با چشم هایت حرف دارم
می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم
از بهار
از بغض های نبودنت
از نامه های چشمانم که همیشه بی جواب ماند
بانوی من
دلم میخواست در عصر دیگری دوستت میداشتم
در عصری مهربانتر و شاعرانهتر
عصری که عطر کتاب
عطر یاسْ و عطر آزادی را بیشتر حس میکرد
در عصر شمع دوست میداشتم
در عصر هیزم و بادبزنهای اسپانیایی
و نامههای نوشته شُده با پر
و پیراهنهای تافتهی رنگارنگ
نه در عصر دیسکو
ماشینهای فراری و شلوارهای جین
دلم میخواست تو را در عصر دیگری میدیدم
عصری که در آن
گنجشکان ، پلیکانها و پریان دریایی حاکم بودند
عصری که از آن نقاشان بود
از آن موسیقیدانها
عاشقان
شاعران
کودکان
و دیوانگان
دلم میخواست تو با من بودی
در عصری که بر گل ، شعر بوریا و زن ، ستم نبود
ولی افسوس
ما دیر رسیدیم
ما گلِ عشقْ را جستجو میکنیم
در عصری که با عشقْ بیگانه است
نزار قبانی
من هر آنجایم که که درد آنجاست
زیرا که من
بر هر دانه ی اشک مصلوب شده ام
ولادیمیر مایاکوفسکی
گاهی زود میرسم
مثل وقتی که بدنیا آمدم
گاهی اما خیلی دیر
مثل حالا که عاشق تو شدم دراین سن وسال
من همیشه برای شادیها دیرمیرسم
و همیشه برای بیچارگی ها زود
و یا هیچ چیزی هنوز شروع نشده است
من درگامی اززندگی هستم
که بسیارزود است برای مردن
وبسیار دیراست برای عاشق شدن
من بازهم دیر کرد ه ام
مراببخش محبوب من
من بر لبه عشق هستم
اما مرگ به من نزدیکتراست
عزیز نسین
از این تنهایی هزارساله خسته ام
از این که صدای تو را بشنوم , خیال کنم وهم بوده
این که هرچی بخواهم بخرم می گویم حالا نه
صبر می کنم وقتی آمدی
از این اجاق خاموش
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
حافظ
نه
همیشه برای عاشق شدن
بهدنبال باران و بهار و بابونه نباش
گاهی
در انتهای خارهای یک کاکتوس
به غنچهای میرسی
من همان عاشق دیرینم
و عصرهای دیدار همانگونه دلپذیر و خاکسترین
اگر هوای دوباره آمدنت هست
دامن بلند بپوش و سندل به پای کن
که در گذرگه متروک
تمشکهای وحشی گسترانیدهاند
بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم
میروم و نمیرود ناقه به زیر محملم
بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دلست همچنان ور به هزار منزلم
ای که مهار میکشی صبر کن و سبک مرو
کز طرفی تو میکشی وز طرفی سلاسلم
بارکشیده جفا پرده دریده هوا
راه ز پیش و دل ز پس واقعهایست مشکلم
معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گر چه به شخص غایبی در نظری مقابلم
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من
چون برود که رفتهای در رگ و در مفاصلم
مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم
مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم
گر نظری کنی کند کشته صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم
سنت عشق سعدیا ترک نمیدهی بلی
کی ز دلم به دررود خوی سرشته در گلم
داروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
سعدی
همه ی شهرهای دنیا
در نقشه ی جغرافیا
به نظرم نقطه های خیالی اند
مگر یک شهر
شهری که در آن عاشق ات شدم
شهری که بعد از تو وطنم شد
سعاد الصباح
نمی ترسم از سرنوشت هولناک
و از دلتنگی های کشنده ی شمال
مهم نیست که سپیده دمان را دیگر نبینیم
و مهتاب بر ما نتابد
هدیه ای نثارت می کنم امروز
برخیز با من
هیچ کس بیشتر از من
نمی خواهد سر به بالشی بگذارد
که پلک های تو در آن
درهای دنیا را به روی من می بندند
خونم را
در حلاوت تو
به دست خواب بسپارم
اما برخیز
برخیز
برخیز با من
و بگذار با هم برویم
برای پیکار رویاروی در تارهای عنکبوتی دشمن
بر ضد نظامی که گرسنگی را تقسیم می کند
بر ضد نگون بختیٍ سامان یافته
برویم
و تو ستاره من
در کنار من
سر بر آورده از گٍل و خاک من
تو بهار پنهان را خواهی یافت
و در میان آتش
در کنار من
با چشمان وحشی خود
پرچم من را بر خواهی افروخت
پابلو نرودا
تو ناز ، مثل قناری
تو پاک ، مثل پرستو
تو مثل بدبده خوبی
برای من تو همیشه ، همیشه محبوبی
جای من خالی است
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
ما همیشه
یا جای درست بودیم در زمان غلط
یا جای غلط بودیم در زمان درست
و همیشه
همدیگر را از دست داده بودیم
پل استر
من لبان خویش را با آتشی مقدس تطهیر کردم
تا از عشق سخن بگویم
اما وقتی دهان گشودم
زبانم بند آمده بود
پیش از آن که عشق را بشناسم
یک جام با تو خوردن ، یک عمر می پرستی
یک روز با تو بودن ، یک روزگار مستی
در بندگی عشقت ، از دست رفت کارم
ای خواجه ی زبر دست ، رحمی به زیر دستی
خب ، می بینم که حسابی به خودت می رسی
از خودت مراقبت می کنی
نیازهایت را بر آورده می کنی
خوب گوش می دی یا می خونی ، درباره رژیم غذایی