرم را
در من نظاره گر باشد ؟

آیا این عشق توست
که اینچنین بر من سایه افکنده ؟

نه ، اینچنین نیست
بلکه این عشق من است
که دیدگانم را بیدار نگاه داشته
عشق حقیقی من است
که آرامش را از من ربوده
و از دیدگانم
نگاهبانانی همیشه بیدار برایت ساخته است

تو ، آری

در بیداری خویش

از من بسیار دور ، و به دیگران بسیار نزدیکی
و چشمان من اینجا
در بیداری خویش
تو را به انتظار نشسته اند

ویلیام شکسپیر

چه حقیر است این عشق

چه حقیر است این عشق
گر بماند به میان من و تو
خود بمیرد در خود
گر ببندد در خود
و بماند به میان من و تو
   
عشق در بسته
ناسزایی ست به عشق همگان
او که سیبی را دوست می دارد
به همه مهر می ورزد
که همه از گوهریکتایند
   
من به خوبی می دانم
که ورای من و تو
هستی هست
عشق ما می میرد ، مگر آزادشود


رفتنت رنج من است

رنج من عشق من است
پس رهایت خواهم کرد
که تو را آزاد دوست می دارم

پائولو کوئلیو

بدان سانم به جان تو

دگرباره بشوریدم ، بدان سانم به جان تو
که راه خانه خود را ، نمی دانم به جان تو

من آن دیوانه ی بندم ، که دیوان را همی‌بندم
زبان عشق می‌دانم ، سلیمانم به جان تو

چو تو پنهان شوی از من ، همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من ، مسلمانم به جان تو

چو آبی خوردم از کوزه ، خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بی‌تو ، پشیمانم به جان تو

دگرباره بشوریدم ، بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی ، بدرّانم به جان تو

اگر بی‌تو بر افلاکم ، چو ابر تیره غمناکم
وگر بی‌تو به گلزارم ، به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت ، سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر ، که ویرانم به جان تو

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم ، که قربانم به جان تو

مولانا

صدای توست

تنهاتر از خدا
شهرزاد قصه های خویشم
فرهاد فلک شده
تیشه به کوه زندگی ام می زنم
تمام عمر
در انتظار یک بوسه
از تو
نوشته ام
بانوی زیبای من!

تمام عمر تراش می زنم خودم را
و در سرم صدای توست
صدای تیشه نیست
صدای کفش های توست
وهم و اندیشه نیست
صدای پای توست
بعد
به دنیای خواب می روم
تا به خواب شیرین
ببینمت

عباس معروفی

سه عاشقانه کوتاه

از رفتن بمان
دستت را به من بده
که در امتداد دستانت
بندری است برای آرامش
................
مشکل اصلی من با نقد و نقادی این است
هر گاه شعری را با رنگ سیاه نوشته ام
گفته اند
اقتباسی ست از چشم های تو
.................
عشق تو
مرا آموخت
بی اشک بگریم


نزار قبانی

چه دل نگرانی

چه دل نگرانی ، گاه
وقتی که با منی
و من پیروز تر و سر افراز تر از دیگر مردان
زیرا نمی دانی
که در من است
پیروزی هزاران چهره ای که نمی توانی ببینی
هزاران پا و قلبی که با من راه سپرده اند
نمی دانی که این ، من نیستم
(( من )) ی وجود ندارد
من تنها نقشی ام از آنان که با من می روند
که من قوی ترم
زیرا در خود
نه زندگی کوچک خود
بل تمامی آن زندگی ها را دارم
و همچنان پیش می روم
زیرا هزاران چشم دارم
با سنگینی صخره ای فرود می آیم
زیرا هزاران دست دارم
و صدای من در ساحل تمامی سرزمین هاست
زیرا صدای آن هایی را دارم
که نتوانستند سخن بگویند
نتوانستند آواز بخوانند
وامروز با دهانی نغمه سر می دهند
که تو را می بوسد

پابلو نرودا